اکسیژن دانشجویی

کاری از (Bomber Boys Band (3B

اکسیژن دانشجویی

کاری از (Bomber Boys Band (3B

مصائب یک دختر دم بخت

مصائب یک دختر دم بخت

1/7/86

امروز،اول مهر است و من مثل بچه های خوب صبح اول وقت آمدم دانشگاه. ولی مثل اینکه خبری نیست! نه از دانشجویان نه از استادان! توی چند تا از کلاسا سرک کشیدم ، خالی بودند. فقط در یکی از کلاسها آقائی نشسته بود و سزش توی کاغذ هایش بود، ولی تا من وارد کلاس شدم سرش را بالا آورد.انگار که دوست صمیمی اش را دیده باشد بی هیچ شرم و حیایی،نیشش را تا بناگوش باز کرد. من هم کم نیاوردم و نیشم را دو برابر باز کردم.

بعد مثل نگهبانهای دم در گفت: می تونم کمکتون کنم"خانوم"!؟

 از اینکه اینقدر با فهم و کمالات بود ذوق زده شدم و گفتم: دنبال کلاس میگردم!

نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت: کلاس چی دارید؟

گفتم؟شیمی عمومی.

با حالت مسخره ای گفت:

-خانوم محترم!... کلاس ها هفته دیگه شروع می شه!

-واقعا،یعنی من الان باید برگردم خونه!!!؟

-پس چی،منم تازه دارم ثبت نام می کنم...سال اولی هستی نه؟

-بله.

-مشخصه...چی می خونید؟

-زمین شناسی

حرف که به اینجا کشید خیلی با پررویی ادامه داد: بچه کجا هستی؟

من هم باز کم نیاوردم و گفتم: همینجا ،شما چی؟

-من فیزیک می خونم،آخرشه،ترم هفتم!

-شما هم اینجایی هستید؟

-نه.

ازش خیلی بدم نیامد.از کلاس که بیرون آمدم ،مطمئن بودم که حتما تا دو سه روز دیگه پیشنهاد ازدواج میذهذ. چون همه چیز را در مورد من پرسیده بود. در حال حاضر من را بهتر از خودم می شناخت. به نظر پسر بدی نمی آمد. تا مامان و بابا چی بگویند....

2/7/86

امروز عمو سعیداینا آمدند خانه ما.من نمی دونم این پسر عموی من  که اینقدر منو دوست داره،پس چرا جلو نمیاد! از نگاههایش می خونم که چقدر برای من هلاکه.از بس که به من علاقه داره تا حالا نتونسته چشم تو چشم به من نگاه کنه! من همیشه سنگینی نگاهش رو حس می کنم. اما وقتی که برمی گردم   و توی چشم هایش نگاه می کنم رویش را برمی گرداند. من دقیقا متوجه این حرکاتش می شوم.شاید علت این که به من چیزس نمی گوید این است که من دانشگاه قبول شده ام و  او هنوز دیپلم دارد. من که همینطوری قبولش دارم...البته دیگر برایم مهم نیست. من به کس دیگری فکر می کنم. لااقل او ترم بعد لیسانس فیزیک می گیرد!

3/7/86

امروز تا ساعت 12 خوابیدم. از بس که دیروز از عمو اینا پذیرایی کردم. د.ست ندارم عمو فکر کند که عروسش کار بلد نیست.خدا می داند سنگ تموم گذاشتم. احساس می کنم عموم و پسرش حسین راضی بودند. تمام مدت هم عموم با پدر صحبت می کرد. هی می گفت: راستی ... ولی بحث عوض می شد.مطمئنم می خواست در مورد من و پسر عموم صحبت کنه. همه اش تقصیر باباست که هی صحبت را عوض می کرد. شاید دوست نداره دامادش دیپلمه باشد. مامانم هم از بس دانشگاه قبول شدنم را تو سر زن عمو کوبید، بنده خدا لال از خانه مان رفت. اما اشکال ندارد. شوهر که قحط نیست...! شوهر من لااقل باید لیسانس داشته باشد. این شرط اول ازدواج من است!

