اکسیژن دانشجویی

کاری از (Bomber Boys Band (3B

اکسیژن دانشجویی

کاری از (Bomber Boys Band (3B

۲ کلمه حرف بی حساب !!

دانشگاه داره تموم میشه...

جنب و جوش ها بیشتر شده.انگار همه می خوان تو ۱ هفته ی باقیمونده کارای عقب افتاده ی این یکسال رو انجام بدن.ما اصرار داریم که ۱ اردوی دیگه هم بریم٬ منتهی از اونجا که اساتید هم هم ی کاراشون رو گذاشتن برا آخر سال٬ فعلا خفتمون چسپیده به کلاسا و میان ترما !

انتخابات انجمن ها هم فکر کنم این روزا تنور داغی داره.دانشکده ما که دیگه آخرش بود!بعد از اعلام نتایجبچه ها دست به یقه شدن و بعد از ظهر پای چشم همشون کبود بود.اینوری ها می گفتن اونوری ها تقلب کردن٬اونوری ها هم تکذیب می کردن.

امروز ظهر قراره با حضور مامور انتظامات انتخابات دادگاه داشته باشن!

من شخصا اصلا این درگیری ها رو قبول ندارم.به نظرم مساله ی بی ارزشی میاد.هر کسی میخواد تو انجمن فعالیت کنه خودش باید بخواد و بیاد.اصلا عضو اصلی بودن یا نبودن مهم نیس.مگه همین ترم قبل دبیر انجمن به من و رسوا و پرستیژ التماس نمی کرد که نشریه دانشکده رو ول نکنیم؟ که گاهی بهشون سر بزنیم؟

وقتی یکسال پاتو تو انجمن نمی ذاری توقع داری چه جوری شناخته شده باشی و رای بیاری؟ آخه رو چه حساب؟ اگه واقعا مخلصی و هدفی جز خدمت به خلق(!) نداری بدون رای هم میتونی کارتو بکنی!

مگه نه؟ مگه دروغ میگم؟

من طرفدار دوستای خودم هستم٬ ولی این حرفا تو دلم مونده بود! قصد بدی هم ندارم. ظاهر و باطن همین بود که گفتم.حتی بد ترش رو هم گفتم!

بگذریم...

سرتونو درد آوردم. نتیجه ی دادگاه فکر نمیکنم براتون جالب باشه ولی اگه دلتون خواست بگید که براتون بنویسم.

سرتون سلامت...!

 

امضاء: زنده!

ای عشق خانه ات آباد !!

شاید واقعا شیرینه دوست داشتن یه نفر و تعلیق فکری در اینکه اونم دوست داره یا نه؟

ممکنه بچه گونه و بیخود به نظر برسه که اینجوری کسی رو دوست داشته باشی...

خوب خره برو بهش بگو! چه کاریه آخه؟چرا داری خودتو عذاب میدی؟

حتم دارم هممون یه همچین حسی رو تو زندگیمون چشیدیم.هممون از این موش و گربه بازیها در آوردیم.لج همدیگه رو در آوردیم. گاهی حتی تا سر حد اعتراف هم رفتیم و نگفتیم که بابا! دیوونه!من .............!

شاید وقتی طرف یه بلایی سرش اومده یا حالش گرفته اس اشک تو چشامون جمع شده و بازم رومون رو برگردوندیم که کسی نبینه.

اما گاهی هم به خودمون و احساسمون شک می کنیم.به خیلی چیزا شک می کنیم...

به اینکه اصلا دوست داریم اعترافی صورت بگیره یا نه؟ اعتراف کردن تعهد دادن رو همراهش میاره.

اصلا شرایط تعهد دادن رو داریم؟ نیاز هست زمان بگذره؟

حتی ممکنه فکر کنیم:اصلا دوسش دارم؟!

آره . بعضی وقتا شروع می کنیم به گول زدن خودمون:

اونجورام نیس... راحت می تونم فراموشش کنم! اصولا علاقه ای نبوده...همش تلقین بوده!

بی خیال بابا .بره بذاره باد بیاد!

احتمالا اینا برای هممون پیش اومده.مدت زمانش متفاوته.برای بعضیا کوتاهه.برای بعضی ها به چند سال هم می رسه. این دیگه بستگی شدید داره به میزان غرور افراد و نوع رابطشون و همونطور که گفتم شرایط تعهد دادن.

منظورم از تعهد دادن قول ازدواج یا.....نیست.

تعهد در اینجا یعنی حداقل تضمینی برای خیانت نکردن.

یعنی آیا اونقدر به انتخابت مطمئن هستی که توی این مدت به کس دیگه ای علاقمند نشی؟یا هنوز فکر می کنی کلی تجربه ی جدید میتونی به دست بیاری؟ آدمای تازه تر و بهتری هم هستن که ممکنه در آینده باهاشون برخورد داشته باشی!

یه پسری رو میشناسم که توی همون زمانیکه با دختر مورد نظرش به قصد ازدواج تریپ آشنایی و رفت و آمد گذاشته بود با ۵ تا دختر دیگه  هم روی هم ریخته بود.اسمش رو هم گذاشته بود آزمون موندگاری!

