اکسیژن دانشجویی

کاری از (Bomber Boys Band (3B

اکسیژن دانشجویی

کاری از (Bomber Boys Band (3B

۲ نکته در وبلاگ گروهی!!

میگم به نظر من این وبلاگ فقط اسمش گروهیه!!

خودتون نگاه کنید همکارای من هر کدوم چندتا ارسال داشتند؟؟؟ زنده که با دست پر اومد گفتم احتمالا حداقل یه همکار پیدا کردم ولی مثل اینکه اونم بلافاصله تنش خورد به مشکوک و رسوا!!

نظر شما چیه؟

راستی وضعیت نظرات رو هم از حالت تاییدی درآوردم چون مثل اینکه واسه بعضی از دوستام مشکل ایجاد کرده بود... البته فکر کنم این مشکل مال بلاگ اسکای باشه...

نکته دیگه هم اینکه کسانی که با قالب وبلاگ مشکل دارند (یعنی بک گراند سفید براشون باز نمیشه و خوندن مطالب براشون سخته) لطف کنن خبر بدن که اگه تعداد زیاده قالب رو عوض کنم... آخه قالبش خیلی قشنگه حیفه! ولی اگه شما با مشکل قرار باشه بخونید که انصاف نیست!

دیگه همین!

مثل همشیه:

امضاء: پرستیژ

زور نیست؟

سلام

الان یه نگاهی به نوشته های قبلی انداختم دیدم از  ۳شنبه ارسالی نداشتیم...

البته بعضی از دوستها از آپ کردنهای زود به زود ما شاکی بودند که اونم به خاطر لطفشون بود چون میخواستند همه ارسالها رو بخونند و نظر بدند که اینجوری براشون سخت بود...

به هر حال

روز سه شنبه کلا دانشگاه نرفتم در نتیجه از موضوع خاصی خبر ندارم، چهارشنبه هم یه کلاس داشتم و رفتم و برگشتم وبازم از خبر خاصی اطلاع نیافتم، چون همیشه توی دانشگاه ها خبرهای جالب هست ولی ایدفعه از گوشهای ما گرخیدند!!

اما روز ۵شنبه ساعت ۷:۳۰ کلاس داشتم که بازم برام خیلی زوووور داشت بیدار شدن!! تازه شبش هم ساعت حدود ۱ خوابیدم که دیگه بیدار شدنم رو سخت تر کرد! با این اوصاف ساعت ۶ بیدار بودم اما نیست یه خرده ریلکس تشریف دارم  ساعت ۷:۴۰ رسیدم دانشگاه!!!

با عجله داشتم میرفتم به سمت کلاس که از دور یکی دوتا از بچه ها رو دیدم که بیرون وایسادن و فهمیدم که استاد هنوز نیومده.... خلاصه ۷:۵۰ تقریبا، استاد اومد و به نکته جالبی اشاره کرد: «من خودم رو تا ۸ میرسونم به هر حال! شما کلاس رو تعطیل نکنید هیچ وقت!»

منم از خدا خواسته گفتم: «خب اجازه بدید استاد کلاس رو کلا از ۸ تشکیل بدیم تا ۹:۳۰ که هم شما راحت برسید هم ما!!!»

ولی استاد خیلی راحت گفت: «نه اصلا.... همون ۷:۳۰ شما باید سر کلاس باشید!»

جالب بود نه؟؟؟ خودش ۸ بیاد ولی ما ۷:۳۰!!!  زور نیست؟

خبر خاص دیگه ای هم نیست... این هفته درست و حسابی دانشگاه نبودیم که اتفاق خاصی رو رخ بدیم یا اینکه شاهد باشیم!!

آهان راستی یه اتفاقی افتاد که من یادم رفت بگم!! ما یه درس داریم که یه جلسه حل تمرین داره. استاد حل تمرینمون خودش دانشجوئه و زیاد توانایی کنترل کلاس رو نداره... دفعه قبل هم حضور غیاب نکرده بود. من ردیف جلو نشسته بودم، موقعی که کلاس شروع شد تقریبا ۲۰ تا پسر سر کلاس بودند (دخترا به کنار) وقتی که کلاس تموم شد و من بلند شدم که برم، در کمال حیرت مشاهده نمودم که فقط ۶ پسر توی کلاس حضور دارند!!!!!! (بازم دخترا به کنار!) و تازه اون موقع فهمیدم که چرا استاد حضور غیاب کرده بود!

اون امتحان جالبی هم که قرار بود گرفته بشه و به هر حال یک نمره از پایان ترم ما کم بشه (!!) خدا رو شکر گرفته نشد و تنها هدف استاد این بود که بچه ها برند بخونن که البته در این هدف هم چندان موفق نبود!

توی این پست هم بازم هوس کردم از این شکلکها استفاده کنم! راستی نظرتون رو نگفتید، استفاده بکنم یا نه؟؟؟؟؟

درساتون رو بخونید که میان ترمها نزدیکن!

 

امضاء: پرستیژ

گاو را بکش

روزی مرد فرزانه ای با عده ای از یارانش از دیاری میگذشت... به مزرعه ای رسیدند، گرسنه بودند و تشنه پس در خانه مزرعه دار را کوبیدند. مردی میانسال در را گشود و تقاضای ایشان مبنی بر دریافت مقداری غذا و نوشیدنی را با لبخندی به گرمی پاسخ داد.

مرد فرزانه و یارانش را به داخل خانه دعوت کرد و دقایقی بعد با ظرفی از نان و لیوانهایی از شیر تازه نزد ایشان بازگشت. ایشان در کمال تشکر، غذا و نوشیدنی را خوردند و در همین بین صاحب مزرعه نیز از خشک شدن و بی محصولی مزرعه اش گفت. یکی از یاران مرد فرزانه پرسید: این شیر تازه را از کجا آوردی؟ مرد پاسخ داد: گاوی دارم که از شیر همین گاو امرار معاش میکنم و راضی ام به رضای خداوند.

صاحب مزرعه شب را نیز به آنها سرپناهی برای استراحت داد و سپیده دم که مردان قصد عزیمت داشتند، آنها را با لیوانی شیر و قرص نانی بدرقه میکرد که مرد فرزانه از او پرسید: گاوت را کجا نگه میداری؟ صاحب مزرعه به اتاقکی در کنار خانه اش اشاره کرد. مرد فرزانه رو به یکی از شاگردانش کرد و گفت: آنچه میگویم بدون معطلی و پرسش سوالی انجام میدهی. همین الان برو و آن گاو را بکش!!

صاحب مزرعه که از حرف مرد برآشفته و متعجب شده بود، هراسان پرسید: مگر من چه بدی در حق شما کرده ام که تنها دارایی مرا از من سلب میکنید؟ بدون آن گاو من چگونه گذران زندگی کنم؟

پاسخش تنها سکوت بود و شاگرد نیز دستور استادش را اجرا کرد...

زمانی که مزرعه را ترک میکردند شاگردان در میان گریه های صاحب گاو مرده، به استاد خود گفتند: او که جز خوبی به ما نکرد، به ما غذا و سرپناهی برای استراحت داد. چرا پاسخ خوبی را با بدی دادید استاد؟

و مرد فرزانه گفت: به خدا سوگند که پاسخی بهتر از این نمیتوانستم به خوبی های آن مرد بدهم.

اما شاگردان چیزی از حرفهای استاد خود نفهمیدند و دیگر سوالی نیز نکردند.

سالها بعد بر حسب اتفاق گذر عده ای از شاگردان آن پیر فرزانه به همان مزرعه افتاد. اما از دور خانه ای با شکوه و مزرعه ای سرسبز و باغهایی آباد دیدند که عده زیادی مشغول کار در آنها بودند... از یکی از آنها سراغ صاحب این مکان را گرفتند و نهایتا مردی را در لباسهای فاخر و گرانبها یافتند که با محبت به عده ای یتیم غذا میداد.