4/7/86

امروز می خواهم یک کلاسور دانشجوئی بخرم. مگر دانشجو بدون  کلاسور می شود؟! اصلا دانشجو را با کلاسور می شناسند. بعد از کلی دردسر کشیدن بالاخره یک کلاسور مناسب پیدا کردم. رویش عکس هری پاتر و آن دختره که قرار است با هم ازدواج کنند چاپ شده بود. تازه جای خودکار هم دارد. موقعی که برگشتم خانه هوا کاملا تاریک شده بود. محمود آقای سوپری، عصبانی دم در مغازه اش ایستاده بود. فکر کنم چون دیر کردم عصبانی است. اصلا دوست ندارد زنش بعد از ساعت 6 بیرون از خانه باشد. هر وقت هم که بعد از ساعت 6 بیرون باشم کلی ناراحت می شود. حتما دو سه روز دیگر که خواستگاری می آید می گوید که از دستم عصبانی است و من نباید بعد از ساعت 6 بیرون باشم. یعنی چه؟ من باید آزاد باشم و بتوانم بعد از ساعت 6 از خانه بیرون بیایم. این شرط اول ازدواج من است.

5/7/86

امروز رفتم خانه همسایه بالایی، پیش دوستم مهتا. کلی با هم گل گپ زدیم. ولی من چیزی از خواستگاری نگفتم. می ترسم چشمم کنند. حق هم دارند حسودی کنند،در این دوره و زمانه مگر شوهر کردن کار هر کسی است! آخر یرس هم که داشتم برمیگشتم گفت که برادرش یک رمان جدید گرفته است که خیلی هم زیباست. می توانم ببرم بخوانم. اسمش "عشق زیر درخت آلبالو" بود. همان روز اول تمامش کردم. موضوعش، داستان پسری بود که عاشق دختر زیبایی میشود ولی نمی تواند علاقه اش را ابراز کند. البته بالاخره در آخر داستان با هم ازدواج می کنند. به نظرم، منظور امیر از دادن این کتاب،حتما موضوع کتاب بوده است. اما من دوست دارم شوهرم عشقش را به من ابراز کند. دو سه روز دیگر که آمد خواستگاری حتما بهش می گویم که در طول زندگی مشترکمان لااقل باید روزی 5 بار ابراز علاقه کند. این شرط اول ازدواج من است.

6/7/86

امروز رفتیم خانه خاله زری. پسر خاله ام – که ازدواج کرده – و دوستش کیوان هم آنجا بودند. پیدا بود که اصلا دختر خاله ام را تحویل نمی گیرد. همه اش هم به دختر بیچاره ضد حال می زد. مثلا می گفت: الان که شوهر کردن برای دختر ها دردسر شده...وقتی نسل مردها چند میلیارد سال دیگر منقرض می شه! خوب بیچاره ها تقصیری ندارند. شوهر کمه! تعداد دختر ها که دو برابر پسرهاست!... آدم نباید توقع دیگری داشته باشه... البته باید  بگویم که دیروز اخبار اعلام کرد که در ژاپن جریان بر عکس است یعنی تعداد دختر ها نصف پسر هاست و مرد های ژاپنی برای پیدا کردن همسر با مشکل مواجه هستند! اینجاست که مسئولین کشور باید به فکر صادرات دختر های اضافه بر مصرف داخلی بیفتند... اینطوری ژاپنی ها از تنهایی در می آیند و هم هیچ دختری نمی ترشد...

البته چند لحضه یکبار به من نگاهی می انداخت. ظاهرا همه حواسش به من بود. غلط نکنم برای این دعوتم کرده بودند تا کیوان مرا ببیند. وای که چقدر درازه! این یکی زیاد به دلم ننشست. چیه!؟؟ پس فردا دراز و کوتاه راه بیفتیم بریم پارک، که  چی بشه؟ شوهرم باید از نظر ظاهر به من بخوره. این شرط اول ازدواج من است.           