می خواست قابلیت طرف رو برای موندگاری بسنجه و بفهمه که ایشون توانایی اینو داره که اون ۵ نفر دیگ رو  براش کمرنگ کنه یا نه؟! جالب اینجاست که دختره از این آزمون سربلند بیرون اومد و همین   باعث شد که با هم ازدواج کنن.

حالا خودمونیم.پسره کار چندان درستی هم نکرده بود.نظر ۱۰۰٪ دخترا اینه که اصلا کار درستی نکرده بود.ولی بعضیا اینجورین دیگه!

بگذریم....بیان با هم مراحل این اتفاق رو برای یه پسر بررسی کنیم:

بعد از مدتی احتمالا رفتین به طرف گفتین که:من گلوم بیش شما گیر کرده!

مرحله بعد چند حالت داره:

۱.دیوار

۲.stand by

۳.ذوق مرگ!

اگه حالت اول بیش اومد که تکلیفتون معلومه.دیگه به نظر من پیله نکنین چون بدتر میشه و بیشتر توی دیوار فرو میرین!

بذارین یه مدت بگذره،یا خودش پشیمون میشه و کم کم میاد طرفتون یا اینکه حیوونکی اصولا از شما خوشش نمی آد. خوب بذارین زندگیشو بکنه!

اما اگه حالت دوم اتفاق افتاد جای بسی امید واری هست.

در این هنگام شخص مورد نظر به خاطر فعالیت فکری زیاد نیاز شدیدی به گلوکوز پیدا میکنه!

او حالا به در های مختلفی میزنه٬راجع به شما تحقیق میکنه و آمار و سوابق شما در ۳ سوت روی نیمکت های محوته دانشگاه یا توی سرویس ها یا طی یک خرید دوستانه بیرون ریخته میشه!

بخت باید باهاتون یار باشه که لکه یا لکه های سیاه پروندتون از نظر اونا بنهون بمونه.چه بهتر که نداشته باشین!

در هر صورت باید پی گیری کنید ببینید نتیجه چی شد؟چون خودش نمیاد دنبالتون حتی اگه دلش بخواد هم این یه نمه غرور رو همه ی دخترا دارن!

برای کسانیکه به این مرحله می رسند آرزوی موفقیت میکنم.

میرسیم به حالت سوم:

کاملا مبرهن می باشد که معلوق( صفت مفعولی به معنای مورد علاقه قرار گرفته شده!) دیر زمانیست که انتظار شما رو می کشیده! البته باید طرف رو از قبل شناخته باشید و بدونید که آیا فقط انتظار شما رو می کشیده یا انتظار یک عابر پیاده رو؟ قصد توهین ندارم اما خوب از این موارد استثنایی پیش میاد دیگه!

در غیر این صورت شما جزو خوشبخت ترن جوونای روی زمین هستید و نقطه ی عطف زندگیتون فرا رسیده! حالا دنیا زیباست و در ودیوار بهتون می خنده. در حد تیم ملی خوشحالید و کلی برنامه دارین و...

امید وارم از اون دسته آدما نباشین که بعد یه مدت فراموش می کنن چه مشقتی برای رسیدن به این روز ها کشیدن و سرد میشن.

اما به نظر من٬ آدم باید طوری زندگی کنه که دلش شاد باشه. بقیه اش دیگه میل خودتونه.

خوش بگذره...!

 

امضاء: زنده

چرا نیستیم؟!

یه چند وقتی بود نویسنده های این وب تنبل شده بودن..

فقط پرستیژ مونده بود و حوضش!

تا اینکه آدمیزاد که اصلا معلوم نیس پسره یا دختر اومد .من خیلی خیلی ورودشو تبریک میگم.

دروغ گفتم اگه بگم به خودم و اون ۲ تا (مشکوک و رسوا) حق میدم چون درس و مشغله های خفن فکری امونمون رو بریده بود!

اما خوب تایپ فارسی یه نمه برا من سخته.

به هر حال الآن اومدم و سعی می کنم دفعه ی بعدی اینقدر دیر نشه!

 

امضاء: زنده

به همین سادگی...!

امروز مثل همیشه خندان وارد دانشگاه شدم. در محوطه ی شلوغ دانشگاه هوای بارانی بهار همه را به وجد آورده بود...همه میخندیدند و من خندان تر شدم.

چمن ها را هم تازه کچل کرده بودند و این دیگر آخرسوژه بود!   

وارد سالن دانشکده که شدم، تعدادی انسان در گروه های چند نفره ایستاده یا نشسته بودند. عده ای سخت درخیال خوشتیپی شان فرو رفته، کنجی نشسته بودند. بعضیها انگار نگهبان درب سالن بودند و ورود و خروج افراد را چک می کردند.

در این میان دیگرانی هم بودند که کتاب به دست، با چهره ای معصوم و بی ادعا، در گوشه ی دیگری حضور به هم رسانیده بودند.

به آنچه در مخیله ی هر کدام از این سه قشر بود که فکر کردم نتوانستم خنده ی خودم رو کنترل کنم. خدا رو شکر توی کلاس همه آشنا بودند و وقتیکه پقی زدم زیر خنده، گذاشتند به حساب مست و ملنگی همیشگی ام!

امروز استاد بیراهن آبی نفتی پوشیده است. این استادمان بسیار چهره ی فلک زده ای دارد. از ته چاه هم حرف می زند. به طوریکه من و 95% از بچه ها سر کلاسش خواب می رویم. جالب اینجاست که با این همه انگیزه ی بیداری (!) که به آدم می دهد، حتی نمی گذارد پلکی بر هم بزنیم!

همین که لحظه ای قلم هامان از حرکت بایستد یا حواسمان پرت شود، با نگاهی اسید آلود و ادبیات منحدم کننده با مخ می کوباندمان به دیوار. حتما تجربه کرده اید که این کار چه تنوع و جذابیتی به فضای کلاس می دهد؟

پس از پایان کلاس دوستان کمک می کنند از دیوار کنده شوی و آنها را تا بوفه همراهی کنی...

در بوفه ما بستنی می خواهیم و من مثل هر روز بستنی نسکافه دایتی سفارش می دهم.

به طور کلی از آن دسته آدم هایی هستم که وقتی وارد کفش فروشی می شوم کفشم را نشان فروشنده می دهم و می گویم:آقا، از همین کفشها دارین؟!

بوفه شلوغ است و فروشنده ها اصلا ما را نمی بینند. می دانیم که کلاس بعدی تا 4 دقیقه ی دیگر شروع می شود و تصور دیر رسیدن به کلاس، وقتی همه با نظم و ساکت سر جاهای خودشان نشسته اند، لحظات شاد و مفرحی را برایمان فراهم می آورد. حرص خوردن دوستان هم که دیگر خوراک خنده ی 3 روزمان را تامین می کند!

امروز هم بعد از اتمام کلاس ها در حالیکه نفس راحتی می کشیدیم، جلوی در دانشکده ایستادیم و به هم خندیدم.

وقتی زیاد به هم می خندیم خیلی خوش می گذرد.

حتی وقتی زیاد بهمان می خندند هم خیلی خوش می گذرد.

اولش می ایستیم و مقداری ایستاده به فیلم کردن یکدیگر می پردازیم. کم کم خسته می شویم و در بیشتر مواقع من که از هر مکانی برای نشستن استفاده می کنم، استارت نشستن را میزنم و بقیه هم یا می نشینند یا نمی نشینند.

نیم ساعت بعد از هم جدا شده و راهی خانه می شویم.

امروز هم تا سر در پیاده رفتیم و در راه سعی کردیم هوای بهاری را قورت بدهیم!

چقدر این سردر دانشگاه جای خوبی است...

می نشینی و منتظر اتوبوسها می مانی. ما باغملی را می خواهیم.

مشتاق...مشتاق....مشتاق...آزادی...مشتاق....آزادی و...بالاخره باغملی می آید.

خیلی منتظر ماندیم ولی آنقدر انتظار برای اتوبوس را دوست داریم و آنقدر خوش می گذرد که گذر زمان اهمیتی ندارد.

سوار اتوبوس هم که می شویم تا خود باغملی می خندیم.

نمی دانم چه حکمی است که حتی دلمان نمی خواهد اتوبوس به مقصد برسد!

امروز همان کارهای هر روزم را کردم. حالا یه مقدار کم و زیاد دارد اما در اصل موضوع خللی ایجاد نمی شود.

پس یعنی من همیشه اینقدر شادم و به اندازه ی 10 دانشجوی عادی در روز می خندم؟

آره، من همیشه اینقدر شادم و به اندازه ی 10 دانشجوی عادی در روز می خندم!

اگه تو هم دلت می خواد شاد باشی فقط کافیه همه ی اون چیزهایی که نمی گذارن بخندی رو نبینی و بعد فقظ زندگی کنی.

به همین سادگی...

 

امضاء: زنده!

من اومدم...

    الان که این مطالب رو می نویسم اشک توی چشمام جمع شده و صفحه ی مونیتور رو مواج  می بینم . نمی دونم چطوری احساسات خودمو نشون بدم...

از وقتی بچه بودم آرزو داشتم وقتی بزرگ شدم توی این وبلاگ بنویسم یا حتی فقط نویسنده هاشو از نزدیک ببینم. پس بهم حق بدین که ۳ دور ختم صلوات نذر کرده باشم که اونا منو بپذیرن! (هر ختم صلوات شامل ۱۴ هزار صلوات می باشد) 

قول میدم تا آخرین نفس خودم تو این وبلاگ بنویسم تا شما قبولم داشته باشین.نمی خوام دوباره آواره‌ی خیابونا بشم.

خواهش می کنم بذارین اینجا بمونم......................خواهش می کنم....!   

 

امضاء: زنده!