اکسیژن دانشجویی

کاری از (Bomber Boys Band (3B

اکسیژن دانشجویی

کاری از (Bomber Boys Band (3B

تولد!!!

سلام!!


نترسید بابا دوباره نمیخوام بنویسم و دوباره مجبور نیستید بخونید


فقط اومدم جلوی سرخوردگی یه بچه دو ساله رو بگیرم، آخه گناه داره، دیگه داره عقده ای میشه...

آره این وبلاگ بیچاره رو میگم.

از اونجایی که نه تولد یک سالگیش و نه تولد دو سالگیش ما پدر و مادرهاش (!!) پیشش نبودیم، در نتیجه امروز، برای جلوگیری از شنیدن سرکوفت های بیشتر از طرف دوستاش، اومدم اینجا تا تولد دوسال و یک ماهگیش رو باهم جشن بگیرییییییییییییییییم


هوووووووووورااااااااااااااا

آخ جووووووووووووووووووون

ای وووووووووووووووووووووووووووول

تولد تولد تولدش مبارک تولد تولد تولدش مبارک

بیاد پستها رو فوت کنه، ایشالله کامنتهاش زیاد بشه

هووووووووووووووراااااااااا


خب بسه دیگه!

بسه

ای بابا میگم بسه، آی خانم، آره هموون شما، بسه دیگه، اینقدر جیغ نکش دوست من!

شما، برادر من، کوتاه بیا، قرهات رو نگهدار واسه عروسیت!


خب خیلی خوش گذشت


مرسی از که اومدین، کادوهاتون رو بذارید روی میز، کیکتون بردارید و

خداحافظ!


از طرف: پرستیژ ، جیغ ، مشکوک ، رسوا ، آدمیزاد ، زنده و SilenT


گاهی بهار!

سلام


امیدوارم خوب باشید!


دیگه خیلی نزدیک شدیم به عید و هر کس توی شور و حال خاص خودشه.

معمولا توی این روزها همه حرف از تغییر و عوض شدن و دوباره زنده شدن و این حرفها می زنن و میگن حالا که بهار داره میاد و همه چیز رو داره  عوض میکنه و دوباره طبیعت داره تازه میشه، ما هم باید عوض بشیم، باید بهتر بشیم.

خب راستم میگن


حالا اینکه چند نفرمون واقعا این شعارها رو عملی کنیم دیگه باید فقط از خدا پرسید!

البته اگه یه نگاهی به پارسال و امسالمون هم بندازیم اونوقت خودمونم میفهمیم و نیازی نیست وقت خدا رو بگیریم!


ولی دقت کردین بعضی از درختها (فکر نکنم هیچ گلی این خاصیت رو داشته باشه) هیچ وقت زرد نمیشن و برگهاشون نمیریزه، فکر کنم توی دبستان بود (یا راهنمایی؟) که بهمون یاد دادن اسم این درختها، همیشه بهاره...


نظرتون راجع به این درختهای همیشه بهار چیه؟

خیلی ها رو دیدم که خوششون میاد

ولی من شخصاً درختهای گاهی اوقات بهار رو ترجیح میدم!

مثلا یه درخت کاج و یه درخت بید معمولی رو در نظر بگیرید، درسته که کاج همیشه سرسبز میمونه و زیبایی خاص خودش رو حفظ میکنه، ولی به نظرتون اینکه درخت بید برگهاش زرد میشه، میریزه، توی زمستون فقط شاخه های به نظر خشکش باقی میمونه و دوباره این روزها که میشه کم کم جوونه های تر و تازه و سبز خوشرنگ برگهاش روی شاخه هاش دیده میشه و تو هر روز بزرگ شدن این برگ های کوچولو رو میبینی تا اینکه یه روزی تمام درخت رو پر میکنن، به نظرتون این قشنگ تر نیست؟


کدوم بیشتر بهتون احساس زنده بودن رو میده؟

کاج یا بید؟


راستش این موضوع راجع به آدمها هم درسته، آدمهایی که همیشه یه جور میمونن، شاید به نظر خیلی هم موفق و عالی باشند ولی هر سال که میگذره تغییر چندانی نمیکنن، و برعکس آدمهایی که در طول زمان عوض میشن، بزرگ میشن، حتی گاهی اوقات تمام برگهاشون میریزه ولی بازم این جسارت و شجاعت رو دارن که جوونه بزنن و صبور باشند تا دوباره زندگیشون پر از برگ بشه، هرچند که ممکنه بازم پاییز بیاد سراغشون ولی هیچ وقت امیدشون رو از دست نمیدن، هیچ وقتم بیخیال تغییر کردن نمیشن.


من اینجور آدمها رو ترجیح میدم

به نظرم آدمهایی که مثل کاج زندگی میکنن، از تغییر میترسن


البته اینا نظرات کاملا شخصی منه و احتمال داره که اشتباه کنم ولی بعید میدونم


راستی از باغچه عکس گرفتم و دوباره اواسط بهار هم عکس میگیرم که نتیجه تلاش های پدرانه من رو نسبت به درختان و گلهای زیبای باغچه مون ببینید (البته دعا کنید حوصله ام بذاره برم عکسها رو UP کنم و بذارم اینجا!!)


فکر کنم پست بعدیم دیگه برای عید باشه!

بهتونم تبریک عید نمیگم تا همون موقع


راستی اون کسایی هم که میان اینجا و مطلبها رو میخونن و نظر نمیذارن، حواسشون باشه که من وبلاگمون دوربین داره 


در پناه خداوند


امضاء: پرستیژ



1- برنامه ام واسه ایام عید فوووووول تکمیله! تازه یه سفر اصفهان هم داریم ایشالله

2- از اینکه لحظه تحویل سال شب باشه زیاد خوشم نمیاد!

3- به خاطر اینکه در حین درگیریها با لشکر خرمگسان درختهای زیادی قطع شدند، صلیب سرخ برای حفظ محیط زیست دستور آتش بس داد!

4- کسی یادش هست که لحظه تحویل سال ساعت 3، 4 صبح باشه؟؟؟؟

5- لحظه تحویل سال که میگن یعنی چی؟ توی اون لحظه سال رو به کی تحویل میدن؟  تا حالا فکر کردین؟

چهارشنبه سوری

سلام به همگی

امیدوارم خوب باشید!


به هر شکلی که بود، سوختین یا سوزوندین، ترسیدین یا ترسوندین، فحش دادین یا فحش خوردین، هر چی که بود چهارشنبه سوری امسالم تموم شد، هرچند شک ندارم توی خیلی از شهرها هنوزم ماجرا ادامه داره، همینجور که همینجا هم هر از گاهی صداهاش میرسه هنوز!

ولی به هر حال دیگه آخراشه.


از چهارشنبه سوری خاطرات تلخ و شیرین زیادی دارم ولی جالبه خاطره ای که بیشتر توی ذهنم مونده برمیگرده به بیشتر از 10 سال پیش که جلوی خونه خودمون یه آتیش کوچولو با چندتا کارتن و یه خرده چوب درست کرده بودیم و داشتیم از روش می پریدیم که یه ماشین گشت پلیس اومد و یه مامور ازش پیاده شد و شروع کرد به لگد کردن آتیش ما و با یه لحن بد و بی ادبی گفت این مسخره بازیها چیه؟ برید توی خونه هاتون!!

هرچند که بعد از رفتنشون ما بازم آتیش رو روشن کردیم ولی من بینهایت از این رفتار عقده ای و احمقانه این آدمها عصبانی شدم که اینجور به خودشون اجازه میدن به دیگران توهین کنند، تازه به ما که خانوادگی وایساده بودیم جلوی در خونمون و هیچ مزاحمتی واسه کسی هم نداشتیم!


ولی حالا خودتون مقایسه کنین با مراسم های این چند سال اخیر!

و شک نکنین که بازم آدمهای احمق مثل اون مامورها هستند ولی دیگه تا حدی دستشون بسته است، اما بازم هرجا که بتونند حماقت خودشون رو بازم ثابت می کنند!


بازم این شعر داره بوی عید رو میاره توی خونه:

سرخی تو از من ، زردی من از تو ...


آتیش محبت دلتون همیشه گرم و روشن باشه دوستای خوبم






http://vispooran.persiangig.com/image/amniye/4shanbe%20soori.jpg



امضاء: پرستیژ


1- طبق گزارشات درگیری بین بنده و ارتش خرمگسها همچنان ادامه دارد!

2- شخصاً هرگونه ارتباطی رو با دختر خانم در حال پرواز توی عکس تکذیب میکنم!!

3- لحظاتی پیش جسد بی جان مگسی در کنار پایه میز پیدا شد، هنوز شخص یا گروهی مسئولیت این ترور را بر عهده نگرفته است!

4- کارتنی که میبینید محل نشستن و سایر چوبها ذخیره روز مبادا می باشند!

5- تکذیب می کنم!!!!

تصور کن!!

خانواده ای که عمرشان به دنیا باقی بود

 
 
خانواده ای که عمرشان به دنیا باقی بود
نجات معجزه آسا از دو زلزله شدید در هاییتی و شیلی
 
حوادث و سرگرمی  - خانواده درسامه از اینکه توانسته بودند دو هفته پس از زلزله عظیم در کشورشان هاییتی شهر پورت دپرنس را ترک کنند وهزاران کیلومتر دورتربه نزد پسر بزرگشان در شیلی بروند خیلی خوشحال بودند اما این احساس امنیت چندان طول نکشید و انها در ساعت 3.43 صبح شنبه زلزله قوی دیگری را در شیلی تجربه کردند.

گرچه این خانواده از هر دو زلزله جان سالم به در بردند اما شرایط روحی آنها به شدت وخیم شده و از ترس زلزله ای دیگر در باغی در جنوب شهر سانتیاگو که به پسرشان تعلق دارد به سر می برند و قادر به زندگی در مکانی مسقف نیستند.

پیر دسارمه 34 ساله خواننده یکی از گروه های موفق سبک رگه در کشور هاییتی به لطف ارتباطهای شخصی در سفارت شیلی در شهر پورت دپرنس پایتخت هاییتی موفق شد تاهمراه پدرو مادر و شش تن دیگر از خانواده با یک هواپیمای نظامی شیلیایی به این کشوربیاید .

همه آنها از رسیدن به این کشور خوشحال بودند اما زمین لرزه روز شنبه شرایط را  کاملا برای آنها عوض کرد و با وجود اینکه پسر خانواده اصرار دارد شیلی همیشه برای زلزله  آماده بوده  و جای نگرانی نیست اما پس لرزه های متعدد   شرایط روانی  اعضای این خانواده را به شدت وخیم کرده  و  آنها در کنار زندگی سخت شان در شیلی دائما نگران اوضاع دوستان و آشنایانشان در هاییتی هستند.



---------------------------------


وقتی این خبر رو خوندم دلم نیومد نیام و اینجا نذارمش!

تصورش هم وحشتناکه ، ولی حداقل یادمون میندازه هر لحظه باید امیدمون رو حفظ کنیم...

هیچ کار خدا بی حکمت نیست

سلام به همگی

دوستای قدیمی (مریم عزیز که میدونم خیلی شاکیه ولی امیدوارم ببخشه و مینا که چند روزیه پیداش نیست!) و دوست جدیدمون (لیلا خانم) و همکار گلم جیـــــــغ!


هرچند میدونم که خیلی خوشحال شدین از اینکه من اون روز دیگه نیومدم و دوباره مطلب ندادم، ولی بیشتر از این قند تو دلتون آب نکنید (قند داره گرون میشه!) که من باز برگشتم

ولی خبر خوبی دارم اونم این که خوابم میاد (بازم!!!) و در نتیجه خیلی کوتاه مینویسم.


همیشه شنیدیم که هیچ کار خدا بی حکمت نیست، خیلی وقتها هم به چشم خودمون دیدم، بعضی هامون همون لحظه خدا رو شکر کردیم واسه عظمتش و بعدش بی تفاوت رد شدیم و بعضی ها از همون اولش بی تفاوت رد شدیم!

ولی بیشتر وقتها این اتفاق سر موضوعات مهم و بزرگ میوفته نه وقتی که پای یک گربه در میون باشه!!!

حیاط ما نسبتاً بزرگه، خب براتون گفتم که کلی گل و درخت توش کاشتیم (که میخوام براتون از الانشون که هیچی برگ و گل و میوه ندارن عکس بگیرم و از بهارشون هم عکس بگیرم تا متوجه زحمات بی دریغ ما برای جامعه گیاهان بشید!)

آره خلاصه جایی که شیر آب قرار داره، زیر این شیر یک منطقه ای (!!) هست که نمیدونم در زیان شیرین فارسی چی بهش میگن، اینجوری بهتون بگم یه خرده گود رفته است و چاه داره و از این صحبتها  (به کسی که براش یه لغت مناسب پیدا کنه 2320 نفر خودروی آوانته اهدا خواهد شد و این تنها بخش کوچکی است از جوایز پانصد و نود و هشتمین دوره حساب های « کلاه رو بردار مال حسنه »)

سرتون رو درد نیارم، آقا این باغچه ها رو که آب میدیم، یه خرده آب توی این منطقه جمع میشه، به نظر کارشناسان چاهش گرفته.

پدر اینجانب مدتی پیش در اظهار نظری گفت که اگه این آقا (اشاره به نزدیک، یعنی بنده) خیلی مرده باید بتونه این چاه رو باز کنه که آب جمع نشه.

بنده هم در واکنشی عجیب، واکنشی به این مصاحبه جنجالی نشون ندادم!!

و این شد که کسی چاه رو باز نکرد

و همچنان توی این منطقه آب جمع میشه


و اما امشب که رفتم برای آب دادن باغچه، یک دانه عدد گربه کوچیک پشمالوی زشت نانازی رو دیدم که از روی دیوار پرید پایین، یه خرده با تعجب به من نگاه کرد و دنبال واژه ای گشت که من رو واسه رفیقاش تعریف کنه، بعدش راه افتاد رفت سمت اون منطقه که توش پر آب بود، نشست، سرش رو خم کرد و شروع کرد با زبون کوچولوش آب خوردن.....

خدایی انگار خیلی هم تشنه اش بود، 7، 8 دقیقه ای شد!!

بعدشم رفت!


نمیدونین چقدر خوشحال شدم که اون روز چاه رو باز نکردم!


امیدوارم از بین چرت و پرتهای من، متوجه اصل موضوع شده باشین...


دیگه برم بخوابم!


امضاء: پرستیژ



1- اون خرمگس رو در اقدامی صلح طلبانه بخشیدم و فقط از اتاق بیرون کردم!

2- برنامه بسکتبال امروزمون به دلیل خانه نکانی اکثر خانمها و آقایون عضو تیم (غیر از خودم) کنسل شد!

3- خرمگسهای ناسپاس با تخمگذاری اعلان جنگ کردن و تا این لحظه 3 کشته، یک فراری، یک زندانی و تعداد مفقود الاثر دادن!

4- تقصیر خودشونه

5- با تمام بخشش و بزرگواری، سایه اش هرگز بر سر کسی سنگینی نمیکند، چون خورشید فقط نور است و مهربانی...

درختکاری!

سلام


امیدوارم همه خوب باشید (البته فکر نکنم غیر از خودم و جیغ فعلا کسی این طرفا پیداش بشه و خب اینم تقصیر خودمونه که نرفتیم وبلاگ بچه ها و بهشون خبر ندادیم که برگشتیم)


دوباره یه مدتی واقعا نرسیدم بیام و مطلب بذارم (و البته مرسی از جیغ عزیز)

راستش رو بخوام بگم یه خرده تنبلیم شد و از طرف دیگه دارم برنامه ریزی هام رو شروع میکنم واسه امتحان ارشد (سال دیگه)

از این حرفها بگذریم، این روزها خیلی حرف واسه گفتن داشتم و از اونجایی که با موضوعات مختلفه شاید دو سه تا پست بذارم امروز و شما هم مثل همیشه مجبورید تحمـــــــــل کنید!


دوران مدرسه یادم میموند که روز درختکاری کیه (چون همش میگفتن برید درخت بکارید) ولی از موقعی که اومدیم دانشگاه نه تنها کسی بهمون نمیگه بابا برید درخت بکارید ای قشر فرهیخته، بلکه برمیدارن به درختهای بیچاره دانشگاه نوار سبز و مشکی و قرمز (جریانات سیاسی مختلف) میبندن. دست از زجر دادن آدمها نکشیدن حالا دارن درختها رو هم ذجر میدن!

بگذریم

خلاصه اینکه جمعه هفته پیش به همراه خانواده گرامی اقدام به خریدن تعداد زیادی درخت و گل نمودیم و در باغچه حیاطمان با احترام کاشتیم... یعنی کاشتم! چون تقریبا همشون رو من کاشتم و راستش رو بخوام بگم یه حس خوبی داشت! نمیدونم قبلا هم توی زندگیم درخت کاشتم یا نه (!!) ولی اینو میدونم که اولین بار بود که همچین حسی پیدا کردم، حس کردم واقعا موجودات زنده رو دارم لمس میکنم (از وقتی که گربه ام مرده هیچ موجود زنده ای (غیر از انسانها!) رو توی بغلم نگرفته بودم)

و این حس خوبم نسبت به این موجودات زبون بسته باعث شده که هر روز برم بهشون آب بدم و روی برگهاشون آب بپاشم!

دلم میخواد بزرگ شدنشون رو ببینم...

یه جورایی حس پدرانه پیدا کردم!!!

تازه دارم روی روشهای تربیتی فکر میکنم


از دانشگاه اگه بخوام براتون بگم باید دروغ بگم!! آخه یه چند وقتی میشه که دانشگاه رو پیچوندم و دارم به نحو احسن موقعیت های طلایی غیبتم رو هدر میدم!!

جدا از اینکه حسش نبود، کار هم داشتم. یکی دوتا پروژه رو میخوام تا قبل از عید شروع کنم و یه کم گرفتار اونام.


راستی براتون از استاد تنظیم بگم! این آقای دکتر از اون دکترهاست!! اول اینکه اطلاعاتش خیلی بالاست، دوم هم اینکه بسیار تا بسیار اهل مزاح می باشند! حالا متاسفانه از اونجایی که از این وبلاگ خانم و بچه رد میشه نمیتونم تیکه هاش رو که سر کلاس میندازه بگم، ولی در این حد باحاله که وقتی کلاس تموم میشه کسی دلش نمیخواد بره

خودشم اینقدر باحال میخنده که بعضی وقتها ما از خنده اون خنده امون میگیره!

................

رفتم ناهار خوردم برگشتم!!! الانم راستش یه خرده خوابم میاد، میرم یه استراحتی میکنم و احتمالا عصر دوباره یه مطلب کوچیک میذارم.


در پناه خداوند


امضاء: پرستیژ


1- یه خرمگس گنده پرروی وزوزووووو هی داره دور کله ام میچرخه!!

2- تیم شهرمون دیروز به الهلال عربستان 3-1 باخت ولی انصافاً خیلی قشنگ بازی کرد

3- بکشمش؟؟؟؟؟؟؟ بهش فرصت میدم از اتاقم بره بیرون!

4- از رودخانه بیاموزیم، که نه تنها خود، بلکه صخره ها را نیز به دریا میرساند

خبر خبر ...

سلام به همه


خصوصا به اولین دوستی که از زمان برگشت ما بهمون سر زده، مینا سسی عزیزم...

(البته همه میدونید که حساب جیغ کاملا جداست و خودش اینجا میزبانه)


و با تشکر بسیار بسیار زیاد از جیغ بابت پست جالبش که بوی عید میداد، اینجام که فقط یه خبر کوچیک رو بهتون برسونم، فقط زیاد ذوق زده نشید، داد نکشید، غش نکنید، چیزی رو نشکنید (خصوصاً کامپیوترتون رو چون بهش واسه اینجا اومدن نیاز دارین)، اگه کسی کنارتون هست از شدت شوق کتکش نزنید و در ضمن مسئولیت هرگونه سکته و آنفکتوس بعد از شنیدن این خبر بر عهده شنونده می باشد نه گوینده، چون از قدیم گفته اند که شنونده باید عاقل باشد وگرنه معما که حل گشت وانگهی دریا شود.


خب اینم از این


اگه به ساعت ارسال این پست نگاه کنید بهم حق میدید که خوابم بیاد!!!!

ایشالله فردا بازم میام

تازه داره از اینجا خوشم میاد


در پناه خداوند


امضاء: پرستیژ



1ـ نمیدونم چرا اتاقم مورچه زده!! فکر کنم خیلی شیرین شدم تازگیا

2ـ بسکتبالم ورزش قشنگیه!! بعد از 9 سال تازه فهمیدم!

3ـ خبر: رسوا و مشکوک هم شاید به زودی برگردند....

4ـ میخواین بازم ساعت رو نگاه کنید؟؟ ساعت روی دیوار رو نمیگم، ساعت این ارسال! حالا کی خوابش میاد؟ من یا تو؟

عینک خداوند...

سلام و دروووووووود


(خصوصاً به جیغ عزیز که خیلی زود حاضریش رو زد و بازم با لطفش منو شرمنده کرد و البته خدایی خیلی تعجب کردم که به این سرعت فهمید من برگشتم! )


به هر حال خوشحالم

خیلی خوشحال

ولی راستش نمیدونم کی میخوام به دوستای قدیمی (که وبلاگ همشون رو چک کردم و متاسفانه بعضی هاشون دیگه نمی نویسن ) اطلاع بدم که اکسیژن دانشجویی برگشته!؟


واسه امروز یه مطلب کوچیک دارم:


پیرمردی سعی می کرد مطلبی در روزنامه را بخواند، اما از آنجا که مطلب ریز نوشته شده بود و پیرمرد نیز چشمان ضعیفی داشت، نمی توانست. به اطرافش نگاه کرد و مردی را پیدا کرد که در نزدیکی او نشسته بود، به سمتش رفت و از او خواهش کرد تا مطلب را برایش بخواند و توضیح داد که عینکش را در خانه جا گذاشته است.

مرد دوم لبخندی زد و پس از نگاهی گذرا به مطلب روزنامه گفت: «دوست من، تصادفا من نیز عینکم را در خانه جا گذاشتم! نمی توانم کمکی کنم، متاسفم.»

پیرمرد روزنامه را تا کرد، خندید و گفت: «نباش! میدانی چرا؟ چون من می دانم که خداوند هم مثل من و تو چشمهایش ضعیف است! نه اینکه پیر شده باشد، خودش اینطور می خواهد! یه این ترتیب وقتی که کسی اشتباهی می کند، درست نمی بیند و از آنجا که خداوند هرگز نادیده قضاوت نمی کند، پس او را می بخشد!»

مرد دوم که کمی حیرت کرده بود پرسید: «با این حساب، تکلیف کارهای نیک ما انسانها چه می شود؟ خداوند آنها را نیز نمی بیند؟»

پیرمرد بازهم لبخند دلنشینی زد و گفت: «خوب، خداوند هرگز عینکش را در خانه جا نمی گذارد...»

و از آنجا دور شد...



این داستان واقعاً من رو تحت تاثیر قرار داد، امیدوارم که شما هم ازش اون چیزایی رو که باید یاد بگیرید


راستش از اونجایی که خیلی وقته ننوشتم، استیل نوشتنم یادم رفته، یه خرده زمان میخوام!

مرسی که تحمل می کنید (خب مجبورید! )


در پناه خداوند


امضاء: پرستیژ



1ـ جیغ منتظر بازگشتت هستم

2ـ اینجا از صبح هوا ابریه و از عصر داره بارون میباره، جای همه عاشقهای بارون خالی...

3ـ خوابم میاد!

دوباره؟؟؟

28 بهمن 86 تـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا 9 اسفند 88


این عمر این وبلاگه

وبلاگی که امروز میخواستم حذفش کنم ولی...

اصلا دلم نیومد

با این وبلاگ خاطره ها داریم...

و به لطف شما دوستای خوبم (که میدونم همتون دیگه تا الان فراموشمون کردین، هرچند توی ماههای اول که رفته بودیم مدام سراغ میگرفتین و از این بابت یک دینا از همتون ممنونم و البته شرمنده) این وبلاگ تا الان بالای 22600 تا بازدید کننده داشته...

چطور میتونم حذفش کنم؟


اتفاقا برعکس، میخوام ادامش بدم

و ایندفعه دیگه تلاش کنم تا ول نشه


از اونجایی که همکارهای سابقم شاید دیگه نتونن همکاری کنن، واسه همین از همینجا از همـــــــــــــــــه کسایی که تمایل دارند یه وبلاگ گروهی و جون دار و باحال بسازیم دعوت میکنم بیان و با یه یا علی کار رو شروع کنیم...


درود بر همه شما


امضاء: پرستیژ

آرزو...

یا مهدی، آرزو نمیکنم بیایی که آمدنت حقیقتی است فراتر از آرزوهای ما...

آرزو نمیکنم دستم را بگیری و از دره های جهل و نادانی بیرون آوری که چه بخواهم چه نخواهم، وقتی بیایی پرده غفلت از چشم و دلم کنار خواهد رفت...

تنها آرزو میکنم، وقتی میایی،

وقتی لبخند مهرآمیزت را بر سرخی گناه گونه های من میبخشی،

چشمانم شرمسار چشمان غمگین تو نباشند...

غم از دست دادن من، ما...

غم فراموشی انسان...

 

........................................

 

میلاد یگانه منجی عالم بشریت،‌ واسطه نعمت و رحمت الهی، حضرت صاحب الزمان، امام مهدی (عج) رو به همه عاشقان صلح و زیبایی تبریک میگم...

 

همه میدونیم که امام حضور داره، در بین ما، جایی خیلی خیلی نزدیکتر از اونچه ما تصورش رو میکنیم (خیلیها سعادت این رو داشتن که حضور آقا رو احساس کنن یا لیاقت ملاقات چهره زیبا و دلنشین و سرشار از نور الهی ایشون رو داشته باشن)... با این حساب گاهی اوقات با خودم فکر میکنم ما که همیشه غافل از حضور خداوند در تک تک لحظه هامون هستیم اونم به خاطر دوری همیشگی (به ظاهر و به خیال باطل خودمون) از خداوند و اینکه خداوند حقیقتی برتر از وجود انسانه، و فراموش میکنیم که خداوند شاهد و ناظر تمامی اعمال ماست... ولی در حضور حضرت (عج) که از جنس ماست، انسانه و نزدیک به ماست و مهم تر از همه عاشق و دوستدار همه ماست (حتی گناهکارترین ما) چطور شرم نمیکنیم از انجام بعضی کارها؟؟

میدونستید حضرت (عج) گاهی اوقات از فرط دیدن گناهان و ظلمهای ما سر به بیابون میذارن و گریه میکنن؟؟؟ چطور دلمون میاد دل آقا رو بشکنیم؟؟؟

فقط میتونم آرزوم رو دوباره تکرار کنم:

که چشمانم شرمسار چشمان غمگین تو نباشند...

به امید رضایت آقا و خداوند از ما...

 

در پناه خداوند

 

امضاء: پرستیژ

 

پ.ن:

۱ـ کاشکی یادمون نمیرفت که همیشه خیلی زود، دیر میشه...

یه فکر بکر!

سلام به همه

امیدوارم همه خوب باشید....

راستش این مدت از اونجایی که خبر خاصی نبود و ضمنا این بمبه فلون فلون شده خیلی وقتم رو گرفته و از اونجایی که بابام هم به سفر رفته و تمام کارهای خونه و شرکت افتاده روی دوش من، خدمت نرسیدم!

میگم دقت کردید اکثر اتفاقات عظیم و بزرگی که امروز خیلیها بهشون احترام میذارن و قبولشون دارند، روز اول یه ایده کوچیک و شاید تا حدی خنده دار و مضحک و حتی گاهی اوقات غیرممکن بودن؟؟؟؟

مثلا همین ماجرای المپیک خودمون (که در نهایت حیرت هنوز که هنوزه بعد از گذشت 6 روز از مسابقات ما هیییییییییییییییییچ نوع مدالی نگرفتیم و فقط محبت کردیم فرط فرط باختیم!!  ایندفعه دیگه واقعا آبروریزیه.... دیگه رضازاده ای هم نداریم که اقلا 3تا طلا برامون بیاره!! ببینیم ساعی کاری از دستش برمیاد؟! خیلی با سر و صدا رفت المپیک، ایشالله ساکت و شرمنده برنگرده!... هرچند آخرشم اگه هیچی مدال هم نگیریم، میان توی کمیته المپیک ایران سریعا جلسه تشکیل میدن و یه تیم رو مامور تحقیق میکنند که ای وای، ای داد و بیداد، ما چرا مدال نداشتیم و از این فیلم بازی ها و بعد از چند وقتها هم مردم یادشون میره و باز روز از نو روزی از نو.... ولی من خیلی دلم واسه بسکتبال سوخت، من خودم رشته ام بسکتبال بوده حتی تا مسابقات کشوری هم رسیدم واقعا رشته سختیه و همینکه رسیدیم به المپیک خودش افتخار بزرگیه، ولی کاش بچه ها یه کم بیشتر دقت میکردند... با خرج و برنامه ریزی که واسه این تیم شد، میشد بهتر نتیجه گرفت. خدا رحمت کنه آیدین نیکخواه بهرامی رو... من واقعا دوستش داشتم... بگذریم از نظرات کارشناسانه من در زمینه ورزش کشور!!!!!) بعله داشتم میگفتم مثلا همین المپیک روز اول یه سری مسابقات محلی در یونان بوده و بعدش یه دفعه یه معلم فرانسوی به ذهنش میرسه که مشابه این مسابقات رو بین چند کشور برگزار کنند و خلاصه کار بیخ پیدا میکنه تا امروز که واسه افتتاحیه اش میلیاردها دلار هزینه میشه و تمام کله گنده های دنیا چشم به این بازیها دارن!

همه این مقدمات رو گفتم که یه ماجرای جالب رو تعریف کنم، 2شنبه شب جای همگی خالی عروسی یکی از بهترین دوستام بود، تا ساعت 2 عروس کشون بود و خلاصه 3 رسیدم خونه و خوابیدم.... صبح باید میرفتم شرکت، ساعت 8و خرده ای در حالیکه فکر میکردم بیدارم، در اصل خواب بودم و در اوج خواب ناگــــــــــــــــهان یه فکر فوق العاده عجیب و بکر به ذهنم رسید!! یعنی یک ایده کاری فوق العاده! یعنی اینقدر این فکر عجیب و بزرگ بود که از خواب پریدم!!!!! نشستم روی تختم و چند دقیقه کامل بهش فکر کردم و دیدیم واقعا شدنیه! خودم با خودم حال کردم!!!!!

شاید الان به نظر خیلیها این فکر (که متاسفانه فعلا نمیتونم بگم تا ایشالله عملیش کنم!) خنده دار بیاد.... ولی قول میدم روزی میرسه که خیلیها بهش احترام میذارن..... (حال میکنید اعتماد به نفس رو؟؟؟)

خلاصه این آخرین خبر بود...

راستی ممکنه به زودی یه مجموعه سفر کاری ـ تفریحی برام پیش بیاد! حتما قبلش خبر میدم...

شهرهای شیراز، اصفهان، تهران، یکی از شهرهای مازندران و مشهد مقدس........ میشم پرسی پلو!! (همون مارکو پلو خودمونه!!)

در پناه خداوند

 

امضاء: پرستیژ

 

پ.ن:

1ـ سعی میکنم به دوستای خوبم سر بزنم... ولی مرسی از همه که منو تحمل میکنن!

2ـ دیروز در عین ناباوری هوس کردم سرما بخورم!! باورتون نمیشه که یه دفعه چقدر دلم واسه آخرهای سرماخوردگی که از بینی آدم آب چیکه میکنه، تنگ شده! شاید علتش گرمای بیش از حد هوا باشه که به سرماخوردگی راضی شدم!!!

3ـ الان دارید با خودتون میگید این پرستیژم کم دیوونه نیست؟؟؟!!

آنچه تا امروز رویایی کودکانه بود، شاید فرداها حقیقتی ستودنی باشد... پس بیاموزیم رویاهایمان را باور کنیم... (این در راستای حرفهای این ارسالم بود!!)

المپیک چین آغاز شد!

سلام

زیاد وقت نمیگیرم، فقط یه خبر کوچیک:

بازیهای المپیک چین بالاخره امروز رسما شروع میشه، از اونجایی که شاید خیلیها مثل خود من دنبال دیدن مراسم افتتاحیه باشند اومدم خبر بدم که چون چینیها به عدد 8 اعتقاد زیادی دارند که قدرت جادویی داره، افتتاحیه روز ۸ از ماه ۸ سال ۲۰۰۸ و در ساعت ۸ و ۸ دقیقه و ۸ ثانیه به وقت چین و  ۱۶:۳۸ دقیقه امروز جمعه ۱۸ مردادماه به وقت ایران شروع میشه، در این مراسم خواننده محبوب من سیلین دیون و همچنین Jay Chou خواننده تایوانی برنامه اجرا میکنند. چینیها واسه این مراسم خیلی خرج کردند پس قطعا ارزش دیدن داره!

بعضی کانالهایی که این مراسم رو نشون میدن در ادامه براتون مینویسم، البته خیلیهاشون کارتی هستند ولی خب بعضی از پروگرامها شاید این کانالها رو باز کنند...

ماهواره هاتبرد:

ARD
Rai Due
TVP 1
France 2
Planeta Sport
Eurosport Int’l
Eurosport Fr
Canal+France
SF 2
TSR 2
TSI 2

ماهواره نایلست و عربست:

Al Jazeera Sport 1
Al Jazeera Sport 2

ماهواره ترکست:

TRT 3

NTV Spor

البته تلویزیون ایران هم شاید تصاویری از مراسم پخش کنه ولی خب من تضمین نمیکنم که کامل یا حتی گویا باشه!!

اگه بازم کانال جدیدی کشف کردم حتما میام و خبر میدم!

امضاء: پرستیژ

صدمین ارسال!

با سلام

ایشالله که همگی خوب باشید...

من فرصت نکردم خدمت برسم و اعیاد شعبانیه رو تبریک میگم، در نتیجه با عرض پوزش و متاسفانه با این همه تاخیر امروز، ولادت بزرگواران و معصومین اسلام، امام حسین (ع) و برادر فداکارشون حضرت ابوالفضل عباس (ع) و امام سجاد (ع) رو تبریک میگم...

و بازهم مثل همیشه امیدوارم که طوری زندگی کنیم تا این عزیزان از ما راضی باشند تا نهایتا خداوند از ما راضی و خشنود باشه....

خبر خاصی نیست، جز اینکه اون پروژه پل که گفته بودم مثلا افتتاح شد!! یعنی الان داره کار میکنه ولی خب هنوز امکانات خاصی نداره، نورپردازیش ناقصه، فضای سبز زیرش و اطرافش ناقصه و خلاصه فقط خود ساختمان پل و خیابونهای اطرافش آماده است! حالا مجبور بودند حتما 3 شعبان افتتاح کنند نمیدونم!؟ و اینکه چرا نذاشتند واسه نیمه شعبان، بازم نمیدونم!!

راستش دلم خیلی خیلی واسه دانشگاه و هم دانشگاهی ها تنگ شده! واسه شور و حال و بگو بخندها و حتی کلاسها!! به قول مشکوک اون روزی که به ما میگن دیگه فارغ التحصیل شدید و نباید بیایید دانشگاه، به احتمال یقین به قریب همه امون دق مرگ میشیم! خدایی بدجور عادت کردیم به همدیگه و دانشگاه و دانشکده و Love Street و...

شما چطور؟ همین احساس ما رو دارید؟ آخه خیلی از دانشگاه فراری هستند....

بگذریم،

راستی این صدمین ارسال این وبلاگه... ظرف مدت تقریبا 6 ماه... تا الانم 5838 بازدید داشته این 100تا ارسال! فکر میکنید واسه این مدت این آمار کمه یا زیاد؟

تا فرصت دیگه،

در پناه خداوند

امضاء: پرستیژ

پ.ن:

1ـ خیلی کم حرف شدم نه؟؟

دست خداونددر زمانی و از آستین شخصی بیرون می آید که هرگز انتظارش را نداریم...

به خدا عمدی نیست!