از او پرسیدند: سالها پیش ما به همراه استادمان از این مزرعه میگذشتیم و مردی در اینجا زندگی میکرد که تنها یک گاو داشت. استاد از ما خواست تا گاو او را بکشیم اما ما علت را نفهمیدیم. اینک آمده ایم تا از او حلالیت بطلبیم. آیا او را میشناسید؟ کجا میتوانیم او را پیدا کنیم؟

مرد لبخندی زد و گفت: به خدا سوگند که او نیز تازه خودش را پیدا کرده! البته به لطف استاد فرزانه شما که درود خداوند بر او باد. دوستان! آن مرد، خود من هستم و آنچه امروز دارم مدیون همان خواسته دیروز استاد شماست.

و در پاسخ نگاههای متعجب مردان ادامه داد:

روزی که گاو رو کشتید و رفتید من از هراس نابودی به فکر یافتن راه چاره ای برای نجات زندگی ام افتادم. مدتی نمیدانستم چه بکنم تا با فروش وسایلی از خانه محقرم، مقدار کمی دانه های سبزی خریدم. آنها را در باغچه کوچکی کاشتم و محصول ناچیزش را فروختم و دوباره با پولش مقدار بیشتری دانه خریدم و اینبار درختچه های گوجه نیز داشتم.

هربار به انواع و مقدار محصولاتم اضافه میکردم و چون از تمام نیاز و با کمال دقت به باغچه های کوچکم میرسیدم محصولی با کیفیت عالی داشتم که به زودی مشتریان زیادی پیدا کردم.

و آنقدر پیش رفتم تا امروز به اینجا رسیدم که مزرعه و باغهای سرسبز و خانه ای باشکوه دارم و در ازای لطف آن مرد بزرگوار همیشه ثروتم را در راه خیر خرج میکنم...

سپاس خدای را که من از تغییر میترسیدم اما او به واسطه دستان استاد شما مرا وادار به تغییر کرد.......

............................................

اینو واسه دوستایی نوشتم که هنوزم از تغییر میترسند... به خدا قسم دوستای خوبم که تغییر سرمنشا تمام پیشرفتهاست و سکون دلیل تمام شکستها.

اصلا یکنواختی موجب کسالت و بیهودگی میشه و تغییر و تبدیل، به جریان زندگی شکل و انرژی خاصی میده... آخه تا زمانی که تغییر نباشه، به نظر شما میشه تکاملی در کار باشه؟

ما به دنیا اومدیم برای کامل شدن، همونطور که یه کلاس اولی با بزرگ شدنش و رفتن به کلاسای بالاتر کامل و کاملتر میشه، ما هم در مسیر زندگی باید جوری باشیم که لحظه مرگ به اوج تکامل برسیم و هیچ راهی جز تغییرهای مداوم (و صد البته به جا) وجود نداره.

کسی هست که بتونه یه مثال، فقط یه مثال از سکون و یکنواختی در طبیعت نام ببره؟ تا کی قراره تا به این آیه های زنده خداوند بی توجه باشیم؟

بهتر نیست قبل از اینکه وادار به تغییر کردن بشیم، خودمون تغییرات رو شروع کنیم؟

 

امضاء: پرستیژ

امتحان جالب!

سلامی چو بوی خوش میان ترمها!!

به قول مسعود خان شصت هفتادچی، به به، به به!!! نزدیکی میان ترمها رو به بر و بکس دانشجو تبلیت میگم (ترکیبی مرکب مرخم تصنعی متضاد الزامی از تبریک و تسلیت! تبریک واسه اینکه بالاخره قراره درس بخونیم و تسلیت برای اینکه قراره درس بخونیم!) یهو هوس کردم از این شکلکها توی پستم استفاده کنم. نظر شما چیه؟

کوتاه میگم که دوستان حوصله اشون بذاره بخونن (شایدم وقتشون)