7/7/86

امروز با صدای تلفن از خواب بیدار شدم. حرف های دیروز  کیوان یه خورده نگرانم کرده بود. گوشی را که برداشتم یک آدم لوس و بی شخصیت از آن طرف خط گفت:

-سلام خانوم حالتون خوبه؟

- بله، بفرمائید؟

-می تونم چند دقیقه مزاحمتون بشم؟

شستم خبردار شد که یارو از من خوشش آمده ولی نباید نشان می دادم که من هم،پس گفتم:

-خواهش می کنم مزاحم چیه آقا... شما مزاحم بدون نقطه هستید!

هه هه هه... مثل اینکه شما از من مشتاق ترید؟

طرف خیلی زرنگ بود،اما نباید بهش رو می دادم،برای همین انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده، خیلی خونسرد گفتم:

-مشتاق به چی؟ ازدواج!!؟

-نه خانوم چی می گی؟ من می خوام  چند دقیقه با شما صحبت کنم که وقتم  را بگذرونم. اسمم هم آرشه...

پسره بی حیا رک و راست تو روی من... اما... اما حقیقتش دلم به حالش سوخت! و بدون اینکه نشان بدهم تحت تاثیر قرار گرفته ام! ادامه دادم:

-خوب حالا گیرم که با هم صحبت کردیم، اگر آنقدر به هم وابسته شدیم که نتوانستیم از هم جدا شویم، ان وفت با هم ازدواج می کنیم، نه؟!

-چی می گی تو؟ من قصد ازدواج ندارو آبجی. ببخشیدا... عوضی گرفتید...

-چرا؟!! ازدواج که خیلی خوبه! اصلا لازمه...

-برو پی کارت.

بعد با کمال بی ادبی تلفن را قطع کرد. چه آدمهائی پیدا می شوند. من مطمئنم قصد ازدواج داشت. می خواست انتحانم بکند ببیند آدمی هستم که با آدمهای بیکار حرف بزنم یا نه! حالا وقتی که دو سه  روز دیگر با دسته گل آمد خواستگاری کلی براش ناز می کنم تا دیگر من را امتحان نکند. شوهر من، باید به من اطمینان داشته باشد. این شرط اول ازدواج من است.           

 8/7/86

امروز فرد خاصی عاشقم نشد. فقط وقتی به سوپری محله مان گفتم دوتا کیک و نوشابه بده، غیرتی شد و گفت: چند تا؟! آخر من همیشه یک کیک و نوشابه می گرفتم. ولی امروز چون دانشگاه می روم برای "نیم روزی" اغذیه گرفتم. از غیرتی شدن مردان خوشم می یاد.شوهر من باید فرد غیرتی باشه! این شرط اول ازدواج من است.

9/7/86

امروز با یکی از هم رشته ام دوست شدم. اسمش النازه. او هم ترم اول است. دختره خیلی خوبیه. سر و وضع و شکل و شمایلش هم خیلی توپه! نه فقط نظر من را گرفته، بلکه نظر اکثر دختر ها و حتی پسر های دانشکده را هم جلب کرده. اگر با او نشست و برخاست کنم، برای آینده خودم خوبه.پس فردا که پسرها خواستند بیایند خواستگاری حتما تحقیق می کنند ببینند با کی دوستم؟ با کی رفت و آمد می کنم؟ البته حق هم دارند،بحث سر یک عمر زندگی است. شوخی که نیست...!

ادامه دارد......

امضاء: رسوا

          

 

 

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
رقیه نادری چهارشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 10:38 ب.ظ http://mypoem.blogsky.com

سلام.

خدایش خیلی خنده دار بود.
زدین به هدف.(منظورم در مورد این نوع طرز تفکر غلط خانم ها)
البته نا گفته نمونه بعضی از آقایون هم اینجوری هستن.

انشاالله خدانگهدارتون باشه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد