اکسیژن دانشجویی

کاری از (Bomber Boys Band (3B

اکسیژن دانشجویی

کاری از (Bomber Boys Band (3B

درختکاری!

سلام


امیدوارم همه خوب باشید (البته فکر نکنم غیر از خودم و جیغ فعلا کسی این طرفا پیداش بشه و خب اینم تقصیر خودمونه که نرفتیم وبلاگ بچه ها و بهشون خبر ندادیم که برگشتیم)


دوباره یه مدتی واقعا نرسیدم بیام و مطلب بذارم (و البته مرسی از جیغ عزیز)

راستش رو بخوام بگم یه خرده تنبلیم شد و از طرف دیگه دارم برنامه ریزی هام رو شروع میکنم واسه امتحان ارشد (سال دیگه)

از این حرفها بگذریم، این روزها خیلی حرف واسه گفتن داشتم و از اونجایی که با موضوعات مختلفه شاید دو سه تا پست بذارم امروز و شما هم مثل همیشه مجبورید تحمـــــــــل کنید!


دوران مدرسه یادم میموند که روز درختکاری کیه (چون همش میگفتن برید درخت بکارید) ولی از موقعی که اومدیم دانشگاه نه تنها کسی بهمون نمیگه بابا برید درخت بکارید ای قشر فرهیخته، بلکه برمیدارن به درختهای بیچاره دانشگاه نوار سبز و مشکی و قرمز (جریانات سیاسی مختلف) میبندن. دست از زجر دادن آدمها نکشیدن حالا دارن درختها رو هم ذجر میدن!

بگذریم

خلاصه اینکه جمعه هفته پیش به همراه خانواده گرامی اقدام به خریدن تعداد زیادی درخت و گل نمودیم و در باغچه حیاطمان با احترام کاشتیم... یعنی کاشتم! چون تقریبا همشون رو من کاشتم و راستش رو بخوام بگم یه حس خوبی داشت! نمیدونم قبلا هم توی زندگیم درخت کاشتم یا نه (!!) ولی اینو میدونم که اولین بار بود که همچین حسی پیدا کردم، حس کردم واقعا موجودات زنده رو دارم لمس میکنم (از وقتی که گربه ام مرده هیچ موجود زنده ای (غیر از انسانها!) رو توی بغلم نگرفته بودم)

و این حس خوبم نسبت به این موجودات زبون بسته باعث شده که هر روز برم بهشون آب بدم و روی برگهاشون آب بپاشم!

دلم میخواد بزرگ شدنشون رو ببینم...

یه جورایی حس پدرانه پیدا کردم!!!

تازه دارم روی روشهای تربیتی فکر میکنم


از دانشگاه اگه بخوام براتون بگم باید دروغ بگم!! آخه یه چند وقتی میشه که دانشگاه رو پیچوندم و دارم به نحو احسن موقعیت های طلایی غیبتم رو هدر میدم!!

جدا از اینکه حسش نبود، کار هم داشتم. یکی دوتا پروژه رو میخوام تا قبل از عید شروع کنم و یه کم گرفتار اونام.


راستی براتون از استاد تنظیم بگم! این آقای دکتر از اون دکترهاست!! اول اینکه اطلاعاتش خیلی بالاست، دوم هم اینکه بسیار تا بسیار اهل مزاح می باشند! حالا متاسفانه از اونجایی که از این وبلاگ خانم و بچه رد میشه نمیتونم تیکه هاش رو که سر کلاس میندازه بگم، ولی در این حد باحاله که وقتی کلاس تموم میشه کسی دلش نمیخواد بره

خودشم اینقدر باحال میخنده که بعضی وقتها ما از خنده اون خنده امون میگیره!

................

رفتم ناهار خوردم برگشتم!!! الانم راستش یه خرده خوابم میاد، میرم یه استراحتی میکنم و احتمالا عصر دوباره یه مطلب کوچیک میذارم.


در پناه خداوند


امضاء: پرستیژ


1- یه خرمگس گنده پرروی وزوزووووو هی داره دور کله ام میچرخه!!

2- تیم شهرمون دیروز به الهلال عربستان 3-1 باخت ولی انصافاً خیلی قشنگ بازی کرد

3- بکشمش؟؟؟؟؟؟؟ بهش فرصت میدم از اتاقم بره بیرون!

4- از رودخانه بیاموزیم، که نه تنها خود، بلکه صخره ها را نیز به دریا میرساند

یه فکر بکر!

سلام به همه

امیدوارم همه خوب باشید....

راستش این مدت از اونجایی که خبر خاصی نبود و ضمنا این بمبه فلون فلون شده خیلی وقتم رو گرفته و از اونجایی که بابام هم به سفر رفته و تمام کارهای خونه و شرکت افتاده روی دوش من، خدمت نرسیدم!

میگم دقت کردید اکثر اتفاقات عظیم و بزرگی که امروز خیلیها بهشون احترام میذارن و قبولشون دارند، روز اول یه ایده کوچیک و شاید تا حدی خنده دار و مضحک و حتی گاهی اوقات غیرممکن بودن؟؟؟؟

مثلا همین ماجرای المپیک خودمون (که در نهایت حیرت هنوز که هنوزه بعد از گذشت 6 روز از مسابقات ما هیییییییییییییییییچ نوع مدالی نگرفتیم و فقط محبت کردیم فرط فرط باختیم!!  ایندفعه دیگه واقعا آبروریزیه.... دیگه رضازاده ای هم نداریم که اقلا 3تا طلا برامون بیاره!! ببینیم ساعی کاری از دستش برمیاد؟! خیلی با سر و صدا رفت المپیک، ایشالله ساکت و شرمنده برنگرده!... هرچند آخرشم اگه هیچی مدال هم نگیریم، میان توی کمیته المپیک ایران سریعا جلسه تشکیل میدن و یه تیم رو مامور تحقیق میکنند که ای وای، ای داد و بیداد، ما چرا مدال نداشتیم و از این فیلم بازی ها و بعد از چند وقتها هم مردم یادشون میره و باز روز از نو روزی از نو.... ولی من خیلی دلم واسه بسکتبال سوخت، من خودم رشته ام بسکتبال بوده حتی تا مسابقات کشوری هم رسیدم واقعا رشته سختیه و همینکه رسیدیم به المپیک خودش افتخار بزرگیه، ولی کاش بچه ها یه کم بیشتر دقت میکردند... با خرج و برنامه ریزی که واسه این تیم شد، میشد بهتر نتیجه گرفت. خدا رحمت کنه آیدین نیکخواه بهرامی رو... من واقعا دوستش داشتم... بگذریم از نظرات کارشناسانه من در زمینه ورزش کشور!!!!!) بعله داشتم میگفتم مثلا همین المپیک روز اول یه سری مسابقات محلی در یونان بوده و بعدش یه دفعه یه معلم فرانسوی به ذهنش میرسه که مشابه این مسابقات رو بین چند کشور برگزار کنند و خلاصه کار بیخ پیدا میکنه تا امروز که واسه افتتاحیه اش میلیاردها دلار هزینه میشه و تمام کله گنده های دنیا چشم به این بازیها دارن!

همه این مقدمات رو گفتم که یه ماجرای جالب رو تعریف کنم، 2شنبه شب جای همگی خالی عروسی یکی از بهترین دوستام بود، تا ساعت 2 عروس کشون بود و خلاصه 3 رسیدم خونه و خوابیدم.... صبح باید میرفتم شرکت، ساعت 8و خرده ای در حالیکه فکر میکردم بیدارم، در اصل خواب بودم و در اوج خواب ناگــــــــــــــــهان یه فکر فوق العاده عجیب و بکر به ذهنم رسید!! یعنی یک ایده کاری فوق العاده! یعنی اینقدر این فکر عجیب و بزرگ بود که از خواب پریدم!!!!! نشستم روی تختم و چند دقیقه کامل بهش فکر کردم و دیدیم واقعا شدنیه! خودم با خودم حال کردم!!!!!

شاید الان به نظر خیلیها این فکر (که متاسفانه فعلا نمیتونم بگم تا ایشالله عملیش کنم!) خنده دار بیاد.... ولی قول میدم روزی میرسه که خیلیها بهش احترام میذارن..... (حال میکنید اعتماد به نفس رو؟؟؟)

خلاصه این آخرین خبر بود...

راستی ممکنه به زودی یه مجموعه سفر کاری ـ تفریحی برام پیش بیاد! حتما قبلش خبر میدم...

شهرهای شیراز، اصفهان، تهران، یکی از شهرهای مازندران و مشهد مقدس........ میشم پرسی پلو!! (همون مارکو پلو خودمونه!!)

در پناه خداوند

 

امضاء: پرستیژ

 

پ.ن:

1ـ سعی میکنم به دوستای خوبم سر بزنم... ولی مرسی از همه که منو تحمل میکنن!

2ـ دیروز در عین ناباوری هوس کردم سرما بخورم!! باورتون نمیشه که یه دفعه چقدر دلم واسه آخرهای سرماخوردگی که از بینی آدم آب چیکه میکنه، تنگ شده! شاید علتش گرمای بیش از حد هوا باشه که به سرماخوردگی راضی شدم!!!

3ـ الان دارید با خودتون میگید این پرستیژم کم دیوونه نیست؟؟؟!!

آنچه تا امروز رویایی کودکانه بود، شاید فرداها حقیقتی ستودنی باشد... پس بیاموزیم رویاهایمان را باور کنیم... (این در راستای حرفهای این ارسالم بود!!)

المپیک چین آغاز شد!

سلام

زیاد وقت نمیگیرم، فقط یه خبر کوچیک:

بازیهای المپیک چین بالاخره امروز رسما شروع میشه، از اونجایی که شاید خیلیها مثل خود من دنبال دیدن مراسم افتتاحیه باشند اومدم خبر بدم که چون چینیها به عدد 8 اعتقاد زیادی دارند که قدرت جادویی داره، افتتاحیه روز ۸ از ماه ۸ سال ۲۰۰۸ و در ساعت ۸ و ۸ دقیقه و ۸ ثانیه به وقت چین و  ۱۶:۳۸ دقیقه امروز جمعه ۱۸ مردادماه به وقت ایران شروع میشه، در این مراسم خواننده محبوب من سیلین دیون و همچنین Jay Chou خواننده تایوانی برنامه اجرا میکنند. چینیها واسه این مراسم خیلی خرج کردند پس قطعا ارزش دیدن داره!