سلام به همه

خصوصا دوستایی که از دستم شاکی هستن و از اینکه بهشون سر نمیزنم و یا محبتشون رو جواب نمیدم دلخور شدن.

من به همه حق میدم ولــــــــــی دوستای خوبم به خدا قسم هیچ عمدی در کار نیست! من مثل همیشه از خدامه که بیام وبلاگهاتون، همه ارسالهاتون رو بخونم و برای تک تکشون کامنت بذارم. (مگه قبل اینجور نبود؟) به خدا قسم هنوزم به وبلاگ همتون سر میزنم ولی فرصت گذاشتن کامنت ندارم و دلم نمیخواد فقط بیام اونجا حاضری بزنم یا از این جمله های تکراری بنویسم که قشنگ بود و جالب بود و خوشم اومد و این حرفا!!

من همیشه دوست دارم در رابطه با نوشته نویسنده نظر واقعیم رو بنویسم، چون طرف ارزش قائل شده و وقت گذاشته واسه نوشتن اون حرفها، منم باید بهش احترام بذارم. حتی گاهی اوقات هم واقعا در رابطه با موضوعی اطلاعات ندارم یا در حدی نیستم که بخوام اظهار نظر کنم، در نتیجه همینا رو میگم و معذرت خواهی میکنم.

اما با تمام این حرفها خودمم قبول که ارزش دوستانی مثل شماها خیلی بیشتر از اینهاست و باید براتون وقت گذاشت.... به امید خدا تمام وقت امروز صبحم رو میذارم که تا جایی که بتونم بهتون سر بزنم و کامنت بدم، شاید یه کم کوتاه بیایید...

یکی دوتا خبرم بدم و برم.

دیروز عصر دخترخاله ام و شوهرش برگشتن یزد و همینه که امروز رسیدم آنلاین بشم...

فردا هم پل غدیر در کرمان افتتاح میشه (البته هنوز فکر کنم نصف کارهای عمرانی و ساختمانیش مونده باشه!!! ولی خب به دلایلی مثل اینکه باید فردا پروژه افتتاح بشه!) طراحی و نورپردازی این پل رو شرکت ما انجام داده...

دیروز عصر پیش مهندسین طراح بمب بودم! خدا رو شکر کارها داره خوب پیش میره... پس به امید خدا منتظر خبرهای خوبی باشید و دعا کنید که زودتر کارها تموم بشه تا من بیشتر از این شرمنده دوستان نشم... شاید وقتی که متوجه ماجرا شدید تونستید کمی منو ببخشید.

دیشب بعد از ماهها دوباره به باشگاه برگشتم و مربی با دیدنم کلی شاکی شد! گفت یه بار دیگه ول کنی بری دیگه راهت نمیده به باشگاه! (میبینید فقط شما نیستید، همه از دست من دلخورند و هیچ کس هم شرایط منو درک نمیکنه.... به خدا بعضی شبها اینقدر خسته ام، جلوی تلویزیون روی مبل و همینجوری نشسته خوابم میبره...)

دیگه همین دیگه!!

 

در پناه خداوند

 

امضاء: پرستیژ

 

پ.ن:

۱ـ‌ فکر نمیکنید سن ازدواج یه خرده زیاده اومده پایین؟؟ هم سن و سالهای من نه تنها فرط فرط ازدواج میکنند، تازه بچه دار هم شدن!!!

۲ـ نکنه بترشم یه وقت!!؟

۳ـ به نظر شما خجالت نداره طرف واسه خرید کادوی زنش، از باباش پول بگیره؟؟؟؟ من یکی بمیرم همچین کار نمیکنم!

۴ـ هرچه بالاتر میروی، در نظر آنان که پرواز نمیدانند، کوچکتر به نظر می آیی...

دقیقه ۸۵!

سلام به همه

سلامی چو بوی خوش جمعه ای که نمیتونی بخوابی تا لنگ ظهر! سلامی چو بوی خوش تعطیلاتی که تا ساعت 21:30 سر پروژه هستی و شهردار و معاونش هم بیخ گوشت وایسادن!

از کار این مملکت هر چی بگم کم گفتم که البته ربطی به مملکت نداره و این دیگه داره میشه خصلت ایرانی ها که همیشه دقیقه نودی شدیم!!

ماجرای یکی از پروژه های شرکت ما هم همینطور شده در حالیکه الان بیشتر از 2 هفته است پروژه رو تحویل گرفتیم اما هیچ کمکی از کارفرما (شهرداری) نداشتیم تا همین دیروز که معاون شهردار رسما اومد سر پروژه و ظرف چند ساعت تمام احتیاجات نیروهای ما رو برطرف کرد!!!!

حالا سوال اینجاست که چرا تا الان اقدامی نمیشد؟

به هر حال مهم نیست خدا رو شکر دیشب شهردار از کار راضی بود... البته هنوز خیلی از کار باقی مونده و شاید استثنا دقیقه 85 این اقدامات انجام شده باشه!!

راستی امروز دخترخاله ام به همراه شوهرش از یزد میان کرمان. با این حساب ممکنه یکی دو روزی باز نباشم... ایندفعه دیگه واقعا تقصیر من نیست...

خبر دیگه اینکه بمبه خیلی داره خرج روی دستم میذاره! فقط امیدوارم فتیله اش به موقع روشن بشه و درست سر وقت بترکه!!

از جیغ و آدمیزاد عزیز هم تشکر میکنم و هم خواهش میکنم که اگر فرصتی داشتند در غیاب من زحمت وبلاگ رو بکشن.

دوستای خوبی هم که واقعا فرصت نشده بهشون سر بزنم امیدوارم منو ببخشند و قول میدم که جبران میشه...

 

در پناه خداوند

 

امضاء: پرستیژ

 

پ.ن:

1ـ پی نوشت خاصی در کار نیست، جز اینکه خیلی خسته ام...

2ـ ولی کار کردن هم حال میده، قربون امام علی (ع) برم که فرمودند: بهترین تفریح برای انسان کار کردن است...

3ـ چرا قدر لحظه های با هم بودن رو نمیدونیم و واسه چیزای الکی و بی اهمیت دل عزیزانمون رو میشکنیم؟ خیلی فراموشکار شدیم، تا کی قراره ادامه داشته باشه؟

اگر انسانها در خاطرشان نگه میداشتند که فرصت محبت کردنشان محدود است، محبتشان نامحدود میشد...

نمایشگاه باشکوه!

سلام به همه

امیدوارم که خوب باشید و روز نسبتا کسل کننده ای (مثل من) سپری نکرده باشید!

بعثت پیامبر مهر و محبت رو به همه دوستداران محمد (ص)‌ و خاندانش تبریک میگم و مثل همیشه آرزو میکنم که روزی فرا برسه که بتونیم خودمون رو از پیروان و دوستان واقعی ایشون بدونیم. (میدونم که باید زودتر برای تبریک میومدم ولی واقعا فرصت نشد، تقصیر بمبه هم نیست بیخود گردن اون نمیندازم! فقط ببخشید)

نمایشگاهی در کرمان برقرار بود، نمایشگاه برق و آب... ما هم با اجازه با خرجی میلیونی، یه غرفه داشتیم... با تجربه ای که از نمایشگاه کامپیوتر سال گذشته داشتیم فکر میکردیم که این نمایشگاه هم جواب میده ولی از شما چه پنهون ظرف مدت این سه روزی که گذشت شاید در مجموع ۱۵ نفر اومدن غرفه ما!!!

