اکسیژن دانشجویی

کاری از (Bomber Boys Band (3B

اکسیژن دانشجویی

کاری از (Bomber Boys Band (3B

درد و دلی با خدا

امروز صبح که از خواب بیدار شدی،نگاهت می کردم؛

امیدوار بودم که با من حرف بزنی،حتی برای چند کلمه،نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد،از من تشکر کنی.اما متوجه شدم که خیلی مشغولی،مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی.

وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی:سلام؛اما تو خیلی مشغول بودی.

یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی.

بعد دیدمت که از جا پریدی.خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی؛

اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات با خبر شوی.

 تمام روز با صبوری منتظر بودم.با اونهمه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی.

متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی،شاید چون خجالت می کشیدی که با من حرف بزنی،سرت را به سوی من خم نکردی.

 تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری.

بعد از انجام دادن چند کار،تلویزیون را روشن کردی.نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟

 در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی؛ در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری...

باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی،شام خوردی؛

 و باز هم با من صحبت نکردی. موقع خواب...،فکر می کنم خیلی خسته بودی.

بعد از آن که به اعضای خوانواده ات شب به خیر گفتی ، به رختخواب رفتی و فوراً به خواب رفتی.اشکالی ندارد.

احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام.

من صبورم،بیش از آنچه تو فکرش را می کنی.

حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی.من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم.

منتظر یک سر تکان دادن،دعا،فکر،یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد.

خیلی سخت است که یک مکالمه یک طرفه داشته باشی.خوب،من باز هم منتظرت هستم؛

سراسر پر از عشق تو...به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی.

 آیا وقت داری که این را برای کس دیگری هم بفرستی؟

 اگر نه،عیبی ندارد،می فهمم و هنوز هم دوستت دارم.. روز خوبی داشته باشی

... 

قوربونت خدا....  

 

 امضاء: رسوا

بازاریابی

سلام به گرمی ساندویچ کوکتل دو نون... احوالتون؟ چه خبرا؟ می دونم که خیلی دیر اومدم ولی اومدم.....  از دانشگاه چه خبر؟ من خودم تازه دیروز روز اولم بود... خبر خاصی نبود جز سلامتی شما و خودم... 

یه متن آماده کردم البته به درد برو بچ مدیریت بازرگانی می خوره... بخونین و حالشو ببرین... 

تا شما بخونین اومدم.... فعلا.... 

در دانشگاه استنفورد ، استاد در حال شرح دادن مفهموم بازاریابی به دانشجویان خود بود   


شما در یک مهمانی ، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد ، بلافاصله میرین پیشش و می گین : "من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن" ، به این میگن بازاریابی مستقیم


شما در یک مهمانی به همراه دوستانتون  ، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد ، بلافاصله یکی از دوستاتون میره پیش دختره ،به شما اشاره می کنه و می گه : " اون پسر ثروتمندیه ، باهاش ازدواج کن" ، به این می گن تبلیغات


شما در یک مهمانی ، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد ، بلافاصله میرین پیشش و شماره تلفنش رو می گیرین ، فردا باهاش تماس می گیرین و می گین : "من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن" ، به این میگن بازاریابی تلفنی


شما در یک مهمانی ، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد ، بلافاصله کراواتتون رو مرتب می کنین و میرین پیشش  ، اون رو به یک نوشیدنی دعوت می کنیین ، وقتی کیفش می افته براش از روی زمین بلند می کنین ، در آخر هم براش درب ماشین رو باز می کنین و اون رو به یک سواری کوتاه دعوت می کنین و میگین : " در هر حال ،من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج می کنی؟"  ، به این میگن روابط عمومی


شما در یک مهمانی ، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین که داره به سمت شما میاد و میگه : "شما پسر ثروتمندی هستی ، با من ازدواج می کنی؟"  ، به این می گن شناسایی علامت تجاری شما توسط مشتری


شما در یک مهمانی ، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد ، بلافاصله میرین پیشش و می گین : "من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن" ، بلافاصله اون هم یک سیلی جانانه نثار شما می کنه ، به این میگن پس زدگی توسط مشتری


شما در یک مهمانی ، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد ، بلافاصله میرین پیشش و می گین : "من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن" و اون بلافاصله شما رو به همسرش معرفی می کنه ، به این می گن شکاف بین عرضه و تقاضا


شما در یک مهمانی ، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد ، ولی قبل از این که حرفی بزنین ، شخص دیگه ای پیدا می شه و به دختره میگه : "من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن" به این میگن از بین رفتن سهم توسط رقبا


شما در یک مهمانی ، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد ، ولی قبل از این که بگین : "من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن" ، همسرتون پیداش میشه ، به این میگن منع ورود به بازار   

امضاء: رسوا

چاقی ملت!

 سلامی به گرمی ساندیچ کوکتل ۲ نون بوفه دانشگاه که مزه همه چیز میده به غیر از ساندویچ..! تو این دو سه روزه کلی اتفاق افتاده.. میخوام یکم سربسر سران مملکتی بزارم میگین چرا؟ آخه وقتی می یان در مورد قیمت زیاد برنج می گن: ملت زیاد چاق شدن باید برنج کم مصرف کنن تا تقاضا برای برنج کم بشه و قیمتش بیاد پائین و بالاخره تورم کم میشه... آخه خودتون بگین این جوابه درستیه؟ قضاوت با خودتون... بگذریم... بریم سر وقت فوتبال که امروز روز فوتبال ایرانه... به امید پیروزی پیروزی....

راستی در مورد نوشته قبلیم: من قصد رسوا بازی ندارم... در ضمن اصلا نمیدونم آدمیزاد کی هست؟! یه دستی زدم که به نظر جواب هم نداد!! قصد دعوا انداختن دختر پسرا رو ندارم... فقط یه خاطره بود همین... 