بعضی کانالهایی که این مراسم رو نشون میدن در ادامه براتون مینویسم، البته خیلیهاشون کارتی هستند ولی خب بعضی از پروگرامها شاید این کانالها رو باز کنند...

ماهواره هاتبرد:

ARD
Rai Due
TVP 1
France 2
Planeta Sport
Eurosport Int’l
Eurosport Fr
Canal+France
SF 2
TSR 2
TSI 2

ماهواره نایلست و عربست:

Al Jazeera Sport 1
Al Jazeera Sport 2

ماهواره ترکست:

TRT 3

NTV Spor

البته تلویزیون ایران هم شاید تصاویری از مراسم پخش کنه ولی خب من تضمین نمیکنم که کامل یا حتی گویا باشه!!

اگه بازم کانال جدیدی کشف کردم حتما میام و خبر میدم!

امضاء: پرستیژ

دقیقه ۸۵!

سلام به همه

سلامی چو بوی خوش جمعه ای که نمیتونی بخوابی تا لنگ ظهر! سلامی چو بوی خوش تعطیلاتی که تا ساعت 21:30 سر پروژه هستی و شهردار و معاونش هم بیخ گوشت وایسادن!

از کار این مملکت هر چی بگم کم گفتم که البته ربطی به مملکت نداره و این دیگه داره میشه خصلت ایرانی ها که همیشه دقیقه نودی شدیم!!

ماجرای یکی از پروژه های شرکت ما هم همینطور شده در حالیکه الان بیشتر از 2 هفته است پروژه رو تحویل گرفتیم اما هیچ کمکی از کارفرما (شهرداری) نداشتیم تا همین دیروز که معاون شهردار رسما اومد سر پروژه و ظرف چند ساعت تمام احتیاجات نیروهای ما رو برطرف کرد!!!!

حالا سوال اینجاست که چرا تا الان اقدامی نمیشد؟

به هر حال مهم نیست خدا رو شکر دیشب شهردار از کار راضی بود... البته هنوز خیلی از کار باقی مونده و شاید استثنا دقیقه 85 این اقدامات انجام شده باشه!!

راستی امروز دخترخاله ام به همراه شوهرش از یزد میان کرمان. با این حساب ممکنه یکی دو روزی باز نباشم... ایندفعه دیگه واقعا تقصیر من نیست...

خبر دیگه اینکه بمبه خیلی داره خرج روی دستم میذاره! فقط امیدوارم فتیله اش به موقع روشن بشه و درست سر وقت بترکه!!

از جیغ و آدمیزاد عزیز هم تشکر میکنم و هم خواهش میکنم که اگر فرصتی داشتند در غیاب من زحمت وبلاگ رو بکشن.

دوستای خوبی هم که واقعا فرصت نشده بهشون سر بزنم امیدوارم منو ببخشند و قول میدم که جبران میشه...

 

در پناه خداوند

 

امضاء: پرستیژ

 

پ.ن:

1ـ پی نوشت خاصی در کار نیست، جز اینکه خیلی خسته ام...

2ـ ولی کار کردن هم حال میده، قربون امام علی (ع) برم که فرمودند: بهترین تفریح برای انسان کار کردن است...

3ـ چرا قدر لحظه های با هم بودن رو نمیدونیم و واسه چیزای الکی و بی اهمیت دل عزیزانمون رو میشکنیم؟ خیلی فراموشکار شدیم، تا کی قراره ادامه داشته باشه؟

اگر انسانها در خاطرشان نگه میداشتند که فرصت محبت کردنشان محدود است، محبتشان نامحدود میشد...

نمایشگاه باشکوه!

سلام به همه

امیدوارم که خوب باشید و روز نسبتا کسل کننده ای (مثل من) سپری نکرده باشید!

بعثت پیامبر مهر و محبت رو به همه دوستداران محمد (ص)‌ و خاندانش تبریک میگم و مثل همیشه آرزو میکنم که روزی فرا برسه که بتونیم خودمون رو از پیروان و دوستان واقعی ایشون بدونیم. (میدونم که باید زودتر برای تبریک میومدم ولی واقعا فرصت نشد، تقصیر بمبه هم نیست بیخود گردن اون نمیندازم! فقط ببخشید)

نمایشگاهی در کرمان برقرار بود، نمایشگاه برق و آب... ما هم با اجازه با خرجی میلیونی، یه غرفه داشتیم... با تجربه ای که از نمایشگاه کامپیوتر سال گذشته داشتیم فکر میکردیم که این نمایشگاه هم جواب میده ولی از شما چه پنهون ظرف مدت این سه روزی که گذشت شاید در مجموع ۱۵ نفر اومدن غرفه ما!!!

تمام غرفه ها همینقدر خلوت بود و در کل هییییچ استقبالی از نمایشگاه نشد! یه شرکت تهرانی امروز بعد از نیمچه درگیری که با مسئولین نمایشگاه داشتند، غرفه رو جمع کردند و رفتند!! مسئولین هم با اعتراض سایر غرفه دارها اعلام کردند نمایشگاه رو ۲ روز زودتر از موعد تعطیل میکنند تا بیشتر از این وقت ملت صرف مگس پروندن نشه!!

میگن دو سوم پول رو برمیگردونند ولی اینا مهم نیست، مهم این همه وقت و انرژیه که هدر رفت!

حرف خاص دیگه ای نیست... کلا به احتمال بسیار زیاد از این به بعد تا مدت تقریبا نامعلومی (شاید تا شروع دانشگاه) ارسالهای کوتاه دارم...

تمام شاکیان عزیز از دست من و بی معرفتی های من، میتونند هر اونچه که مایل هستند و احساس میکنند که حق منه، در کامنتهای خودشون منعکس کنند و من کاملا بهشون حق میدم تنها خواهشی که دارم اینه: یه کم بهم فرصت بدید تا خودتون متوجه ماجرا بشید!

ممنونم از صبر و تحمل زیاد شما! قول میدم جای دوری نمیره...

در پناه خداوند

امضاء: پرستیژ

پ.ن:

۱ـ یکی از دوستانم توی لاتاری های ورود به امریکا برنده شده و براش دعوتنامه اومده که بره امریکا!! خدا شانس بده...

۲ـ البته واسه خواهر منم از اینا از طرف یه دانشگاه انگلیسی اومد که همش کشک بود!

۳ـ خیلی خوابم میاد!

۴ـ توی وبلاگ بعضی از دوستان که میرم وقتی میخوام کامنت بذارم میگه امکان درج این نظر وجود نداره!! در حالیکه من فقط احوالپرسی کرده بودم! (منظورم اصلا جوتی عزیز نیست!!!)

۵ـ وقتی یه مرد ندونه که قراره بمیره، خیلی ساده میمیره ولی وقتی که میدونه، خیلی سخت سعی میکنه نمیره اما بالاخره...

منتظر بمب باشید!

سلام به همه

فکر کنم حسابی پیش همه دوستای خوبم شرمنده شدم! ولی من دلایل تقریبا قانع کننده ای واسه این غیبت طولانی دارم! ما (پسران بمبگذار) درگیر یکی دو پروژه اینترنتی شدیم که خیلی خیلی وقتمون رو گرفت و اگه خدا بخواد کم کم داره به یه جاهایی میرسه....

البته هنوزم کار زیاد داره و ممکنه هنوزم کم ارسال داشته باشم... آدمیزاد عزیز خودش در جریان کار هست و همینجام ازش تشکر کنم واسه ۲ ارسال قشنگش... بمب خبری پسران بمبگذار و البته همکارانشون (یکیشون همین آدمیزاد خودمون و بقیه رو هم به زودی خواهید شناخت) به امید خدا از مهرماه منفجر میشه! البته اولش باید یه خرده فرصت بهمون بدید که دور دست و پامون رو جمع و جور کنیم و این خودش شاید چند ماهی زمان ببره... ولی پروژه خیلی خفن و بمبیه که امیدوارم با کمک همه، حسابی بترکونیم (توضیحات اضافی در اسرع وقت!! لطفا آدمیزاد رو هم توی منگنه نذارید!)

مرسی از دوستای قدیمی: آرام و نازی عزیز... حرفتون حسابه و من چیزی جز سکوت ندارم بگم... مینا خانم هم همیشه لطف داشتن و دارن و بقیه دوستای خوبمون هم مرسییییی

قول نمیدم ولی سعی میکنم از این به بعد بازم با شما باشم تا نوبت به بمب برسه......

روزای قشنگی براتون آرزو میکنم توی این تابستون گرم و با این بی برقی!!

در پناه خداوند

 

امضاء: پرستیژ

 

1ـ گاهی لازمه نگاهی به نگاهمون به دنیا بندازیم...

چای ، نوشیدنی سالمتر از آب

سلام
این مطلبو چند روز پیش تو یه روزنامه ی الکترونیکی خوندم ازش خوشم اومد گفتم شما رو هم بی بهره نزارم:


نوشیدن روزانه سه یا چهار فنجان چای به اندازه نوشیدن مقدار زیادی آب مفید است و حتی ممکن است مزایای بیشتری برای سلامتی به همراه داشته باشد.

به گزارش سرویس علمی پژوهشی ایسکانیوز به نقل از بی‌بی‌سی، مطالعاتی که در نشریه اروپایی تغذیه بالینی انجام گرفت، اعتقاد مرسوم را که چای باعث از دست رفتن آب می‌شود، رد کرد.متخصصان تغذیه انگلیسی دریافتند چای نه تنها همانند آب باعث جایگزینی آب از دست رفته می‌گردد، بلکه از بدن در مقابل اختلالات قلبی و عروقی و برخی سرطان‌ها محافظت می‌کند.متخصصان براین باورند که فلاوونویدها، ترکیبات کلیدی در چای هستند که باعث بهبود سلامتی می‌شوند.فنجان چای سالم این آنتی اکسیدان‌های چند فنوله در غذاها و گیاهان زیادی یافت می‌شوند که شامل برگ‌های چای می‌شوند و مانع از آسیب‌سلول‌ها می‌گردند.
دکتر کری راکستون متخصص تغذیه مرکز سلامت و همکارانش در دانشکده کینگ لندن بر روی مطالعات منتشر شده بر روی علایم موثر چای در سلامتی تحقیق کردند. آنها دلایل روشنی یافتند مبنی بر اینکه نوشیدن روزانه سه تا چهار فنجان چای خطر ابتلا به حملات قلبی را متوقف می‌کند. برخی مطالعات حاکی از این است که مصرف چای مانع بروز سرطان می‌شود. اگر چه این تاثیر چای کمتر پاسخ می‌دهد. اثرات مثبت دیگری که بر روی سلامت مشاهده شده شامل محافظت در مقابل پلاک دندانی و فاسد شدن دندان بعلاوه استحکام استخوان‌ها است.
دکتر راکستون می‌گوید: نوشیدن چای به نسبت بهتر از نوشیدن آب می‌شود. آب اساسا جایگزین مایعات بدن می‌شود، درحالی که چای جایگزین مایعات شده و نیز حاوی آنتی اکسیدان است بنابراین در عین حال دو کار را صورت می‌دهد.
جایگزین کردن آب
وی می‌گوید: این که چای باعث از دست رفتن آب می‌شود افسانه‌ای بیش نیست، تحقیقاتی که روی کافئین انجام شده حاکی از این مطلب است که دوز بالای کافئین باعث از دست رفتن آب می‌شود و همه افراد تصور می‌کنند تمام نوشیدنی‌های کافئین دار اینگونه هستند. ولی اگر حتی شما یک فنجان چای یا قهوه کاملا غلیظ میل کرده‌باشید، میزان خالصی مایع دریافت کرده‌اید. وی افزود: همچنین یک فنجان چای حاوی فلوراید است که برای دندان‌ها مفیدمی‌باشد. هیچ مدرکی مبنی بر اینکه مصرف چای برای سلامتی مضر است، وجود ندارد، با این وجود تحقیقات حاکی از این است که چای توانایی بدن در جذب آهن غذا را کاهش می‌دهد. بدین معنی که افرادی که در خطر ابتلا به آتمی هستند باید از مصرف چای در زمان‌های نزدیک صرف غذا خودداری کنند. تیم تحقیقی دکتر راکستون دریافتند که مصرف متعادل چای زیر سه فنجان در روز است. وی گفت: نوشیدن چای بیشتر در افراد مسن مرسوم است، یعنی در میانگین سنی 40 سال. گاهی در افراد مسن 70 درصد از مایع ورودی به بدن‌ آنها از طریق چای تامین می‌شود. بنابراین این یک عامل خیلی مهم است.
کلر دیلامسون از موسسه تغذیه اسپانیا گفت: تحقیقات آزمایشگاهی تاثیر بالقوه‌ای که چای در سلامت می‌گذارد را ثابت کرده . این دلایل و مدارک بر روی انسان خیلی شدید نیست، بیشتر تحقیقات نیاز به کار دارند ولی اثرات مثبت قطعی بر روی سلامت از طرف پلی‌فنول‌ها به منظور کاهش خطر بیماری‌هایی چون اختلالات قلبی عروقی و سرطان‌ها وجود دارد. بر حسب مایع ورودی به بدن روزانه یک و نیم تا دو لیتر توصیه می‌کنیم و این میزان می‌تواند حاوی چای نیز باشد. چای باعث از دست دادن آب نمی‌شود. بلکه یک نوشیدنی سالم است


آخرش نوشت:

1. کوتاه ترین فاصله میان دو نفر خنده است.
2. حقِ شنیدنِ حرفهایتان شامل جدی گرفتنتان نمی شود.
3. امضاء جیغ!

ای فرزند آدم!

سلام به همه

یه مطلب فوق العاده دیدم، حیفم اومد اینجا نذارم.....:

 

" در کتاب مواعظ العددیه از امیرالمومنین علیه السّلام نقل کرده که فرمودند من از تورات دوازده  آیه انتخاب کردم و آن ها را به عربی تبدیل نمودم و هر روز سه مرتبه به آن ها نگاه می کنم :

اول : ای فرزند آدم ، از هیچ سلطنتی نترس تا سلطنت من بر تو باقی است و سلطنت من همیشه بر تو باقی است !

دوم : ای فرزند آدم ، تا مرا داری با کسی انس مگیر و هر وقت مرا بیابی مملو از همه چیز هستم و خزائن من هم همه چیز دارد !

سوم : ای فرزند آدم ، تا مرا داری با کسی انس مگیر و هر وقت مرا بخواهی من به تو نزدیکم !

چهارم : ای فرزند آدم ، من تو را دوست دارم ، تو هم مرا دوست بدار !

پنجم : ای فرزند آدم ، از قهر و غضب من ایمن مباش تا از پل صراط عبور کنی !

ششم : ای فرزند آدم ، همه چیز را برای تو خلق کردم و تو را برای خودم خلق کردم و تو از من فرار میکنی !

هفتم : ای فرزند آدم ، تو را از خاک و نطفه و گوشت جویده خلق کردم و عاجز نشدم از خلقت تو ، آیا از لقمه نانی که به تو برسانم عاجزم !؟

هشتم : ای فرزند آدم ، آیا غضب بر من به خاطر خودت میکنی و غضب نمیکنی بر خودت به خاطر من !

نهم : ای فرزند آدم ، بر تو است عمل به واجبات و بر من است رزق تو ، اگر مخالفت کنی در واجبات من ،  من مخالفت نمیکنم در روزی دادن به تو !

دهم : ای فرزند آدم ، همه تو را برای خودشان می خواهند و من تو را برای خودت می خواهم و تو از من فرار مکن !

یازدهم : ای فرزند آدم ، روزی فردا را از من مخواه همین طوریکه من عمل فردا را از تو نمی خواهم !

دوازدهم : ای فرزند آدم ، اگر راضی شدی به آنچه قسمت تو کرده ام ، قلبت و بدنت راحت می شود و تو پسندیده هستی و اگر راضی نشدی به آنچه قسمت تو کرده ام ، دنیا را بر تو مسلط می کنم و تو مثل وحشی های بیابان میدوی و بیشتر از قسمت خود پیدا نمی کنی و تو مورد مذمت هستی ! "

 

 

کدوم قسمتش بیشتر روی شما تاثیر گذاشت؟ قسمتهای ۸ و ۹ واقعا واسه من دیوانه کننده است ...  واقعا ما داریم چی کار میکنیم؟؟ دیگه تا چه حد ناشکری و ناسپاسی؟

 

امضاء: پرستیژ

چندتا خبر!

سلام به همه

ببخشید که یه مدت نبودم... خدا رو شکر سکوت عزیز بازم جور کشیده! بقیه که....

چندتا خبر بدم و برم!

قالب وبلاگ رو به طور موقت عوض کردم تا یه قالب خوب پیدا کنم. اینم برخلاف میل خودم بود چون خودم واقعا قالب قبلی رو دوست داشتم، ولی خیلیهای اومدن گفتن که مطالب دیده نمیشه و قالب کامل لود نمیشه.

در نتیجه فعلا این قالب باشه تا یه چیز خوب پیدا کنم.... راستی اگه کسی هم قالب خوبی سراغ داره، خبر بده ممنونش میشم.

در ضمن قالب قسمت نظرات رو هم عوض کردم تا دیگه ایشالله محدودیتی در تعداد کامنتهای شما عزیزان نداشته باشه... حالا باید امتحان بشه تا ببینیم چی میشه!

دیگه اینکه ممکنه من دوشنبه هفته آینده برم شیراز و تا آخر هفته اش شایدم بیشتر برنگردم، در نتیجه یا همکاران عزیزم باید لطف کنند و وبلاگ رو به روز کنند () یا اینکه موقتا کار میخوابه تا برگردم! که امیدوارم اینجور نشه...

حرف آخر اینکه فیلم مرگ تدریجی یک رویا فوق العاده فیلم زیباییه! به دل من که شدید میشینه چون راستش رو بخواین با شخصیت دانیال حکیمی توی این فیلم احساس نزدیکی زیادی میکنم ... البته جدا از این موضوع واقعا همه بازیگراش هم خیلی قشنگ بازی میکنند... خصوصا دانیال جان!

ایشالله فردا میام، دانشگاه که تعطیله آدم حرف کم میاره واسه گفتن ولی خدایی سکوت حرفهای قشنگی میزنه... من رو همیشه به فکر میندازه... دستش درد نکنه

راستی چند وقت پیش داشتم میچرخیدم توی وبلاگها،‌ دیدم یه روستایی اطراف تهران واسه خودش وبلاگ داره که هیچ، تازه توی آخرین ارسالش هم نوشته بودن که سایت روستای آقچری به زودی راه اندازی میشه!!! به این میگن دنیای تکنولوژی و ارتباطات!

چند روز پیش توی اتوبوس که نشسته بودم یه پیرمردی اومد نشست کنارم، از اولی که نشست شروع کرد به قرآن خوندن تا زمانی هم که من پیاده میشدم هنوز داشت با صدای ملایم میخوند... خیلی حال کردم با این کارش! خداوکیلی ببین چند جور آدم توی یه شهر پیدا میشه؟ حالا حساب کن توی کل دنیا دیگه چه خبره... از همه جالبتر اینکه خدا حساب همه اینا رو هم داره...

من وقتی میام اینجا چیزی بنویسیم دیگه همینجوری حرفم میاد!! اومدم مثلا فقط خبر تغییر قالب رو بدم و برم، نشستم به نوشتن!

اگه یهو دیدید فردا نیومدم دیگه تعجب نکنیدها! چون بیشتر حرفامو زدم الان، دیگه فردا باز حرف کم میارم!

حالا اگه بازم با این قالبها (قالب اصلی و نظرات) مشکلی داشتید حتما خبرم کنید. همکارهای عزیز منتظر ارسالهای شما هم هستیم....

در پناه خداوند

 

امضاء: پرستیژ

 

پ.ن:

۱ـ هنوز ۲۰۰ تومنم جور نشده که سیستم رو درست کنم تا بتونم Pro Soccer 2008 رو نصب کنم! دلم واسه یه دست بازی شدید تنگ شده!

۲ـ‌ فکر کنم اگه این وبلاگ یک میلیون نفر هم عضو داشته باشه، بازم مجبورید نوشته های پرستیژ رو تحمل کنید!