تمام غرفه ها همینقدر خلوت بود و در کل هییییچ استقبالی از نمایشگاه نشد! یه شرکت تهرانی امروز بعد از نیمچه درگیری که با مسئولین نمایشگاه داشتند، غرفه رو جمع کردند و رفتند!! مسئولین هم با اعتراض سایر غرفه دارها اعلام کردند نمایشگاه رو ۲ روز زودتر از موعد تعطیل میکنند تا بیشتر از این وقت ملت صرف مگس پروندن نشه!!

میگن دو سوم پول رو برمیگردونند ولی اینا مهم نیست، مهم این همه وقت و انرژیه که هدر رفت!

حرف خاص دیگه ای نیست... کلا به احتمال بسیار زیاد از این به بعد تا مدت تقریبا نامعلومی (شاید تا شروع دانشگاه) ارسالهای کوتاه دارم...

تمام شاکیان عزیز از دست من و بی معرفتی های من، میتونند هر اونچه که مایل هستند و احساس میکنند که حق منه، در کامنتهای خودشون منعکس کنند و من کاملا بهشون حق میدم تنها خواهشی که دارم اینه: یه کم بهم فرصت بدید تا خودتون متوجه ماجرا بشید!

ممنونم از صبر و تحمل زیاد شما! قول میدم جای دوری نمیره...

در پناه خداوند

امضاء: پرستیژ

پ.ن:

۱ـ یکی از دوستانم توی لاتاری های ورود به امریکا برنده شده و براش دعوتنامه اومده که بره امریکا!! خدا شانس بده...

۲ـ البته واسه خواهر منم از اینا از طرف یه دانشگاه انگلیسی اومد که همش کشک بود!

۳ـ خیلی خوابم میاد!

۴ـ توی وبلاگ بعضی از دوستان که میرم وقتی میخوام کامنت بذارم میگه امکان درج این نظر وجود نداره!! در حالیکه من فقط احوالپرسی کرده بودم! (منظورم اصلا جوتی عزیز نیست!!!)

۵ـ وقتی یه مرد ندونه که قراره بمیره، خیلی ساده میمیره ولی وقتی که میدونه، خیلی سخت سعی میکنه نمیره اما بالاخره...

منتظر بمب باشید!

سلام به همه

فکر کنم حسابی پیش همه دوستای خوبم شرمنده شدم! ولی من دلایل تقریبا قانع کننده ای واسه این غیبت طولانی دارم! ما (پسران بمبگذار) درگیر یکی دو پروژه اینترنتی شدیم که خیلی خیلی وقتمون رو گرفت و اگه خدا بخواد کم کم داره به یه جاهایی میرسه....

البته هنوزم کار زیاد داره و ممکنه هنوزم کم ارسال داشته باشم... آدمیزاد عزیز خودش در جریان کار هست و همینجام ازش تشکر کنم واسه ۲ ارسال قشنگش... بمب خبری پسران بمبگذار و البته همکارانشون (یکیشون همین آدمیزاد خودمون و بقیه رو هم به زودی خواهید شناخت) به امید خدا از مهرماه منفجر میشه! البته اولش باید یه خرده فرصت بهمون بدید که دور دست و پامون رو جمع و جور کنیم و این خودش شاید چند ماهی زمان ببره... ولی پروژه خیلی خفن و بمبیه که امیدوارم با کمک همه، حسابی بترکونیم (توضیحات اضافی در اسرع وقت!! لطفا آدمیزاد رو هم توی منگنه نذارید!)

مرسی از دوستای قدیمی: آرام و نازی عزیز... حرفتون حسابه و من چیزی جز سکوت ندارم بگم... مینا خانم هم همیشه لطف داشتن و دارن و بقیه دوستای خوبمون هم مرسییییی

قول نمیدم ولی سعی میکنم از این به بعد بازم با شما باشم تا نوبت به بمب برسه......

روزای قشنگی براتون آرزو میکنم توی این تابستون گرم و با این بی برقی!!

در پناه خداوند

 

امضاء: پرستیژ

 

1ـ گاهی لازمه نگاهی به نگاهمون به دنیا بندازیم...

این رسمش نبود!

سلام به همه!

اول از همه میلاد با سعادت مولود کعبه، فاتح خیبر، غریب نخلستان و شاه جوانمردان، حضرت علی (ع) و همچنین روز مرد (پدر) رو به همه تبریک میگم....

امام (ع) در جایی فرموده اند: "میدانم هیچ کس نمیتواند همچون من زندگی کند اما از پیروانم انتظار دارم تلاش کنند تا شبیه به من باشند..." و این یک حقیقته که تاریخ دیگه هرگز انسانی همچون علی رو به خودش نخواهد دید اما حداقل میشه تلاش کرد شبیه به علی فکر کرد، رفتار کرد و زندگی کرد... به امید اینکه خاندان محمد (ص) و خصوصا فرزند عزیزشون مهدی قائم (عج) از ما راضی و خشنود باشند که در نهایت باعث خشنودی خداوند و سعادت خود ما بشه... آمین.

دوستای خوبم، تقریبا مدت زیادی نبودم، راستش یه جورایی به خودم مرخصی دادم و خواستم یه استراحت کوچولو بکنم! البته این استراحت که میگم فقط در دنیا اینترنت بود و در واقع گرفتار یکی دو پروژه در شرکت بودم و اونجا استراحتی نداشتم.... اما هرشب میومدم نت و وبلاگ رو چک میکردم، جا داره از جیغ عزیز تشکر کنم به خاطر لطفش ولی حقیقت رو بخوایید از خیلی از دوستان و بقیه همکارام دلخورم شدید!!!

یعنی این مدت که وبلاگ به روز نمیشد، هیییییییچ کدوم از دوستای قدیمی تشریف نیاوردن بپرسن بابا کجایید؟ چیزی شده؟ تعطیلش کردین؟ اصلا زنده اید؟؟؟ اگه باور ندارید خودتون کامنتها رو چک کنید! عوضش جالب اینجاست که دوستای جدید به جمعمون اضافه شدند که سر فرصت محبتشون رو جبران میکنم...

من بارها گفتم که تعداد کامنتها اصلا برام مهم نیست چه ۱۰۰تا باشه چه یکی! ولی خب هیچ وقت نگفتم محتویات و مفاهیمشون مهم نیست و اصلا برام مهم نیست که کسی اهمیتی به بودن یا نبودن این وبلاگ میده یه نه؟ گفتم؟؟؟؟

سرتون رو درد نیارم و خلاصه کلام اینکه اصلا از دوستای خوبمون انتظار اینقدر بی محبتی رو نداشتم!!

به هرحال من برگشتم و همون پرستیژ سابقم و در کنار هر کسی که دوست داشته باشه اینجا مطلب بنویسه، همچنان این وبلاگ رو به روز میکنیم... همکارای عزیزم رو یه بار دیگه دعوت میکنم: جیغ، آدمیزاد، زنده، مشکوک و رسوا... اگه هم هیچ کس نباشه تنهایی این کار رو خواهم کرد. و مثل سابق هر زمان فرصتی داشته باشم به تمام دوستانم سر میزنم، مطالبشون رو میخونم و اگه نظر مفیدی داشتم بهشون میگم.

قصد شکایت نداشتم فقط خواستم بگم این رسمش نیست!