سخن آخر: من کسی که بهم شنا یاد داد، غرق نمیکنم...

 

امضاء: رسوا

دختر با کلاس..!

سلامی چو بوی خوش ماهی که امروز غذای سلف بود. البته ماهی بود ولی مزه خورشت لیمو میداد...(خودم تا حالا خورشت لیمو نخوردم)

راستی یادم رفت به آدمیزاد سلام کنم و خوشامد گویی کنم البته نیازی هم نیست چون از خودمونه...!

این دخترا همیشه باید یه کاری یه ادایی بکنن تا حال ما پسرا رو به هم ببزنن..! میگین چکار کردن؟ الان میگم: امروز صبح یه دختر باکلاس(؟) که چشم مارو هم گرفته بود  تو تاکسی (از نوع ون) -که بطرف دانشگاه میومد- تو ردیف ما نشسته بود که وسطای راه حالش بهم خورد و بالا اورد... درست همون جایی که همه باید پیاده شن کثیف کاری کرد.. حالا بیا و درستش کن! فکر کنم صبح هویج و تخم مرغ خورده بود... ما که از تو ماشین یه جوری اومدیم پایین و  بقیه دانشجویا هم با کلی غر زدن خودشونو نجات دادن.... حالا بماند از فحش دادنای راننده.... بگذریم ... خاطره کثیفی بود...

نتیجه اخلاقی: اگه یه خانم باکلاس اومد تو تاکسی کنارتون نشست اول صبر کنین تا به مقصد برسین بعد بهش یشنهاد آشنایی بدین... وگرنه تو همون تاکسی حالی به کلاستون می ده...!

امضاء: رسوا  

۱۳ بدر هست ولی... درختها رو بهم گره نزنین!

فردا 13 بدره،خودتون میدونین که تو این روز،دختر های ترشیده و دم بخت چقدر سبزه گره میزنن تا بختشون وا بشه!!! دلم بحالشون می سوزه... آخه مجبورن... اگه من هم دختر بودم،تو این روزگار کمبود شوهر ، به هر در و دیواری میزدم تا به مرادم برسم...! سخته... ولی ممکنه! در هر صورت امیدوارم که طبیعت رو داغون نکنین(این یه خواهش بود)! یه بار نرین درختارو بهم گره بزنین..! چون فکر نکنم نتیجه بگیرین تازه شاید نتیجه عکس بده و شماها به طور کامل بترشین...! امیدوارم به همتون خوش بگذره...!

(کلام آخر: گذشت رو از درخت یاد می گیرم که سایه اش رو از سر هیزم شکن هم بر نمیداره!!!!)

امضاء: رسوا

فروردینی ها بخونن!

امروز روز تولد یکی از دستای خوبمه(البته پسره)! خودش می دونه که خیلی برام عزیزه! محمدرضا جان تولدت مبارک...! امیدوارم تو سختیهای گذشته، که تو خیلی کمکم کردی،یه روزی بتونم جبران کنم... امیدوارم همیشه یار و یاور هم، مثل 2 تا برادر باشیم...

 راستی این متولدین فروردین هم برا خودشون یه خصوصیاتی دارن که تعدادی رو براتون میگم که اگه یه روز گرفتار(عاشق) این افراد شدین بدونین با کی طرف هستین: (طبق قانون first lady، اول از خانوم ها شروع میکنم)...

خصوصیات زن فروردین: معاشرتین- استقلال طلبی- خودخواهن- بخشندن- راستگو هستن- عاطفین- با اعتماد به نفس- وفارادارن- به دنبال قدرت- مهربانن- جذابن- پیگیرن- خوش اخلاقن- دقیقن- صادقن- حریصن- بی ملاحظن- از کار زیاد،متنفرن...

این کارهارو با زن فروردین نکنید: خیانت نکنین- به آرزوهایش بی توجهی نکنین- موضوعی رو مخفی نکنین و در مقابل جمع ایراد نگیرین...

این کارهارو با زن فروردین بکنید: احساسات عاشقانه بکار ببرید- رو راست باشید- غرورش رو محترم بشمارید...

  خصوصیات مرد فروردین: پر تحرکن- پر تلاشن- در تصمیم خود جدین- شیفته مطالعن- به قانون مقیدن- اهل انتقاد نیستن- نصیحت پذیر نیستن- مادی هستن- وفادارن- حسودن- متوقع هستن- خود بزرگ بینن- معاشرتین- خوش اخلاقن- خیلی پیگیرن- صادقن- بی ملاحظن...

این کارهارو با مرد فروردین نکنید: مجبور به تظاهر احساس و میلی نکنین- به او دروغ نگوئید- شخصیت کسل کننده نداشته باشید- به او بی مهری و بی توجهی نکنین  و حرکات جلف و سبک نکنین...

این کارهارو با مرد فروردین بکنید: با او رو راست باشین- خوشرو و شاد باشین- لباسهای سنگین و پوشیده بپوشید...

امیدوارم این  اطلاعات بدردتون بخوره...! در هر صورت پیشنهاد میکنم فقط با این افراد دوست باشید نه رابطه ی بالاتر دیگه ای مثل ازدواج...!

(کلام آخر : هر روز که از خواب بیدار می شی: یعنی هنوز اجازه زندگی داری... پس خوب زندگی کن!)

امضاء: رسوا

دانشگاه تعطیل... معرفت دوستان هم تعطیل..!

سلام نمی کنم... روز جمهوری اسلامی رو هم تبریک نمی گم... چون شاکیم..! از علی دائی..نه! از روزگار...نه! از  تمام دوستای بی معرفت! آره،نزدیک 3 هفته میشه که دانشگاه تعطیله و معرفت دوستان هم تعطیل شده.. آخه چرا..؟ خیلی سخته... وقتی نصفه عمرتو(بیشتر ساعات روز)  با بعضیا باشی و بهشون عادت کنی و یک دفعه... ببینی کسی دور و برت نیست... نه احوالی، نه یه sms،  حتی دریغ از یه miss'call... ولی این دوستان بی معرفت بدونن که ما هنوز تاریخ تولدشون رو یادمون هست، هنوز خاطرات برامون زنده هست... هنوز.... دوسشون داریم...!!! اصلا میدونین چیه همش تقصیر خودمه! چرا؟ آخه این دختر هایی که دو رو بره این دوستای نزدیک ما می چرخن،خودم اوردمشون! آخه خودتون میدونین وقتی یه پسر گرفتار یه دختر بشه دیگه تمام دوستاشو فراموش میکنه(البته بیشتراشون) ولی می خوام یه یادآوری برای این دوستان بکنم یادشون بیارم موقعی که عاشق شدن،گرفتار دختر مورد علاقشون شدن ،یادشون بیاد ، ببینن کدام یکی از دوستان- تو اون شرایط- کنارش بودن... معلومه که یادتون نیاد... آخه کارای کوچیک که نتیجه های بزرگ دارن،زود فراموش می شن... نمی دونم اصلا شاید گرفتارین در هر صورت  اگه الان این مطالب رو خوندین یه یادی از ما کن... 

(کلام آخر: اگه روزی ترکم کردن می فهمم که با من بودن؛ لیاقت می خواد...!)

امضاء: رسوا        

مصائب یک دختر دم بخت (قسمت آخر)

ادامه از قبل...

۸۶/۷/۲۰

امروز دیگر از آن روز هاست. این دفعه دوست متین بهم گیر داده بود. پسره بی تربیت، می خواست بهم شماره بدهد! شماره اش را گفت ولی یادم نماند. اسمش زوبین بود. نمی دانم چرا وقتی بهش گفتم: ایش... پسره پررو، برو رد کارت... دوباره از زور خنده نمی توانست روی پاهایش بایستد. در هر صورت دوست ندارم با او ازدواج کنم. بالاخره آدم در امر ازدواج بعضی از گزینه ها را رد می کند. نمی شود که همه را قبول کند. تازه موهایش را هم شانه نکرده بود. ژل زده بود و همین جور درهم و برهم روی سرش بخش کرده بود. من دوست ندارم شوهرم شلخته باشد. باید تمیز و منضبط باشد. این شرط اول ازدواج من است.

۸۶/۷/۲۱

امروز اصلا حالم خوب نیست. باز هم جمعه شد و این پسره دیوانه دوباره زنگ زد ولی من باز حرف ازدواج را وسط کشیدم. داشت کم کم متقاعد می شد که مادرم رسید. بنابراین مجبور شدم قطع کنم  وگرنه می خواستم شماره خانه مان را بهش بدهم تا درباره ام تحقیق کند و بعد هم آدرس خانه مان را بپرسد که به سلامتی بیایند خواستگاری. شوهر من باید در مورد حرفهایی که من می زنم متقاعد شود! این شرط اول ازدواج من است.

۸۶/۷/۲۲

امروز باز به لطف الناز به یکی دیگر از شیوه های جذب شوهر یا به فول الناز دلبری پی بردم. نقاشی صورت. بعد از کلاس صبح با هم رفتیم یکی از این مغازه هایی که مواد اولیه می فروخت. من هم یک ساعت قبل از کلاس بعد از ظهر شروع کردم به مالیدن. از اون هایی که باید به مژه ام می زدم از همه سخت تر بود. همه اش یا می رفت داخل چشمم  یا می مالید به پلکم. ولی پشت چشمی را دوست دارم. نه برس داشت نه فرچه. بنابراین مجبور شدم انگشت بکنم داخلش. حیفی همه اش حرام شد. رفت زیر ناخن هایم. خلاصه برای خودم دلبری شدم. همه به من نگاه می کردن. تازه دارم می فهمم که چرا الناز می گفت: دختر دانشجو بدون آیینه، مثل سرباز بدون تفنگه! این زوبین خدا نشناس هم باز تا من را دید نتوانست از زور خنده روی پاهایش باستد. در هر صورت به نظرم شوهرم باید اجازه بدهد تا من همیشه  و  همه جا آرایش کنم. این شرط اول ازدواج من است.

۸۶/۷/۲۳

امروز عجب روزی است. همایش ازدواج و جوان گذاشته اند. الناز نیامد ولی من رفتم ردیف اول نشستم. بعد که تمام شد دیدم علی و زوبین و متین هم هستند ولی از این مهرداد خرخوان نشسته بود درس می خواند. همایش جالبی بود. خیلی طرز فکرم را عوض کرد. الان فکر می کنم که شوهرم فقط باید من را دوست داشته باشد، همین...! این شرط اول ازدواج من است.

۸۶/۷/۲۴

امروز من off ام!!!

۸۶/۷/۲۵

امروز چه حالی کردم من. وارد دانشکده شدم دیدم متین با پای گچ گرفته، همین جور وسط دانشکده می لنگید و آه و ناله می کرد. من هم به تلافی متلکی که بهم گفته بود ، با شجاعتی مثال زدنی، عینهو تو فیلمها بهش گفتم: گربه نره کجا می ری؟ ولی اصلا محلم نگذاشت. خوشم نیامد. من دوست ندارم شوهرم حرف دلش را به من نگوید. حتی اگر از من ناراحت می شود باید به من بگوید. این شرط اول ازدواج من است.

۸۶/۷/۲۶

امروز بالاخره اتفاقی که باید می افتاد،افتاد. طلسم شکست و اولین خواستگار محترم آمد خانه مان. وقتی از کلاس برگشتم فهمیدم.  ولی اصلا نتوانستم حدس بزنم کیه. تا آمدم در ذهنم خواستگار ها را مرور کنم که امیده، آرشه، کیوانه، متینه، زوبینه، محمود سوپریه، علیه، مهرداده یا پسر عمو حسین؟ بابام گفت کیه،اصلا فکر نمی کردم. پسر دوستش بود.  تا حالا من را ندیده بود من هم او را ندیده بودم. حتی تا وقتی که رفتیم با هم صحبت کنیم نمی دانستم اسمش چیست! ولی شرط اول ازدواج من را داشت: یعنی پدرم موافق بود. با این حال انتخاب کامبیز از بین این همه خواستگار واقعا مشکل بود. قرار شد تا سه روز دیگر جواب بدهیم. حالا فعلا تا سه روز دیگر فقط به کامبیز فکر می کنم. اگر به نتیجه مثبتی نرسیدم می روم سراغ بقیه!

۸۶/۷/۲۷

امروز واقعا برای من روز بدی بود. چون به نتایج مثبتی نرسیدم. علتش حرف های آرش بود. دوباره زنگ زد. این دفعه بهش گفتم: دیگر زنگ نزن چون تو قصد ازدواج با من را نداری ولی کسی پیدا شده که می خواهد با من ازدواج کند پس برو گمشو...! این را که گفتم حسابی عصبانی شد و با داد گفت: تقصیر منه که از اول باهات صادق بودم. گقتم که نمی خواهم ازدواج کنم. اگر مثل این یکی خرت می کردم بهت قول ازدواج می دام باهام حرف می زدی. دیگر بهم فرصت نداد و قطع کرد. رفتم تو فکر. واقعا کامبیز قصد ازدواج با من را دارد؟ به نظرم اگر کسی آمد خواستگاری باید همان روز بریم عقد کنیم، تا خیالم راحت شود. این شرط اول ازدواج من است.

۸۶/۷/۲۸

امروز همه چیز برام روشن شد. اصلا فکر نمی کردم جریان به این صورت باشد. اول صبحی که مهتا زنگ زد و گفت که آن کتاب را نامزد امیر برایش گرفته و جون امیر بسته به آن کتابه...! باورم نمی شد امیر نامزد داشته باشد ولی واقعیت داشتو جریان کامبیز و اینکه می ترسم قصد ازدواج نداشته باشد را هم برایش تعریف  کردم پ، گفت اگر این طور بود آنقدر سریع جواب نمی خواست...!

دانشگاه که رفتم شنیدم زوبین و متین را کمیته انضباطی توبیخ کرده. ظاهرا خیلی اوضاع درامی داشته اند. علی را هم با یه دختر در حال قدم زدن دیدم. مهرداد هم به قول الناز با کتاب و جزوه عقد بسته. سرم واقعا درد می کرد. برای همین کمی زودتر به خانه برگشتم. سر راه محمود سوپری را دیدم که بچه به بغل ایستاده بود. نگو از بس که زن و بچه اش را دوست دارد، خانمش روزی یکبار بچه اش را می گیرد و می آید به شوهرش سر می زند.

وقتی هم رسیدم خانه کارت عروسی دخترخاله ام  روی میز بود. وقتی بازش کردم فقط شانس آوردم که سکته نکردم. اسمه کیوان روبرویش بود. آخر شب هم عمویم تیر خلاصی را زد. پسر عمو حسین تا دو هفته دیگر از ایران خارج می شد. مثل اینکه قراره با دختر رئیسه کارخانه شان ازدواج کند و با هم به فرانسه، آنجا ادامه! تحصیل بدهد. مامان می گفت برای اینکه چشمشان نزنند تا حالا صدایش را در نیاورده اند. آرش هم که از اول تکلیفم را مشخص کرده بود. بدبخت مثل اینکه راست می گفت. ظاهرا قصد ازدواج ندارد. ماند همین کامبیز مادر مرده...! مهتا می گوید با این توصیفاتی که تو از کامبیز میکنی باید پسر خوبی باشد. الکی ردش نکن. شب هر کاری که کردم خوابم نبرد. فردا کامبیز زنگ می زند و جواب می خواهد. نزدیکی های صبح به این نتیجه رسیدم که تا پشیمان نشده است بهتر است همان دفعه اول بله را بگویم...!

۸۶/۷/۲۹

امروز دل تو دلم نیست. چون تا به کامبیز جواب مثبت دادم گفت باید عقد کنیم. بیچاره واقعا قصد ازدواج داشت. خاموادگی رفتیم محضر عقد کردیم. کامبیز واقعا پسر خوبی است. باید بگویم که به نظر من، "ازدواج" اولین شرط "زندگی موفق" است......!

۸۶/۷/۳۰

نتیجه گیری: اگه تا 30 روز اول ترم اول ازدواج کردین که کردین، اگه ازدواج نکردین... خودتون میدونین دیگه......

امضاء: رسوا

سال متفاوتی میخوای؟ اینو بخون...!

سلام. چیه؟ چرا دعوا میکنی؟ تقصیر من که نیست، آخه رفته بودم مسافرت، نتونستم on بشم...! تازه فکر کنم دوباره بریم مسافرت .اون هم طرف شیراز تا اگه بشه این خواجو ی کرمانی رو از تو غربت آزادش کنیم، و بیاریمش شهرمون تا اون بدبخت، تو غربت، این قدر زجر نکشه،(دانشجو هایی که تو غربت درس می خونن حرفهای منو خوب درک میکنن)....!

اینقدر حرف هست که یادم رفت عید نوروز رو به همتون تبریک بگم. امیدوارم همیشه سالم ، سربلند و سالی پر از معجزه برای دختران ترشیده باشه تا اوناهم به آرزوشون برسن! البته من یه پیشنهاد به دختران ترشیده دارم : توی یکی از روزنامه های محلی کرمان یه ستونی باز شده به نام ستون "مهر"...! خانوم های محترم می تونن با این روزنامه تماس بگیرن و شوهر مورد علاقه خودشون رو انتخاب کنن، (البته اگه شوهر مورد علاقه شما، تو انبارشون موجود باشه).

یادم رفت از تمام دوستانی که محبت می کنن مارو از نظرات محبت آمیز(؟) خودشون،آگاه می کنن، تشکر کنم. خیلی ممنون، خیلی تشکر...! 

یه پیشنهاد برای اونایی که می خوان سال 87 سال متفاوتی باشه دارم،(البته اگه اجرا کنین واقعا جواب می گیرین) : تمام هدف ها، امید ها ، آرزو ها ، کار هایی که می خواین تو این سال انجام بدین و تمام چیزهایی که می خواین بدست بیارین(حتی یه شوهر خوب)،به صورت مکتوب بنویسین.  رو یه کاغذ بنویسین و هر از چند گاهی یه نگاهی بهش بندازین، ببینین به کدوم اهدافتون رسیدین؟!! اگه دوست داشتین اضافه کنین ولی حذف نکنین! مطمئن باشین آخر سال 87 به 90% اهدافتون می رسین! جدی میگم. امتحان کنین، موفق میشین(امیدوارم)! با آرزوی سالی سرشار از موفقیت...!

امضاء: رسوا

یکی بود... پس کی نبود!

یکی  بود... پس کی نبود!

یکی بود و یکی نبود، اونی که بود تو بودی ٫اونی که نبود من بودم!

یکی داشت و یکی نداشت، اونی که داشت تو بودی٫ اونی که تو رو نداشت من بودم!

یکی خواست و یکی نخواست،اونی که خواست تو بودی  اونی که بی تو بودن رو نخواست، من بودم!

یکی آورد و یکی نیآورد، اونی که آورد تو بودی ٫اونی که جز تو به  هیچ کس ایمان نیاورد من بودم!

یکی برد و یکی نبرد،اونی که برد تو بودی ٫اونی که دل به تو باخت من بودم!

یکی گفت و یکی نگفت،اونی که گفت تو بودی ٫اونی که دوستت دارم را به هیچ کس جز تو نگفت من بودم!

یکی ماند و یکی نماند،اونی که ماند تو بودی ٫اونی که بدون تو نمی تونست بمونه من بودم!

یکی رفت و یکی نرفت،اونی که رفت تو بودی٫اونی که به خاطر تو،تو قلب هیچ کس نرفت من بودم!

یکی رسید و یکی نرسید،اونی که رسید تو بودی ٫اونی  که مثل کلاغ ها، هنوز به مقصد نرسیده منم...!

 امضاء: رسوا

مصائب یک دختر دم بخت(۲)

۸۶/۷/۱۰

امروز یکم دیر رفتم سر کلاس تا همه بچه ها بهتر همکلاسی شان را بهتر بسناسند. این توصیه الناز بود. بعد هم رفتم ته کلاس نشستم تا ردیف های مجاور دختر ها را زیر نظر داشته باشم. خوب پس فردا که می آیند درخواست ازدواج می کنند من باید زمینه داشته باشم یا نه؟ البته استاد بیشتر از همه براندازم  می کرد. حالم بد شد. شوهر آدم باید چشم پاک باشد. این شرط اول ازدواج من است.

۸۶/۷/۱۱

امروز همان پسر سال آخری را دیدم. اسمش علی است. با دو تا از دوستهایش داخل دانشکده ایستاده بود. وقتی من را دید مثل روز اول نیشش تا آخر باز شد. بعد هم شروع کرد با دوستهایش پچ پچ کردن. هر چند لحظه هم برمی گشت مرا نگاه می کرد. مطمئنم داشت به دوستانش می گفت که قصد ازدواج با من را دارد. نمی دانم پس چرا نمی آید؟ حتما آدرس ندارد...!

۸۶/۷/۱۲

امروز کلاس ندارم. به قول ترم بالائی ها OFFام. وقتی هم دانشگاه نرروی از سوژه خبرس نیست....

۸۶/۷/۱۳

امروز پسر عمو حسین زنگ زد خانه مان. گفت با عمو کار دارم.ولی مطمئنم دلش برایم تنگ شده بود،زنگ زده بود  که فقط صدایم را بشنود. می خواستم بگویم عوض این مسخره بازی ها بنشین درس بخوان که جرأت داشته باشی بیایی خواستگاری! ولی دلم برایش سوخت و چیزی بهش نگفتم و خداحافظی کردم.

۸۶/۷/۱۴

امروز دوباره این آرش بی شعور زنگ زد. وقتی فهمید هنوز قصد ازدواج دارم و وقتم را بیهوده تلف این و آن نمی کنم دوباره قطع کرد.وقتی دو سه روز ذیگر آمد خواستگاری،حتما بهش می گویم که تا یک بار امتحان کردن اشکالی ندارد. ولی اگر بیشتر از یک بار شود... دیگر معلوم نیست که چه پیش آید!

۸۶/۷/۱۵

امروز هیچ اتفاق خاصی نیفتاد. همه چیز امن و امان است. زمان مناسبی که بالاخره از بین این همه یکی را انتخاب کنم. سخت است ولی تا درس هایم شروع نشده است باید به نتیجه برسم و الا به درسهایم لطمه می خورد.

۸۶/۷/۱۶

امروز با الناز رفتیم لباس بخریم. خیلی دست و دلباز است. مثل ریگ پول خرج می کند. چند دست لباس خریدیم،چون من که دوست ندارم همان دفعه اول بله بگویم. پس حتما پنج شش دفعه می آیند و می روند. خوبیت نداره همه اش من  را با یک لیاس ببینند. باید نشان بدهم که با کلاسم. شوهرم هم باید با کلاس باشد. این شرط اول ازدواج من است.

۸۶/۷/۱۷

امروز  یک "رأس" پسر نادان و سفیه! وقتی داشتم از کنارش رد می شدم ، بهم متلک گفت. گفت vjجون کجا می ری؟ برگشتم گفتم: ایش... به تو چه! دوستش از زور خنده نمی توانست سرپا بایستد. پررو! نفهمیدم منظورش از vj  چیه!!! دوباره از بچه ها پرسیدم گفتند یعنی:" voroodie jadid" تازه آمارش را هم درآوردم. اسمش متین بود. دانشجو که سهله، محمود سوپری پیش این پروفسوره. اگر تقاضای ازدواج کند امکان ندارد جواب بدهم. حتی اگر خود کشی کند. شوهر من باید با فرهنگ باشد. این شرط اول ازدواج من است.

۸۶/۷/۱۸

امروز یه آقای محترم آمده بود جزوه بگیرد. چون بیست دقیقه دیر کرده بود. آدم خجالتی هم مصیبتی است،از من خوشش آمده بود،حتی از جزوه نوشتنم هم تعریف می کرد. گفت اسمش مهرداد کمالی است و مثل علی سیر تا پیاز زندگیم را در آورد. اما عیبی که داشت، این بود که موقع حرف زدن ،زبانش می گرفت. من دوست دارم شوهرم خجالتی نباشد. این شرط اول ازدواج من است.

۸۶/۷/۱۹

امروز وقتی از کلاس بر می گشتم، دم در خانه که رسیدم تا آمدم زنگ بزنم دیدم امیر،پسر همسایه جلویم سبز شد. سلام کرد و من هم جواب سلامش را دادم. هی این پا و اون پا می کرد. می دانستم می خواهد تقاضای ازدواج کند. وای که چقدر پسر بی دست و پایی است. بالاخره به حرف آمد،ولی باز هم نتوانست حرف دلش را بزند. فقط گفت که مهتا با من کار دارد. شاید قرار است مهتا مساله ازدواج را با من مطرح کند. اصلا از این کارش خوشم نیامد. پس فردا اگر دعوایمان شد بخواهد واسطه بفرستد،همان روز می روم . طلاقم را ازش می گیرم. ش.هرم باید بی پرده و بدون واسطه با من صحبت کند. این شرط اول ازدواج من است.

ادامه دارد.....

امضاء: رسوا

 

          

 

 

 

 

فقط چند لحظه...

سلام

چیه؟ دارم دیوونه می شم! از دست این دانشجوهای دختر....! یه مشت آدم بی جنبه! اصلا همش تقصیر علی دائی هسته! خودشو بد بخت کرده! اومده سر مربی تیم ملی شده! آخه یکی نیست به این آقا بگه تو چکارت یه فلسطین! حالا که گوگوش ۶ فروردین تو دوبی کنسرت داره تو پیدات میشه؟ بعدش شاکی می شی میگی چرا تیم اسکواش ایران از تو رقابت های جهانی خذف میشه!  فکر می کنی الان این مطلب  رو می خونی٫ سر کار رفتی...!  فکر می کنی من دیوونه ام؟!!! آخه به هر دختر دانشجو یشنهاد آشنائی میدی طرف سریع جو می گیرش٫  تریه ازدواج میاد...  آخه دختر خوب من که تورو اصلا نمیشناسم برا چی بیام خواستگاری...؟؟!!! بابا.... فقط می خوام بگم که ای دختر های دم بخت دانشجووووو... نسل پسر های خوب داره منقرض میشه... یه فکری به حال خودتون کنید... البته من تنهاتون نمی گذارم. برای همین می خوام کمکتون کنم... حالا چند   تا راه حل میگم برای مخ زذن پسرها...ببینم چکاره اید!:

راه حل٫راه حل٫راه حل٫راه حل٫راه حل٫راه حل........

خوب بسه دیگه ... خسته شدم. بقیه راه حل ها رو خودتون پیدا کنید!

راستی منتظر قسمت بعدی ؛مصائب یک دختر دم بخت؛ باشید...

امضاء: رسوا

 

مصائب یک دختر دم بخت

مصائب یک دختر دم بخت

1/7/86

امروز،اول مهر است و من مثل بچه های خوب صبح اول وقت آمدم دانشگاه. ولی مثل اینکه خبری نیست! نه از دانشجویان نه از استادان! توی چند تا از کلاسا سرک کشیدم ، خالی بودند. فقط در یکی از کلاسها آقائی نشسته بود و سزش توی کاغذ هایش بود، ولی تا من وارد کلاس شدم سرش را بالا آورد.انگار که دوست صمیمی اش را دیده باشد بی هیچ شرم و حیایی،نیشش را تا بناگوش باز کرد. من هم کم نیاوردم و نیشم را دو برابر باز کردم.

بعد مثل نگهبانهای دم در گفت: می تونم کمکتون کنم"خانوم"!؟

 از اینکه اینقدر با فهم و کمالات بود ذوق زده شدم و گفتم: دنبال کلاس میگردم!

نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت: کلاس چی دارید؟

گفتم؟شیمی عمومی.

با حالت مسخره ای گفت:

-خانوم محترم!... کلاس ها هفته دیگه شروع می شه!

-واقعا،یعنی من الان باید برگردم خونه!!!؟

-پس چی،منم تازه دارم ثبت نام می کنم...سال اولی هستی نه؟

-بله.

-مشخصه...چی می خونید؟

-زمین شناسی

حرف که به اینجا کشید خیلی با پررویی ادامه داد: بچه کجا هستی؟

من هم باز کم نیاوردم و گفتم: همینجا ،شما چی؟

-من فیزیک می خونم،آخرشه،ترم هفتم!

-شما هم اینجایی هستید؟

-نه.

ازش خیلی بدم نیامد.از کلاس که بیرون آمدم ،مطمئن بودم که حتما تا دو سه روز دیگه پیشنهاد ازدواج میذهذ. چون همه چیز را در مورد من پرسیده بود. در حال حاضر من را بهتر از خودم می شناخت. به نظر پسر بدی نمی آمد. تا مامان و بابا چی بگویند....

2/7/86

امروز عمو سعیداینا آمدند خانه ما.من نمی دونم این پسر عموی من  که اینقدر منو دوست داره،پس چرا جلو نمیاد! از نگاههایش می خونم که چقدر برای من هلاکه.از بس که به من علاقه داره تا حالا نتونسته چشم تو چشم به من نگاه کنه! من همیشه سنگینی نگاهش رو حس می کنم. اما وقتی که برمی گردم   و توی چشم هایش نگاه می کنم رویش را برمی گرداند. من دقیقا متوجه این حرکاتش می شوم.شاید علت این که به من چیزس نمی گوید این است که من دانشگاه قبول شده ام و  او هنوز دیپلم دارد. من که همینطوری قبولش دارم...البته دیگر برایم مهم نیست. من به کس دیگری فکر می کنم. لااقل او ترم بعد لیسانس فیزیک می گیرد!

3/7/86

امروز تا ساعت 12 خوابیدم. از بس که دیروز از عمو اینا پذیرایی کردم. د.ست ندارم عمو فکر کند که عروسش کار بلد نیست.خدا می داند سنگ تموم گذاشتم. احساس می کنم عموم و پسرش حسین راضی بودند. تمام مدت هم عموم با پدر صحبت می کرد. هی می گفت: راستی ... ولی بحث عوض می شد.مطمئنم می خواست در مورد من و پسر عموم صحبت کنه. همه اش تقصیر باباست که هی صحبت را عوض می کرد. شاید دوست نداره دامادش دیپلمه باشد. مامانم هم از بس دانشگاه قبول شدنم را تو سر زن عمو کوبید، بنده خدا لال از خانه مان رفت. اما اشکال ندارد. شوهر که قحط نیست...! شوهر من لااقل باید لیسانس داشته باشد. این شرط اول ازدواج من است!

4/7/86

امروز می خواهم یک کلاسور دانشجوئی بخرم. مگر دانشجو بدون  کلاسور می شود؟! اصلا دانشجو را با کلاسور می شناسند. بعد از کلی دردسر کشیدن بالاخره یک کلاسور مناسب پیدا کردم. رویش عکس هری پاتر و آن دختره که قرار است با هم ازدواج کنند چاپ شده بود. تازه جای خودکار هم دارد. موقعی که برگشتم خانه هوا کاملا تاریک شده بود. محمود آقای سوپری، عصبانی دم در مغازه اش ایستاده بود. فکر کنم چون دیر کردم عصبانی است. اصلا دوست ندارد زنش بعد از ساعت 6 بیرون از خانه باشد. هر وقت هم که بعد از ساعت 6 بیرون باشم کلی ناراحت می شود. حتما دو سه روز دیگر که خواستگاری می آید می گوید که از دستم عصبانی است و من نباید بعد از ساعت 6 بیرون باشم. یعنی چه؟ من باید آزاد باشم و بتوانم بعد از ساعت 6 از خانه بیرون بیایم. این شرط اول ازدواج من است.

5/7/86

امروز رفتم خانه همسایه بالایی، پیش دوستم مهتا. کلی با هم گل گپ زدیم. ولی من چیزی از خواستگاری نگفتم. می ترسم چشمم کنند. حق هم دارند حسودی کنند،در این دوره و زمانه مگر شوهر کردن کار هر کسی است! آخر یرس هم که داشتم برمیگشتم گفت که برادرش یک رمان جدید گرفته است که خیلی هم زیباست. می توانم ببرم بخوانم. اسمش "عشق زیر درخت آلبالو" بود. همان روز اول تمامش کردم. موضوعش، داستان پسری بود که عاشق دختر زیبایی میشود ولی نمی تواند علاقه اش را ابراز کند. البته بالاخره در آخر داستان با هم ازدواج می کنند. به نظرم، منظور امیر از دادن این کتاب،حتما موضوع کتاب بوده است. اما من دوست دارم شوهرم عشقش را به من ابراز کند. دو سه روز دیگر که آمد خواستگاری حتما بهش می گویم که در طول زندگی مشترکمان لااقل باید روزی 5 بار ابراز علاقه کند. این شرط اول ازدواج من است.

6/7/86

امروز رفتیم خانه خاله زری. پسر خاله ام – که ازدواج کرده – و دوستش کیوان هم آنجا بودند. پیدا بود که اصلا دختر خاله ام را تحویل نمی گیرد. همه اش هم به دختر بیچاره ضد حال می زد. مثلا می گفت: الان که شوهر کردن برای دختر ها دردسر شده...وقتی نسل مردها چند میلیارد سال دیگر منقرض می شه! خوب بیچاره ها تقصیری ندارند. شوهر کمه! تعداد دختر ها که دو برابر پسرهاست!... آدم نباید توقع دیگری داشته باشه... البته باید  بگویم که دیروز اخبار اعلام کرد که در ژاپن جریان بر عکس است یعنی تعداد دختر ها نصف پسر هاست و مرد های ژاپنی برای پیدا کردن همسر با مشکل مواجه هستند! اینجاست که مسئولین کشور باید به فکر صادرات دختر های اضافه بر مصرف داخلی بیفتند... اینطوری ژاپنی ها از تنهایی در می آیند و هم هیچ دختری نمی ترشد...

البته چند لحضه یکبار به من نگاهی می انداخت. ظاهرا همه حواسش به من بود. غلط نکنم برای این دعوتم کرده بودند تا کیوان مرا ببیند. وای که چقدر درازه! این یکی زیاد به دلم ننشست. چیه!؟؟ پس فردا دراز و کوتاه راه بیفتیم بریم پارک، که  چی بشه؟ شوهرم باید از نظر ظاهر به من بخوره. این شرط اول ازدواج من است.           

7/7/86

امروز با صدای تلفن از خواب بیدار شدم. حرف های دیروز  کیوان یه خورده نگرانم کرده بود. گوشی را که برداشتم یک آدم لوس و بی شخصیت از آن طرف خط گفت:

-سلام خانوم حالتون خوبه؟

- بله، بفرمائید؟

-می تونم چند دقیقه مزاحمتون بشم؟

شستم خبردار شد که یارو از من خوشش آمده ولی نباید نشان می دادم که من هم،پس گفتم:

-خواهش می کنم مزاحم چیه آقا... شما مزاحم بدون نقطه هستید!

هه هه هه... مثل اینکه شما از من مشتاق ترید؟

طرف خیلی زرنگ بود،اما نباید بهش رو می دادم،برای همین انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده، خیلی خونسرد گفتم:

-مشتاق به چی؟ ازدواج!!؟

-نه خانوم چی می گی؟ من می خوام  چند دقیقه با شما صحبت کنم که وقتم  را بگذرونم. اسمم هم آرشه...

پسره بی حیا رک و راست تو روی من... اما... اما حقیقتش دلم به حالش سوخت! و بدون اینکه نشان بدهم تحت تاثیر قرار گرفته ام! ادامه دادم:

-خوب حالا گیرم که با هم صحبت کردیم، اگر آنقدر به هم وابسته شدیم که نتوانستیم از هم جدا شویم، ان وفت با هم ازدواج می کنیم، نه؟!

-چی می گی تو؟ من قصد ازدواج ندارو آبجی. ببخشیدا... عوضی گرفتید...

-چرا؟!! ازدواج که خیلی خوبه! اصلا لازمه...

-برو پی کارت.

بعد با کمال بی ادبی تلفن را قطع کرد. چه آدمهائی پیدا می شوند. من مطمئنم قصد ازدواج داشت. می خواست انتحانم بکند ببیند آدمی هستم که با آدمهای بیکار حرف بزنم یا نه! حالا وقتی که دو سه  روز دیگر با دسته گل آمد خواستگاری کلی براش ناز می کنم تا دیگر من را امتحان نکند. شوهر من، باید به من اطمینان داشته باشد. این شرط اول ازدواج من است.           

 8/7/86

امروز فرد خاصی عاشقم نشد. فقط وقتی به سوپری محله مان گفتم دوتا کیک و نوشابه بده، غیرتی شد و گفت: چند تا؟! آخر من همیشه یک کیک و نوشابه می گرفتم. ولی امروز چون دانشگاه می روم برای "نیم روزی" اغذیه گرفتم. از غیرتی شدن مردان خوشم می یاد.شوهر من باید فرد غیرتی باشه! این شرط اول ازدواج من است.

9/7/86

امروز با یکی از هم رشته ام دوست شدم. اسمش النازه. او هم ترم اول است. دختره خیلی خوبیه. سر و وضع و شکل و شمایلش هم خیلی توپه! نه فقط نظر من را گرفته، بلکه نظر اکثر دختر ها و حتی پسر های دانشکده را هم جلب کرده. اگر با او نشست و برخاست کنم، برای آینده خودم خوبه.پس فردا که پسرها خواستند بیایند خواستگاری حتما تحقیق می کنند ببینند با کی دوستم؟ با کی رفت و آمد می کنم؟ البته حق هم دارند،بحث سر یک عمر زندگی است. شوخی که نیست...!

ادامه دارد......

امضاء: رسوا

          

 

 

 

 

تو هم می تونی! صبر داشته باش!

سلام

بعد از روز ها انتظار بالاخره ما هم اودیم!

اومدم بگم که من هم حرفی برای گفتن داریم. چه حرفی؟؟  این قدر حرف زیاده که نمی دونم از کجا شروع کنم!  از برد استقلال یا از کشت و کشتار تو فلسطین؟!! یا از دخترایی که خودشونو می چسبونن بهت! 

بذار در مورد همین بحث آخری حرف بزنیم: اصلا این موجود(دختر) چیه که ذهن و فکر ما پسرا رو تو این سن به خودش مشغول کرده؟ شاید تقصیر این دولت که نمی ذاره ما با دختر ها در ارتباط باشیم مگر تا وقتی که وارد دانشگاه میشیم؟ اون موقع تازه چشم و گوشت وا میشه٫ میبینی چه خبره!  بعدشم ترم اول عاشق یه دختر میشی و  ترم دوم داماد میشی و ...   حالا بیا و درستش کن! تازه هنوز مونده: دختره تا میبینه تو عاشقش شدی٫ ناز میاره...٫ یه جورایی می کنت تو دیوار...! به نظر من فعلا برای عاشق شدن زوده مگر اینکه واقعا موقییت خوبی گیرت بیاد! می دونی منظورم چیه؟ یعنی دختره پول دار باشه٫ یکی یدونه باشه٫ دوست داشته باشه و خوشگل باشه٫ قدش بلید باشه و ...  که البته فکر نکنم همچنین موقیعیتی گیرتون بیاد! حالا شما بگردین ٫ خدا بزرگه ٫اگر  کسی پیدا کردین به من یه ندایی بدین...!  

امضاء: رسوا