۳ـ از قدیم گفتن هر دیدی یه بازدیدی هم داره، ولی فکر کنم دوره زمونه عوض شده!

۴ـ اگه روزی مقام تو پایین آمد، ناامید مشو که خورشید هر روز هنگام غروب پایین میرود و بامداد روز دیگر دوباره بالا می آید... (ارسطو)

یورو امتحانات ۲۰۰۸!

سلام به همه

امیدوارم همه دوستای عزیز، خوب و خوش و سلامت باشند و محصلین امتحانا رو با موفقیت پشت سر گذاشته باشند.

به لطف خدا امروز آخرین امتحان رو هم خوب دادم و با یه عملکرد نسبی توی امتحانهای این ترم، همه چیز تموم شد...

به نظر من هر ترم دانشگاه مثل یه تورنمنت میمونه، در طول ترم باید خودت رو آماده مسابقات نهایی کنی و این وسط اونایی که خوب تمرین میکنند و حواسشون به همه جا هست و کاراشون حساب کتاب و برنامه ریزی داره، میتونند به مسابقات نهایی امیدوار باشند. وقتی که بالاخره نوبت به مسابقه های اصلی میرسه، باید رقیب (یا رقیبای) اصلیت رو بشناسی و حواست به عملکرد اونا هم باشه. اونوقت میتونی هر امتحان رو مثل یه بازی فوتبال در نظر بگیری، در اینصورت اگه گل خوردی یا حتی یه بازی رو باختی نباید ناامید بشی و چشمت به بازی های آینده باشه... همیشه فرصت جبران هست تا اون لحظه ای که سوت پایان بازی به صدا درمیاد.

 ممکنه بعضیا بگن بابا میریم امتحان میدیم و نمره قبولی میگیریم و تموم، دیگه چه نیازی به شناخت رقیب و این حرفاست؟! جواب اینه که اگه همیشه این حس رقابت رو داشته باشی میتونی به موفقیت خودت امیدوار باشی در غیر اینصورت دچار بیماری خطرناک بیخیالی میشه که اثرات و مضرات زیادی داره! و اگه بیخیالی عادتت بشه دیگه باید فاتحه کل زندگیت رو بخونی... چون توی این عصر و دوره یه لحظه غفلت و کوتاهی کافیه که یه فرصت بی نظیر رو از دست بدی چه برسه به اینکه بخوای بیخیالی طی کنی!!

به هرحال هر چی که بود گذشت و رفت تا پاییز....

از تورنمنت و مسابقه گفتم یاد مسابقات یورو ۲۰۰۸ افتاده که سرشار از شگفتی ها بود و هست و احتمالا خواهد بود! اولین شگفتی که عدم حضور انگلیس (تیم محبوب من!) بود و شگفتی های بعدی هم شکست سنگین ایتالیا و فرانسه (فینالیستهای جام جهانی ۲۰۰۶) از هلند بود و در ادامه هم حذف تیمهای بزرگی مثل چک و فرانسه و پرتغال و سوئد و هلند و دیشبم ایتالیا بود... تمام تیمایی که من طرفدارشون بودم حذف شدند و با این حساب امیدوارم هیچ تیمی قهرمان نشه!! خدا کنه وسط فینال، توپشون سوراخ بشه و بازی رو نصفه ولش کنند!! خیلی لوسن که همه تیمهای منو حذف کردند!!!

تازه به خاطر امتحانها هم که ما نصف بازیها رو از دست دادیم... اونم چه بازیهایی رو! یکی نیست بیاد به اینا بگه چرا امتحانات دانشگاهی رو به خاطر این رخداد بزرگ به تعویق ننداختند؟؟ ما چه گناهی داریم که باید بین فوتبال و نمره یکی رو انتخاب کنیم؟

بیخیال، بگذریم! ایشالله میریم جام جهانی، خودم براتون از آفریقای جنوبی گزارش میفرستم!!

خدایی امروز داشتم فکر میکردم از این به بعد قرار باشه دانشگاه نرم، کجا برم؟ چی کار کنم؟؟ آخه ما یه جورایی تمام تفریحاتمون توی دانشگاه بود! همین که دوستها دور هم جمع میشدیم و میگفتیم و میخندیدیم، همین که سر چیزای الکی بحث میکردیم و کلی نتیجه گیری اخلاقی میکردیم،‌ دوتا فیلمی که سینمای دانشگاه هر هفته میذاشت و ما کلاسا رو پیچ میدادیم که فیلم ببینیم، اصلا خودت فوت و فنهای پیچش کلاسها، اذیت کردن اساتید و دست انداختن ترم پایینیا (!!) غذاهای سلف و خوراکیهای بوفه و ... همه اینا یه جور تفریح بود واسه ماها...

شما رو که نمیدونم ولی خدایی ما (پسران بمبگذار)‌ خدایی با دانشگاه حال میکنیم و این سه ماه دلمون تنگ میشه براش! تصور کن سه ماه نمیشه زیر درختای Love Street بشینی و آهنگ گوش کنی و از سایه و بوی چمن خیس لذت ببری...

ولی خب واسه تابستون هم کلی برنامه داریم که ایشالله با انجامشون حوصلمون زیاد هم سر نمیره!

این پست یه خرده امتحانی ــ حسرتی شد، ببخشید.... ایشالله از پستهای بعدی وضع برمیگرده به سابق!

ممنون از دوستایی که تا امروز منتظر ما موندن و مرسی از اینکه همچنان تصمیم دارید ما رو تحمل کنید!

 

امضاء: پرستیژ

 

۱ـ توی این باغ پر از برگ و پر از خواب ستاره، اگه پر میوه ای، پر سایه ای، افتاده تر شو ...

۲ـ ورود جیغ!، عضو جدید رو تبریک میگم و براش آرزوی لحظه هایی شاد و خوب در کنار سایر بچه ها و همچنین خواننده های عزیز دارم.

۳ـ آلبوم گروه Jouan رو بگیرید گوش کنید، چهار پنج تا آهنگ فوق العاده داره...

اعتصاب و دعوت به عضویت در وبلاگ!

سلام!

مثل اینکه بازم بار وبلاگ افتاد رو دوش من!! دوستان عزیز تا دیدند که من برگشتم بازم خیالشون راحت شد و بی خیال ارسالهای خودشون شدن...

بگذریم که دیگه هم من و هم شما عادت کردیم!

کمتر از ۲۰ روز دیگه تا شروع امتحانهای پایان ترم باقی مونده و کم کم بچه ها به یاد باز کردن کتابهای درسی میوفتن و بازار کپی زدن از روی جزوه های کامل (که اصولا جزوه یکی از دخترهای کلاس انتخاب میشه!) داغ شده... این روزها انتشاراتی های دانشکده ها نونشون توی روغنه، ما که بخیل نیستیم، ایشالله همش پایان ترم باشه واسشون!

یه خبر داغ، دانشگاه باهنر از روز ۵شنبه شاهد اعتصابهای دانشجویی و مختصر درگیری هایی بین دانشجوها و بچه های حراست بود! ماجرا از این قرار بود که بر اثر شام ۴شنبه شب، ۱۵۰۰ نفر مسموم و روانه بیمارستان شدند که این موضوع باعث شد از ساعت ۶ صبح شنبه تجمع کوچیکی جلوی سردر دانشگاه (که طبق اخبار رسیده اکثرشون هم دخترها بودند) تشکیل بشه. این تجمع تا ساعت ۹ صبح که من رسیدم دانشگاه بزرگتر و تقریبا نزدیک به ۲۰۰ نفر شده بود که جلوی تالار وحدت (یکی از تالارها و محلهای اجتماع) جمع شده بودند و تقاضای رسیدگی رئیس دانشگاه و استعفای مسئولین امور تغذیه رو داشتند. بالاخره ساعت حدود ۱۰ فکر کنم رئیس دانشگاه اومد و همه رو به داخل تالار دعوت کرد تا اونجا باهم صحبت کنند. راستش من کلاس داشتم و رفتم سر کلاس اما بعدا از سرویسهای خبری گسترده در دانشگاه (!!) خبر رسید که رئیس نتونسته دانشجوها رو راضی کنه و ساعت ۱۱ حدودا، ما یکدفعه دیدیم دانشجوها از تالار ریختند بیرون و شروع کردند بر علیه رئیس شعار دادن!! که فلانی حیا کن، دانشگاه رو رها کن!

این دانشجوها اکثرا بچه های خوابگاهی بودند که ناچار به استفاده از غذای سلف هستند و برای جلب حمایت سایرین شعارهایی مثل: «دانشجوی با غیرت، حمایت حمایت» میدادند که با تموم شدند کلاسها و این شعارها نهایتا تا دم اذان، جمعیت به نزدیک ۷۰۰ نفر رسید و کلی پلاکارد و پرچم و این چیزها درست شد! سردسته ها (اصطلاحا لیدرها) بچه ها رو یه گوشه جمع کردند و بهشون گفتند که تصمیم به تحریم سلف دانشگاه و ادامه اعتراض تا گرفتن استعفای مسئولی که کوتاهی کرده بود رو گرفتند. بچه ها هم با یه یا علی موافقت خودشون رو اعلام کردند.

وقتی صدای اذان از بلندگوی مسجد دانشگاه بلند شد، در یک حرکت زیبا که خدایی تاثیر جالبی داشت، بچه ها همه شعارها رو قطع کردند و دستهای همدیگه رو گرفتند و رفتند به سمت مسجد.

بعد از نماز دور تا دور مسجد موکت پهن کردند و نشستند و تقاضای حضور وزیر علوم رو در دانشگاه کردند (!!) اما در اثر یک اتفاق (یکی از مامورهای حراست از بالای پشت بوم مشغول فیلمبرداری از بچه ها بود که بچه ها متوجه این موضوع شدند و راه پله مسجد رو بستند تا این مامور و فیلمش رو بگیرند که با دخالت بقیه مامورها و نهایتا رئیس حراست، قضیه فیصله پیدا کرد) سردسته ها تصمیم گرفتند ورودی دانشگاه رو ببندند!

به این ترتیب رفتند جلوی سردر موکت پهن کردند و همگی همونجا نشستند و جلوی رفت و آمد هر ماشینی به دانشگاه رو گرفتند!

راستش تا دیروز ساعت ۵ بعد از ظهر هم هنوز همونجا نشسته بودند (حتی شب هم همونجا بودند) و از امروز دیگه خبری ندارم که هنوز بودند یا نه؟

چندتا نکته در این مورد به نظرم جالب اومد. اول اینکه رئیس دانشگاه (اسم نمیبرم) حداقل اینقدر احترام گذاشت که اومد و با بچه ها حرف زد (هرچند چندان تاثیری نداشت!)

دوم اینکه حراست دخالت چندانی توی این موضوع نکرد و هیچ نوع اعمال زور یا خشونتی انجام نشد (که این جای تقدیر داره)

سوم هم شعارهای جالبی بود که به سرعت ساخته میشد. روز شنبه بعد از ظهر هوا ابری شد، کم کم داشت نم نم بارون میگرفت که شعار جدیدی شنیده شد: فلانی درس نگرفت، آسمون دلش گرفت! (که تیکه اولش رو دخترا میگفتند و تیکه دومش رو پسرا)

چهارم اینکه توی بعضی مقاطع، تعداد تماشاگرها (که شامل گروه پسران بمبگذار هم میشد) بیشتر از اعتصاب کننده ها بود!

و نکته آخر هم اینکه اولین بار بود که من میدیدم بچه های بسیج و بچه های انجمن اسلامی دست همدیگه رو میگیرند و با هم همکاری میکنند. (که خصوصا بعد از ماجرای تریبون آزادی که موجب درگیری بین این دو گروه و اخراج سه نفر از دانشگاه شد، خیلی برای همه جالب بود!)

اینم از این خبر، حالا خدایی هم بخوای فکر کنی حرفشون منطقیه و راست میگن که غذای سلف باید سالم باشه که طرف از خوردنش نترسه. البته این آخریها داغ دل همه تازه شده بود و خواسته هاشون رو روی پلاکارها نوشته بودند و سردسته ها توی سخنرانی هاشون توی محوطه مدام اعلام میکردند: وضع بد خوابگاهها، نبود امکانات کافی، سطح پایین آموزشی دانشگاه، عدم رسیدگی مسئولین و غیره!

خب این مشکلات تقریبا همه جا هست، البته منظورم این نیست که بودنشون درسته، ولی این راه مناسبی برای حل کردنش نیست. هیچ وقت اعمال زور و فشار آوردن به طرف مقابل راه مناسبی برای به کرسی نشوندن حرف نیست. حالا چه از این طرف چه از اون طرف!

به هر حال بگذریم که هدف تنها اطلاع رسانی بود و من یکی از سیاست نه خوشم میاد و نه چیزی ازش سر در میارم (البته فکر نکنید آدم بی سیاستی هستم ها!)

به احتمال زیاد توی ایام فرجه ها کار این وبلاگ کمتر از الان و زمان امتحانا کلا تعطیل میشه! چون اکثر خواننده های ما هم محصل هستند از این بابت فکر نکنم مشکلی هم پیش بیاد...

راستی یه سوال؟ اگه شارژر موبایل رو به پریز تلفن وصل کنیم، آیا میشه موبایل رو شارژ کرد؟ لطف کنید در این مورد جواب بدید تا دفعه بعد براتون بگم!!

میخواستم یه ارسال کوتاه باشه، اما خب نمیشد اون خبر مهم رو نگفت.

عکس هم از گروه میذاریم ولی توی یه فرصت مناسب ایشالله ولی قول میدم که بذاریم...

دیگه همین دیگه!

امضاء: پرستیژ

 

پ . ن:

۱- از تمام کسانی که علاقه دارند توی این وبلاگ گروهی عضو بشن و مطلب بنویسند خواهش میکنم که یه ایمیل کوچولو به آدرس گروهی merasa.o2@gmail.com ما بزنن تا من براشون دعوتنامه بفرستم (هویت همگی پنهان خواهد بود این رو تضمین میکنم) به این ترتیب زمینه برای تبادل نظر و بحثهای جدید و افکار متفاوت توی وبلاگ باز میشه... مطمئنا از همکاری با همه شما دوستای خوب خوشحال میشیم.

۲- یه موضوع به موضوعات وبلاگ اضافه میکنم که توی اون به مطالب جالب وبلاگهای دیگه لینک میدیم.

۳- از این به بعد هر ارسال یه جمله آموزنده: از رودخانه بیاموزیم که نه تنها خود را، بلکه صخره ها را نیز به دریا می رساند...

خواب در کلاس!

سلام به همه

الان توی یکی از سایتهای دانشگاه هستم و چون حوصله انتظار کشیدن واسه رسوا و مشکوک رو نداشتم تصمیم گرفتم خودمم یه سیستم بگیرم.

اوضاع و احوال بد نیست ، تا یادم نرفته بگم که یکی از دوستان خوبمون وبلاگش قراره توی یه مسابقه شرکت کنه و نیاز به رای همه ما داره. س لطف کنید و به این آدرس http://night-skin.com/topblog/ برید و یه رای ناقابل کوچولو به وبلاگ حرفهای نگفته با آدرس http://www.bichareh-man.blogfa.com/ بدید... انصافا وبلاگ خوبیه و ارزشش رو داره... برای اینکه مطمئن بشید میتونید برید و چندتا از مطالبش رو بخونید ولی به پرستیژ اعتماد کنید دوستان!

در گیر و دار میان ترمها امروز کاشف به عمل اومد که یکی از امتحانها رو به نسبت شدیدی گند زدیم (تقریبا تمام بچه های کلاس) و استاد تنها مرامی که گذاشت این بود که گفت اگه پایان ترم رو بهتر بدید میان ترم رو حساب نمیکنم ولی اگه پایان ترم رو بدتر از میان ترم بدید، هر ۲ رو با هم جمع و تقسیم بر دو میکنیم (و این یعنی بیچارگی!!)

بر حسب اتفاق یکی از دوستان خوبمون هم (که اصلا منظورم زنده نیست) سر کلاس به خواب عمیقی فرو رفته بود و داشت هفتمین پادشاه رو ملاقات میکرد که استاد تصمیم به حضور غیاب گرفت و بغل دستیاش با مشت و لگد و نیشکون به بدبختی بیدارش کردن چون به نظر پسر پادشاه هفتم بسیار زیباروی بوده و ایشون قصد دل کندن نداشتند!! به هر حال محبت کردند و با چشمانی قرمز و خواب آلود حاضریشون رو زدن!

خبر دیگه هم اینکه خانم دکتر الهی قمشه ای به زودی به دانشگاه ما میاد و اگه اشتباه نکنم ۲ جلسه سخنرانی در تالار وحدت خواهند داشت. سعی میکنیم حضور داشته باشیم هرچند من ارادت خاصی به برادر ایشون دارم ولی خب به هر حال هر دوشون فرزندان همون پدر عالم و عارف هستند.

یه نیمچه نمایشگاهی هم به مناسبت سوم خرداد توی میدون روبروی تالار وحدت برگزار شده که اگه خدا بخواد و یادم بمونه میخوام فردا دوربین بیارم دانشگاه و ازش چندتا عکس بگیرم (تا حالا ۳۲۷ بار قول عکس دادم ولی دریغ از یه نصفه عکس پاره و سیاه سفید!!)

فردا رسوا کنفرانس اخلاق داره و تصمیم گرفتیم به اتفاق جمعی از دوستان سر کلاسشون حاضر شده و به شدت مایه خراب کاری آقا رو دست و پا کنیم و طی مراسمی بچه ها رو بخندونیم (خودشم میدونه که من و مشکوک سابقه این کار رو داریم!) البته جلسه قبل ایشون مشابه همین بلا رو سر یکی از دخترهای کلاس آورده که ایشون هم طی تماسی که با من داشت آمادگی خودش رو برای این عملیات غیر ممکن اعلام کرده. در حال حاضر یکی از بچه ها رو به مناطق مرزی فرستادیم تا تجهیزات مورد نیاز رو تهیه کنه. (نکته اینکه آقا تازه دیروز لطف کردند و تشریف بردند و کتاب اخلاقشون رو خریدند! الانم به بهانه گرفتن مطالب بیشتر از اینترنت در باب موضوع کنفرانسشون، مشغول دانلود بازی موبایل هستند!)

بازگشت امیر قلعه نویی، ژنرال همیشگی پسران آبی رو به تیم استقلال تبریک میگم و به امید قهرمانی این تیم در جام حذفی. راستی بازی امشب منچستریونایتد و چلسی (فینال جام باشگاه های اروپا) رو هم از دست ندید...

 

امضاء: پرستیژ

 

پ . ن:

۱- غیر از یکی دو نفر کس دیگه ای از ماجرا گذاشتن عکسهای پسران بمبگذار استقبال نکرد!

۲- مشکوک همینجا قول داد که توی همین هفته مطلبی رو برای وبلاگ ارسال کنه! به امید اینکه این نویسنده بزرگ قرن ۲۶ هم به وبلاگ بزرگ ما برگرده!

۳- با خبر شدم یکی دیگه از دوستانمون هم توی همون انتخابات بهترین وبلاگ شرکت کنه، وبلاگ خوبی داره... سری بهش بزنید و اگه دوست داشتید اونجا هم بهش رای بدید چون میتونید به بیشتر از یه نفر رای بدید. وبلاگ شاکی با آدرس: http://zendegiyeabi.blogfa.com

۴- منچستریونایتد در یک بازی نفس گیر و در ضربات پنالتی قهرمان جام باشگاههای اروپا شد

۲ کلمه حرف بی حساب !!

دانشگاه داره تموم میشه...

جنب و جوش ها بیشتر شده.انگار همه می خوان تو ۱ هفته ی باقیمونده کارای عقب افتاده ی این یکسال رو انجام بدن.ما اصرار داریم که ۱ اردوی دیگه هم بریم٬ منتهی از اونجا که اساتید هم هم ی کاراشون رو گذاشتن برا آخر سال٬ فعلا خفتمون چسپیده به کلاسا و میان ترما !

انتخابات انجمن ها هم فکر کنم این روزا تنور داغی داره.دانشکده ما که دیگه آخرش بود!بعد از اعلام نتایجبچه ها دست به یقه شدن و بعد از ظهر پای چشم همشون کبود بود.اینوری ها می گفتن اونوری ها تقلب کردن٬اونوری ها هم تکذیب می کردن.

امروز ظهر قراره با حضور مامور انتظامات انتخابات دادگاه داشته باشن!

من شخصا اصلا این درگیری ها رو قبول ندارم.به نظرم مساله ی بی ارزشی میاد.هر کسی میخواد تو انجمن فعالیت کنه خودش باید بخواد و بیاد.اصلا عضو اصلی بودن یا نبودن مهم نیس.مگه همین ترم قبل دبیر انجمن به من و رسوا و پرستیژ التماس نمی کرد که نشریه دانشکده رو ول نکنیم؟ که گاهی بهشون سر بزنیم؟

وقتی یکسال پاتو تو انجمن نمی ذاری توقع داری چه جوری شناخته شده باشی و رای بیاری؟ آخه رو چه حساب؟ اگه واقعا مخلصی و هدفی جز خدمت به خلق(!) نداری بدون رای هم میتونی کارتو بکنی!

مگه نه؟ مگه دروغ میگم؟

من طرفدار دوستای خودم هستم٬ ولی این حرفا تو دلم مونده بود! قصد بدی هم ندارم. ظاهر و باطن همین بود که گفتم.حتی بد ترش رو هم گفتم!

بگذریم...

سرتونو درد آوردم. نتیجه ی دادگاه فکر نمیکنم براتون جالب باشه ولی اگه دلتون خواست بگید که براتون بنویسم.

سرتون سلامت...!

 

امضاء: زنده!

با شرمندگی برگشتم

سلام

من همزمان با کلی اتفاق برگشتم...

به ترتیب اهمیت نمیگم، بلکه فقط میگم که گفته باشم:

به امتحانهای ترم نزدیک میشیم و فردا میان ترم اقتصاد کلان داریم، انتخابات انجمنهای علمی دانشگاه در دانشکده های مختلف در حال برگزاریه، پرسپولیس به همت داور مسابقه قهرمان لیگ ایران شد، به خاطر بی حوصلگی و ننوشتن توی وبلاگ تقریبا نیمی از دوستانم رو از خودم رنجوندم که عده ای باهام قهر کردن و عده ای هم دیگه اصلا سر نمیزنن و عده ای هم دیگه براشون مهم نیست! سایر اعضای وبلاگ فعال شدند و خدا رو شکر یه کم به خودشون اومدن، شبکه جدیدی به اسم tvPersia راه افتاده و از همه مهمتر جای نقاط مختلف صورت من رو در و دیوار دانشگاه مونده! و... بازم هست ولی دیگه بیخیال!

از همه اینا که بگذریم میخوام یه تشکر از دوستای مهربونم بکنم که توی این مدت با اینکه من اصلا نرسیدم بهشون سر بزنم (و فکر کنم اگه من به کسی از لیست دوستان سر نزنم، شخص دیگه ای هم به نمایندگی این وبلاگ، این کار رو نمیکنه متاسفانه!!!) اما بازم دوستای عزیزم محبت کردند و اومدن و حتی توی وبلاگشون برام مطلب نوشتن و سعی کردند توی این مدت کمی از غم من رو کم کنند.

اما بچه ها انصافا خیلی سخته... ایشالله هیچ کس، هیچ وقت عزیزی رو از دست نده که من توی ۱۰ ماه، سه تا از عزیزترینم ها رو از دست دادم...

خواهشی که از همه دارم، یه کم به من حق بدند که بی حوصله باشم. به خدا اصلا انگیزه ای برای نوشتن و اصلا اینترنت اومدن نداشتم...

اما همیشه گفتم و بازم میگم که زندگی ادامه داره...

از این به بعد سعی میکنم مثل سابق باشم.

خب جونم براتون بگه از دانشگاه و کلاسها! هنوز هیچ کلاسی به مرحله تق و لقی نرسیده اما از هفته آینده احتمالا غرولندهای بچه ها شروع میشه و التماسهای اساتید که گاهی دست به دامن لیست غیبتهای دانشجوها میشن!!

راستی گفتم غیبت، امروز یکی از استادها اواسط کلاس یه استراحتی به بچه ها داد و بعدشم شروع کرد به حضور غیاب کردن. به این ترتیب اواخر کلاس، بچه ها یکی یکی بلند شدند و از کلاس رفتند بیرون و استاد بیچاره هم کاری از دستش برنمیومد!! از طرف دیگه وقتی یکی از اساتید آخر کلاس حضور غیاب میکنه، برخی از دوستان رسوای ما، بین کلاس بلند میشن، میرن به نزدیکترین سایت دانشگاه و بازی موبایل دانلود میکنند و در برگشت بازی رو همون سر کلاس بین بچه ها پخش میکنند!!!

حالا به نظر شما این استادهای بیچاره کی باید حضور غیاب کنند که تاثیرش رو داشته باشه؟؟

بچه ها از سرویسهای دانشگاهشون گفتن، حالا که مقایسه میکنم میبینم خداوکیلی سرویسهای دانشگاه خودمون انگاری از خیلی جاها بهتره!! (البته در مقایسه با سرویسهای دانشگاه آزاد نه که خب اونها پولی هستند و باید هم اینقدر خدماتشون کامل باشه)

ما دو سری سرویس داریم که به سرویس های پشت (پشت دانشگاه) و جلو (سر در) مشهور هستند که جلویی ها هر نیم ساعت تقریبا و پشتی ها هر یک ساعت (دقیقا) حرکت دارند. بیشتر موقع ها هم اتوبوسهای دخترها و پسرها جداست (که البته این موضوع برخلاف تصور خیلی ها، بیشتر مایه خوشحالی آقایون میشه تا ناراحتیشون! چراکه اگه مختلط باشه احتمالا اکثر آقایون باید سرپا باشند تا شاید سه هیجدهم از خانمها بتونند بشینند! ماشالله بس که زیادند!! از طرفی هم خدا کنه آدم عرضه داشته باشه، اینجوری دیگه نیازی نیست سرویسها مختلط باشه!)

نکته آخر هم اینکه خیلی خوشحالم که کامنت دونی محل تقابل و تصادف افکار و عقاید ضد و نقیض شده و بحثهای جالبی اونجا سر میگیره... از طرفی بچه ها خواهش میکنم حد احترام همدیگه رو رعایت کنید...

با تشکر از آدمیزاد عزیز و البته رسوا و زنده که عاشق کل انداختن با همدیگه هستند!!

بازم حرف واسه گفتن زیاده ولی فعلا دیگه چیزی به نوشتنم نمیاد...

اجازه میخوام دوباره از همه دوستایی که این مدت ازم دلگیر شدند معذرت خواهی میکنم و امیدوارم که شرایط منو درک کنند...

در پناه خداوند،

امضاء: پرستیژ

 

پ . ن:

۱- میخوایم چندتا عکس از خودمون توی Love Street براتون بذاریم، اما بستگی به نظرات شما داره که بخوایید یا نه؟ پس خبر بدید

۲- خوب نیست آدم مثل سکه دو رو باشه، حتی اگه تازه شنا یاد گرفته باشه!

اندر احوالات سرویس دانشگاه

 

سلام

عرضم به حضورتون روزایی که ما کلاس ها رو نمی پیچونیم ، کلاس ها ما رو می پیچونن. آخه ما با سرویس دانشگاه داستان هایی داریم. یه روز سرویس می یاد، دانشجوها نمی یان، یه روز دانشجوها می یان ، سرویس نمی یاد، یه روز نه سرویس می یاد نه دانشجوها!، یه رو دانشجوها تصمیم میگیرن نرن دانشگاه به جاش با سرویس برن پیک نیک! تازه دانشگاه میگه سرویس به ما ربطی نداره! چند روز پیش هم فقط 3 نفر بودیم که قصد عزیمت به دانشگاه رو داشتیم ! و مجبور شدیم نصفه راه رو با یه مینی بوس بریم و بقیه راه رو با وانت! تازه آدم از اون جا حرصش میگیره که اتوبوس ها مسافر هم نداشتن اما نگه نمیداشتن. به خدا داستانی داشتیم که همه مطلب در این پست نمی گنجه! بعد هم که رسیدیم دانشگاه ، تربیت بدنی داشتیم. مثلا قرار بود بدن هامون رو تربیت کنیم . تازه بی تربیت تر شدن ! آخه استاد بدون نرمش دادن ما رو وادار به دویدن کرد.که هنوز بعد از گذشت روزها پاهام درد می کنه و قادر به بالا رفتن از چند تا پله هم نیستم!

موقع برگشت هم اول که آواره بیابون بودیم و بعد از مدت ها یه آدم خدا ترس! پیدا شد ما رو برسونه خونه.طرف هم دامادشون فوت کرده بود اعصاب نداشت و سرعتش خدا کیلومتر بود و ما به کمک امدادهای غیبی به خونه رسیدیم.!

حالا هی بگید علم بهتر است یا ثروت!

 

امضاء: آدمیزاد

زندگی ادامه داره

سلام به همه دوستای خوبم

واقعا نمیدونم چی بگم... یه کم برام سخت شده نوشتن. ولی خب واسه اینکه این وبلاگ از رونق نیفته و محبت دوستای گلم بی جواب نباشه گفتم بیام تا بازم شروع کنم...

خب همیشه اعتقاد داشتم زندگی ادامه، حتی اگه منم نباشم زندگی برای دیگران ادامه داره، پس نباید کم آورد و پا عقب گذاشت و باید ادامه داد.

به نظر من اینا همه امتحانات الهیه و خوشا به حال اونایی که روسفید از این امتحانات بیرون میان و هیچ وقت از رحمت خداوند ناامید نمیشند...

گفتم امتحان یاد میان ترم فردا افتادم... چیز زیادی نخوندم، ولی بازم خدا رو شکر یه خرده بلدم!!

خدا به استاد اقتصاد کلان خیر بده که امتحانش  رو انداخت واسه دوشنبه هفته آینده... وگرنه من بیچاره بودم!

خبر خاصی هم نیست جز اینکه کارتهای الکترونیکی خرید کتاب رو یه مدتیه دارن میدن. حتما دیگه همه دانشجوها خبر دارن ولی واسه غیر دانشجوها میگم که شبیه کارتهای عابر بانکه، برای هر دانشجو ۲۰هزار تومن توش هست و هرکس هر مبلغی توش بریزه به اندازه دو برابرش بهش اعتبار خرید کتاب میدن. (فرضا اگه ۳۰هزار تومن بریزی توی کارت، ۶۰هزار تومن به اضافه ۲۰ هزار تومن دائمی رو بهت میدن)

واسه شروع کافی بود...

از همکار عزیزم آدمیزاد ممنونم که وبلاگ رو خالی نذاشت و ممنون از محبتش...

از محبت دوستای خوبم: یلدا ، محمد ، مینا ، مریم ، یاس ، قاصدک ، ستاره دنباله دار ، باران ، آیدا و بقیه دوستام که لطف کردن و تسلیت گفتند.

ایشالله که هیچ وقت غم هیچ عزیزی رو نبینند...

 

امضاء: پرستیژ

تسخیر پاتوق

سلام دوستای خوبم

قبل از هرچیز، از همه شما ممنونم که با محبت و درکتون، چیزی بیشتر از اونچه که انتظار داشتم بهم دادید.... واقعا ارزش دوستای خوب اینجور جاها معلوم میشه...

امیدوارم برای هیچ کدومتون هرگز چنین مشکلی پیش نیاد و من فرصت جبران محبتهاتون رو از طریق دیگه ای داشته باشم....

ما توکل کردیم به خدا و دعا میکنیم که هرچه زودتر عمو برگرده خونه.... فعلا چیز بیشتری نمیگم تا بعد ایشالله...

از اونجایی که زندگی ادامه داره و ما هم برای زنده بودن باید ادامه بدیم، و به اعتقاد من هر مقوله ای جایگاه جداگانه ای برای خودش داره، اومدم تا توی محل کار فعلیم (این وبلاگ) مطلب بدم.

 

آدمیزاد ارسال جالبی داشت! (اگه نخوندید برید پایین تر و بخونید) اتفاقا مشابه همین اتفاق واسه یکی از دوستان نزدیک ما هم افتاد! البته با یه فرق، اونا ترم اول دچار این وضعیت شدند! دیگه از پیامدهای این ماجرا بگذریم که فکر کنم خودشون هم فهمیدند که یه کم زود بود واسه محدود شدن (البته منظور بدی از محدود شدن ندارم، خودتون که میدونید... هرچند اعتقاد دارم که این دونفر برای هم ساخته شدند، ولی شاید اگه چند سال دیگه ازدواج میکردند بهتر بود)

بگذریم....

امروز استاد محترم اقتصاد کلان، حدود ۶۰ صفحه از کتاب رو ظرف یک ساعت درس داد! اونم درسی که میشد برای هر سرفصلش نیم ساعت وقت گذاشت! میدونید چرا؟ چون ۲ جلسه قبل تهران بودند و کلاس نیومدند و حالا ما باید جور بکشیم!

نکته جالبی که هست کتاب ما (مدیریت بازرگانی) با بچه های اقتصاد یکیه. اونا تا صفحه ۷۰ این کتاب خوندند و ما حالا باید تا صفحه ۱۲۴ فقط میان ترم بدیم!! در حالیکه این درس تخصصی اونهاست نه ما!!

تازه امروز که ازش سوال کردیم میان ترم کی میگیرید استاد؟ گفت: ۲ روز قبلش میگم!!

اتفاقا این همون درس و استادیه که قرار بود یه امتحان بگیره که چه میدادیم چه نمیدادیم یه نمره از پایان ترممون کم میشد، یادتون که هست؟؟ (که عده ای از دوستان عنوان کردند: «اگه برید امتحان بدید احتمالا مغزتون رو خر گاز زده!» و انصافا هم راست میگفتند!)

از اتفاقات اخیر، دیگه اینکه سر کلاس یکی از عجیب ترین اساتید قرن (که توضیحاتش بماند برای روزی که حوصله بیشتری داشتید!) صدای لرزش موبایل روی چوب اومد (موبایل روی ویبره و احتمالا روی یکی از صندلی های کلاس بود) صدای خیلی بلندی بود طوری که من (که طبق معمول ردیف جلو بودم) گفتم: این لودر مال کیه؟

نگاهم با نگاه پرسشگر استاد تلاقی کرد که با حالتی مایوسانه به من خیره شد و دستش رو برد روی میزش و موبایلش رو برداشت و جواب داد!!!! (دیگه تصور حال من در اون لحظه با خودتون)

حرف آخر هم اینکه به مناسبت هفته فرهنگ و هنر، Love Street توسط کانون های فرهنگی دانشگاه تسخیر شده!!

مثل سالهای پیش، نمایشگاهی از دستاوردها و فعالیتهای (!) کانونهای فرهنگی در پاتوق ما راه افتاده که باعث در به دری ما شده.... خداییش زور داره، دانشگاهت یکی از بزرگترین دانشگاه های خاورمیانه باشه، اونوقت بیان صاف وسط پاتوق تو، نمایشگاه راه بندازند...

میخواستم براتون عکس از Love Street بذارم، که فعلا توسط دزدان دریای فرهنگی تسخیر شده! حالا شاید صحنه هایی از این آشوب فرهنگی براتون گذاشتم!

با عرض معذرت از همه دوستای خوبم که واقعا نرسیدم بهشون سر بزنم، توی اولین فرصت مزاحمشون میشم...

 

امضاء: پرستیژ

 

پ . ن:

۱ـ به التماس دوست عزیزمون قسمت دوم یک داستان واقعی رو نمینویسیم! (جهت جلوگیری از ریزش برخی آبها!!)

۲ـ از پی نوشت نوشتن خوشمان آمده، زین پس مینویسیم!!

ازدواج دانشجویی

سلام

غرض از مزاحمت این بود دوتا از دانشجوهای کلاسمون می خوان با هم ازدواج کنن!

به سلامتی ! چند روز پیش هم پسره مادر و پدرشو اورده بود دانشگاه! اما یکی نیست بهشون بگه بی جنبه ها شما تازه 2 ترمه اومدید دانشگاه، آخه هم دیگه رو شناختید؟ حداقل هم دیگه رو یه مدت زیر نظر میگرفتید! پسره که خیلی بچه هست! اصلا از قیافش گوش درازی می باره! نمیدونم اخه توی کلاسی که 40 تا دختر هست 10 تا پسر چطوری این دختره رو پیدا کرده؟! شاید هم دختره ، پسره رو پسندیده!

شاید اصلا اینا اومده بودن دانشگاه تا همسر پیداکنن! بهتره الان دیگه ترک تحصیل کنن!

به هر حال به نظر من اینا سال اول عاشق شدن، سال دوم ازدواج میکنن، سال سوم بچه دار میشن و سال چهارم پشیمون!

 

امضا:آدمیزاد

 ------------------------

پ.ن

ممنون از پرستیژ عزیز، امیدوارم حال عموشون هرچه زود تر بهتر بشه

کوتاهتر؟؟؟

سلام

دوستان تقاضای ارسال کوتاه کردند. اینم از ارسال کوتاه

کلاس ساعت ۹، رفتم پای تخته (جایی که هیچ کس جواب سوال یادش نبود!) استاد خواست براش یه نمودار بکشم، کشیدم. پرسید بالای نمودار چی مینویسند؟ گفتم: نام سازمان؟ گفت: قبلش؟ گفتم: تاریخ؟ گفت: نه قبلش؟ گفتم: به نام خدا؟؟  (کلاس رو هوا بود!)

کلاس دومی هم پیچید، که خب البته حتما راه دیگه ای نداشته طفلک!

خونه رسوا بودیم، از صبح ساعت ۱۱ به مدت ۸ ساعت! حالی داد اساسی، جاتون خالی!

اما بارفیکس اتاق رسوا کنده شد و من از روش افتادم، لبم از تو پاره شد و نیم ساعت از اون ۸ ساعت داشت خون میومد!

استقلال با درخشش وحید طالب لو برد، داداش گلم سه تا پنالتی گرفت!

تموم شد!

امضاء: پرستیژ

 

پ . ن:

چطور بود؟؟ با کدوم تریپ بیشتر حال کردید؟ ارسال قبلی یا این یکی؟

پیچ تو پیچ!

سلام با غلظت شرمندگی

راستش ننوشتن من یکی دو علت داشت... اول اینکه خواستم ببینم این همکاران عزیزم التفات نموده و توجهی مبذول وبلاگ مثلا گروهی می کنند، که همه با هم مشاهده نمودیم خیر! اگه این پرستیژ بیچاره نباشه باید در این وبلاگ رو تخته کنند!

دوم هم اینکه خدایی حرفی واسه گفتن نبود که بیام اینجا بنویسم و بخوام وقت شما رو هم بگیرم... (تریپ فرهنگ اومدم!)

اما حالا جونم براتون بگه از این یکی دو روز.....

الان داشتم برنامه ۹۰ رو نگاه میکردم، بازی استقلال رو نشون داد... خب همه میدونند که استقلال این هفته هم دوباره باخت! ولی خدایی من هیچ شکایتی از بازیکنان یا مربی ندارم. چون واقعا احساس کردم بچه ها همه تلاششون رو کردند... این مهمه واسه طرفدارها.

اصلا به نظر من همیشه و همه جا مهم اینه که تلاشت رو بکنی، حالا یا میشه یا نمیشه! به قولی مهم نیست که دنیا چه پاداشی بابت کارهای ما به ما میده، مهم اینه که وقتی کارمون تموم شد بتونیم با خیالت راحت فریاد بزنیم: من همه تلاشم رو کردم!

هیچ وقت یادم نمیره، زمان امیرقلعه نویی (ژنرال همیشگی استقلال) فینال جام حذفی، استقلال جلوی ۹۰هزار تماشاگرش، ۲-۰ به سپاهان بازی رو باخت... ولی انصافا قشنگ بازی کردند و همه تلاششون رو کردند، آخر بازی استادیوم یک صدا فریاد میزدند: بچه ها متشکریم یا استقلال دوستت داریم...

حالا بگذریم از این بحثهای فوتبالی، ولی منظورم از این حرفا، تلاش کردن همیشگی آدمها بود که اقلا دو روز دیگه جلوی خودمون شرمنده نباشیم که ای بابا! میشد اینجوری نباشه ها... (البته این نکته رو الان به خودم بیشتر از شما دارم میگم... گرفتار یکی دوتا مسئله شدم که واقعا باید نهایت تلاشم رو به کار بگیرم تا ایشالله موفق بشم.)

اما یه چیزی، خداییش شرایط هم تاثیر زیادی روی عملکرد آدم داره... مثلا در مورد یه موضوعی، من خدایی نمیدونم که کار درستی هست یا نه، پس چطور میتونم همه تلاشم رو بکنم؟

داشتیم میگذشتیم، حالا دیگه کاملا بگذریم!

این هفته، از لحاظ درسی تا اینجاش هفته جالبی بوده!! چندین و چند کلاس رو به اتفاق برخی از دوستان (که دیگه خودتون میشناسید!) پیچوندیم! حالا سرزنش نکنید بابا بذارید توضیح بدم براتون!

شنبه صبح ساعت ۷ کلاس اخلاق داشتم، از اونجایی که صبحهای زود من اصولا آدم خوش اخلاقی نیستم (خصوصا زمانهایی که شبها تا دیروقت بیدارم!) تصمیم گرفتم که کلاس نرم تا واسه استاد و بچه ها بداخلاقی نکنم!! (البته بعدا شصتم خبردار شد و خبرش رو سریع به من گفت که چه میرفتم و چه نمیرفتم باید برم این درس رو حذف کنم چون غیبتام تمامیده بود! پس خدا رو شکر که خوابیدم!!)

بعدش ۹ کلاس داشتیم که با مقادیری تاخیر مواجه شدم ولی استاد لطف کرده به جمله: کلاستون ساعت چند شروع میشه آقای ... ؟ اکتفا نموده و بنده با لبخندی مشابه لبخند ژکوند پاسخ دادم!

بعدش تا ۱ بیکار بودیم که طبق معمول رفتیم پاتوق یعنی Love Street... دیگه همه به حضور مداوم و پررنگ ما توی این ناحیه از دانشگاه عادت کردند! خب تقصیر ما هم نیستا، اومدن این مکان فرهنگی (!!) رو درست پشت بخش ما ساختند، شما قضاوت کنید این تقصیر ماست؟؟

پس از صرف ناهار (که من به تنهایی توی سلف قرمه سبزی خوردم و سایر دوستان به اتفاق هم ساندویچ مهمون بوفه بودند) بازم رفتیم پاتوق که یه دفعه افکار شیطانی اومد سراغمون! زمزمه هایی مبنی بر پیچوندن کلاس به گوش رسید و نهایتا ۳ نفر از جمع ۴نفره فریب خوردیم و تنها رسوا زیر بار فشارهای همه جانبه ما دووم اوورد و آخرشم رفت سر کلاس! داشتیم تصمیم میگرفتیم بپیچونیم و بزنیم بریم آلاچیقهای جاده هفت باغ (توضیح: نرسیده به شهری در اطراف کرمان به اسم ماهان که جای باصفاییه و پاتوق تریپ جوونا!) یه خرده کار خلاف کنیم (فکر بد نکنید، کار خلاف اونجوری نه، اینجوری!! آخه کی تا حالا از پسران بمب گذار کار خلاف اونجوری دیده؟) آخرشم یه بیلیار بزنیم و برگردیم کرمان که با جدا شدن رسوا همه نقشه ها نقش بر آب شد!!!

این کلاس پیچید و ما تمام مدت توی Love Street نشستیم و به مورچه درخت و سنگریزه های زمین و لکه های نیمکتها خندیدیم ولی هرگز کسی رو دست ننداختیم، دختری رو فیلم نکردیم، به تیپ و خصوصا موهای پسری نخندیدیم و از هیچ استادی هم بد نگفتیم!!

سر کلاس بعدی به علت گیر بودن استاد و کاهش ناگهانی اندوخته غیبتهامون، سروقت حاضر شدیم. اما جالب اینجا بود که شخص استاد قراری داشتند و کلاس رو بعد از حل یک تمرین و بدون حضور غیاب، به دست خدا سپردند و ما که حسابی زورمون گرفته بود اصرار کردیم که استاد کلاس باید تا وقت قانونیش ادامه داشته باشه و چرا حضور غیاب نکردید و چرا این مسئله رو کامل حل نکردید و چرا امروز هوا ابریه و حتی چرا زنگ موبایل شما ایتقدر مزخرفه؟ اما گوش استاد بدهکار نبود و ما حسرت اینو خوردیم که چرا سر این کلاس حاضر شدیم در جایی که میتونستیم هزاران کار مفیدتر انجام بدیم!!

خلاصه اون روز با گشت و گذاری توی خیابونهای مثل همیشه شلوغ شهر به پایان رسید و شد یکشنبه! ساعت ۳ کلاس داشتیم، از حوالی ۲ من رفتم دانشگاه و یه راست رفتم Love Street جایی که بچه ها از صبح ساعت ۱۱ (چون کلاس داشتند) زنبیل گذاشته بودند و جا گرفته بودند! بازم نشستیم (و البته در زمانهایی هم که لازم بود بلند شدیم یا حتی راه رفتیم) و بمبهای کوچک و بزرگ گذاشتیم، حتی یه بار عملیات انتحاری کوچکی انجام شد که خوشبختانه کسی آسیبی ندید! (از ذکر جزئیات معذوریم! شاید زمانی دیگر)

خلاصه ساعت ۳:۲۵ رفتیم سمت کلاس و بازم یه دفعه یکی از همراهان گفت: من اصلا حوصله این کلاس رو ندارم!! من بلافاصله اضافه کردم: منم! مشکوک با تاخیری قابل توجیه، افزود: بزنیم بریم خداوکیلی؟؟ و سه تایی هجوم بردیم به سمت رسوا که داشت کیفش رو میذاشت توی کلاس که کجای کاری؟ کلاس پیچید؟ و در عین تعجب دیدیم که رسوا از ما مشتاق تره!!

از قضا و بر حسب اتفاق (که ما اصلا و به هیچ عنوان قبلش نمیدونستیم!) رسوا وسیله نقلیه ای داشت که بلافاصله روانه خیابانهای شهر شدیم و ................ متاسفانه بازم از ذکر جزئیات معذوریم!

نهایتا رفتیم خونه!!! (خیلی تابلو سر و تهش رو هم آوردم نه؟؟؟)

شد دوشنبه، از صبح ساعت ۱۰ بچه ها خونه ما بودند و تا دلتون بخواد چرند گفتیم و خندیدیم و از اونجا که کسی نبود فیلمش کنیم، خودمون رو فیلم میکردیم! (خب اینم راهیه دیگه!) البته یه سری مسابقات فوتبال مجازی چهارجانبه هم برگزار شد که ادامه مسابقات به روزهای آینده موکول شد... ولی خدایی جای همه خالی که خیلی حال داد!

ساعت ۵ کلاس داشتیم بازم از ۳ پاتوق همیشگی بودیم و تا ۵ چرخیدیم توی دانشکده های مختلف که چون بدموقع ظهر بود همه خواب بودند و توی هیچ بخشی، پرنده پر نمیزد....

ساعت ۵:۲۰ دم کلاس بودیم که دیدیم یکی از بچه ها با نگاه های غضب آلود برگشت گفت: خیلی نامردید شماها!!! ما که جا خورده بودیم منتظر ادامه صحبت طرف شدیم تا ببینیم واقعا نامردیم یا نه؟ که ادامه داد: دیروز میدونستید کلاس تشکیل نمیشه، خودتون قبلش جیم زدید؟ چرا به بقیه نگفتید؟؟؟؟

هیچ کس باور نکرد!!! ما مثل فنر پریدم از یکی دو نفر دیگه پرسیدم: دیروز استاد نیومد؟؟؟؟ و نمیدونید چه حال عجیبی داشتم وقتی جواب منفی شنیدم...... از خوشحالی توی پوستم جا نمیشدم!! (آخه تنها نگرانی ما بابت غیبتهامون بود) و ناگهان جشن و پایکوبی وسط سالن دانشکده ریاضی برپا شد که تنها شرکت کنندگانش من و رسوا و مشکوک و اون دوستمون بودیم!

بازم زمزمه هایی مبنی بر پیچش کلاس به گوش رسید که: بابا ما باید دیروز یه غیبت میخوردیم که نخوردیم!! بیایید الان بزنیم بریم غیبت دیروز رو امروز بخوریم خب!!!

اما نهایتا شرافتمندانه موندیم و صبر کردیم تا استاد بیاد که......

این کلاس دچار خود پیچ شده و استاد گرامی تشریف نیاوردند!!!!

و ما بازهم حالی به حولی، زدیم رفتیم پاتوق!

بعدشم دوباره رفتیم چرخیدیم (البته این دفعه دیگه تریپ مجردی نبود!! ولی بازم حال داد) آخرشم یه هات داگ اساسی پیش یکی از دوستامون خوردیم و بعدشم اومدیم خونه و الانم که من در خدمت شمام!!

راستی امروز یکی از همسترهام، انگشت دوستم رو گاز گرفت نافرم! یهو دیدیم خونه از انگشتت زد بیرون و داد از گلوش!!  (حالا اینو چرا گفتم خدا میدونه؟ شاید فقط میخواستم صفحه حوادث هم مطلبی داشته باشه!!!)

آهان راستی یه چیز دیگه، دیروز رفته بودم سیب زمینی بخرم، دیدم هرچی سیب زمینی هست، کوچولو و ریزه میزه و فسقلیه! با خودم گفتم: واقعا چرا نمیذارن اینا یه خرده بیشتر بمونن زیر خاک تا یه کم بزرگتر بشند؟؟ (باز اینم نمیدونم چه ربطی داشت!)

نکته آخرم اینکه به تازگی یه ترانه رپ فارسی شنیدم (که هنوز نمیدونم کی خونده) که موضوعش  نامه ای به رئیس جمهوره.... فوق العاده بود! اگه گیرش آوردم میذارمش واسه دانلود...

درود بر ایرانی....

امضاء: پرستیژ

 

پ . ن:

با این مطلب طولانی و حوصله سر بر، ببینم دوستای خوبم که منتظر ارسال جدید بودند، بازم میگن چرا آپ نمیکنی؟؟؟