در پناه خداوند

امضاء: پرستیژ

 

۱ـ دلخوریهای منو به دل نگیرید، زود فراموش میکنم دوستای خوبم 

۲ـ چنان باش که بتوانی به هرکس بگویی: مثل من رفتار کن!

۳ـ چرخهای سنگین و حتی زنگ زده زندگی با دستهای نامرئی امید میچرخند.

ای فرزند آدم!

سلام به همه

یه مطلب فوق العاده دیدم، حیفم اومد اینجا نذارم.....:

 

" در کتاب مواعظ العددیه از امیرالمومنین علیه السّلام نقل کرده که فرمودند من از تورات دوازده  آیه انتخاب کردم و آن ها را به عربی تبدیل نمودم و هر روز سه مرتبه به آن ها نگاه می کنم :

اول : ای فرزند آدم ، از هیچ سلطنتی نترس تا سلطنت من بر تو باقی است و سلطنت من همیشه بر تو باقی است !

دوم : ای فرزند آدم ، تا مرا داری با کسی انس مگیر و هر وقت مرا بیابی مملو از همه چیز هستم و خزائن من هم همه چیز دارد !

سوم : ای فرزند آدم ، تا مرا داری با کسی انس مگیر و هر وقت مرا بخواهی من به تو نزدیکم !

چهارم : ای فرزند آدم ، من تو را دوست دارم ، تو هم مرا دوست بدار !

پنجم : ای فرزند آدم ، از قهر و غضب من ایمن مباش تا از پل صراط عبور کنی !

ششم : ای فرزند آدم ، همه چیز را برای تو خلق کردم و تو را برای خودم خلق کردم و تو از من فرار میکنی !

هفتم : ای فرزند آدم ، تو را از خاک و نطفه و گوشت جویده خلق کردم و عاجز نشدم از خلقت تو ، آیا از لقمه نانی که به تو برسانم عاجزم !؟

هشتم : ای فرزند آدم ، آیا غضب بر من به خاطر خودت میکنی و غضب نمیکنی بر خودت به خاطر من !

نهم : ای فرزند آدم ، بر تو است عمل به واجبات و بر من است رزق تو ، اگر مخالفت کنی در واجبات من ،  من مخالفت نمیکنم در روزی دادن به تو !

دهم : ای فرزند آدم ، همه تو را برای خودشان می خواهند و من تو را برای خودت می خواهم و تو از من فرار مکن !

یازدهم : ای فرزند آدم ، روزی فردا را از من مخواه همین طوریکه من عمل فردا را از تو نمی خواهم !

دوازدهم : ای فرزند آدم ، اگر راضی شدی به آنچه قسمت تو کرده ام ، قلبت و بدنت راحت می شود و تو پسندیده هستی و اگر راضی نشدی به آنچه قسمت تو کرده ام ، دنیا را بر تو مسلط می کنم و تو مثل وحشی های بیابان میدوی و بیشتر از قسمت خود پیدا نمی کنی و تو مورد مذمت هستی ! "

 

 

کدوم قسمتش بیشتر روی شما تاثیر گذاشت؟ قسمتهای ۸ و ۹ واقعا واسه من دیوانه کننده است ...  واقعا ما داریم چی کار میکنیم؟؟ دیگه تا چه حد ناشکری و ناسپاسی؟

 

امضاء: پرستیژ

چندتا خبر!

سلام به همه

ببخشید که یه مدت نبودم... خدا رو شکر سکوت عزیز بازم جور کشیده! بقیه که....

چندتا خبر بدم و برم!

قالب وبلاگ رو به طور موقت عوض کردم تا یه قالب خوب پیدا کنم. اینم برخلاف میل خودم بود چون خودم واقعا قالب قبلی رو دوست داشتم، ولی خیلیهای اومدن گفتن که مطالب دیده نمیشه و قالب کامل لود نمیشه.

در نتیجه فعلا این قالب باشه تا یه چیز خوب پیدا کنم.... راستی اگه کسی هم قالب خوبی سراغ داره، خبر بده ممنونش میشم.

در ضمن قالب قسمت نظرات رو هم عوض کردم تا دیگه ایشالله محدودیتی در تعداد کامنتهای شما عزیزان نداشته باشه... حالا باید امتحان بشه تا ببینیم چی میشه!

دیگه اینکه ممکنه من دوشنبه هفته آینده برم شیراز و تا آخر هفته اش شایدم بیشتر برنگردم، در نتیجه یا همکاران عزیزم باید لطف کنند و وبلاگ رو به روز کنند () یا اینکه موقتا کار میخوابه تا برگردم! که امیدوارم اینجور نشه...

حرف آخر اینکه فیلم مرگ تدریجی یک رویا فوق العاده فیلم زیباییه! به دل من که شدید میشینه چون راستش رو بخواین با شخصیت دانیال حکیمی توی این فیلم احساس نزدیکی زیادی میکنم ... البته جدا از این موضوع واقعا همه بازیگراش هم خیلی قشنگ بازی میکنند... خصوصا دانیال جان!

ایشالله فردا میام، دانشگاه که تعطیله آدم حرف کم میاره واسه گفتن ولی خدایی سکوت حرفهای قشنگی میزنه... من رو همیشه به فکر میندازه... دستش درد نکنه

راستی چند وقت پیش داشتم میچرخیدم توی وبلاگها،‌ دیدم یه روستایی اطراف تهران واسه خودش وبلاگ داره که هیچ، تازه توی آخرین ارسالش هم نوشته بودن که سایت روستای آقچری به زودی راه اندازی میشه!!! به این میگن دنیای تکنولوژی و ارتباطات!

چند روز پیش توی اتوبوس که نشسته بودم یه پیرمردی اومد نشست کنارم، از اولی که نشست شروع کرد به قرآن خوندن تا زمانی هم که من پیاده میشدم هنوز داشت با صدای ملایم میخوند... خیلی حال کردم با این کارش! خداوکیلی ببین چند جور آدم توی یه شهر پیدا میشه؟ حالا حساب کن توی کل دنیا دیگه چه خبره... از همه جالبتر اینکه خدا حساب همه اینا رو هم داره...

من وقتی میام اینجا چیزی بنویسیم دیگه همینجوری حرفم میاد!! اومدم مثلا فقط خبر تغییر قالب رو بدم و برم، نشستم به نوشتن!

اگه یهو دیدید فردا نیومدم دیگه تعجب نکنیدها! چون بیشتر حرفامو زدم الان، دیگه فردا باز حرف کم میارم!

حالا اگه بازم با این قالبها (قالب اصلی و نظرات) مشکلی داشتید حتما خبرم کنید. همکارهای عزیز منتظر ارسالهای شما هم هستیم....

در پناه خداوند

 

امضاء: پرستیژ

 

پ.ن:

۱ـ هنوز ۲۰۰ تومنم جور نشده که سیستم رو درست کنم تا بتونم Pro Soccer 2008 رو نصب کنم! دلم واسه یه دست بازی شدید تنگ شده!

۲ـ‌ فکر کنم اگه این وبلاگ یک میلیون نفر هم عضو داشته باشه، بازم مجبورید نوشته های پرستیژ رو تحمل کنید!

۳ـ از قدیم گفتن هر دیدی یه بازدیدی هم داره، ولی فکر کنم دوره زمونه عوض شده!

۴ـ اگه روزی مقام تو پایین آمد، ناامید مشو که خورشید هر روز هنگام غروب پایین میرود و بامداد روز دیگر دوباره بالا می آید... (ارسطو)