دیروز دانشگاه خبری نبود! یعنی بود ولی چیزی که قابل بیان در این پایگاه اطلاع رسانی باشه نبود! چندتا اتفاق باحال افتاد که متاسفانه به دلیل خصوصی بودن بیش از حد از بیان اونها معذوریم! قرار بود یه کوئیز داشته باشیم که با ضایع شدن استاد به دلیل عدم توانایی در حل یکی دو تمرین کتاب (اونم به خاطر گیرهای وحشتناک من و دوتا از دوستانم سر کلاس ) بیخیال کوئیز شد. خدایی ما درست میگفتیم و تمرینها مشکل داشتن ولی استاد قبول نمیکرد و آخرشم گیرید!! شما حساب کن یه تمرین درست یک ساعت و پنج دقیقه وقت برد تا حل شد و دقیقا سه بار تخته کامل پر شد و پاک شد!

بعدشم رفتیم Love Street و اونجا جای همگی حسابـــــــــی خالی! دلی از عزای خنده درآوردیم (حالا نیست ما در کل کم میخندیم اونجا خواستیم تلافی کنیم!!!)

امروزم با اجازه همه دوستان دانشگاه تشریف نبردیم که در نبود ما پسران بمبگذار (که به اشتباه یکی از دوستان بمب افکن نام برده بودند! که این دو خیلی تفاوت داره: بمبگذار از روی زمین و بین جماعت بمبش رو میذاره و احتمال داره خودشم زخمی بشه ولی بمب افکن از بالا، جایی دور از جماعت بمبش رو ول میکنه و میره و احتمال آسیب به خودش خیلی کمه! لذت کار به ریسکشه... یه کم به عمق مسئله فکر کنید متوجه منظورم میشید، هرچند میدونم این دوست خوبمون شوخی کرده بود  ولی من خواستم خیلی کلی اشاره ای به علت نامگذاری اسم گروه بکنم که امیدوارم موفق بوده باشم!) خلاصه در نبود ما، یکی از اساتید لطف نموده و فرموده اند که فردا امتحان میگیرم ازتون و هرکس سر جلسه نیاد یک نمره از پایان ترمش کم میکنم و تازه هرکس هم که سر جلسه بیاد بازم یک نمره از پایان ترمش کم میشه!! حالا میگید چه جوری؟ عرض میکنم خدمتتون.

ایشون فرموده اند که برای آشنایی با سوالهای امتحان پایانی یا میان ترم، این امتحان رو میگیرن و در پاسخ به سوال یکی از بچه ها مبنی بر اینکه: استاد اگه جزوه خودتون رو بخونیم میتونیم به سوالات جواب بدیم، فرموده اند که خیر! اگه جزوه رو بخونید، کتاب رو هم بخونید تازه باید فلان کتاب و فلان کتاب خارج از برنامه رو هم مطالعه کنید تا شاید بتونید به بعضی از سوالات پاسخ بدید!!

پس با این حساب پر واضحه که چه بریم سر جلسه چه نریم، یک نمره از پایان ترممون کم میشه!

حالا گروه در حال بررسی نقاط ضعف و قوت این امتحانه تا تصمیم گیری کنه آیا فردا بریم کتابش رو بخریم و یه خرده بخونیم و نگاهی به جزوه ها بندازیم یا نه ارزش نداره واسه نمره ای که قرار نیست بگیریم تلاش کنیم؟!!

نظر شما راجع به این امتحان جالب چیه؟ دانشگاه های شما هم از این خبرها هست؟؟؟؟

راستی روز شنبه یکی از خدمه دانشگاه از طبقه اول یکی از ساختمونها افتاد پایین که خدا رو شکر چیز خاصی نشد ولی بچه ها مثل اینکه زود زنگ زده بودند اورژانس که اتفاقا سریع هم آمبولانس اومد و بردنش واسه معاینه های بیشتر... ایشالله که اتفاقی براش نیفتاده.

دیگه همین دیگه!!

درود بر ایرانی...

امضاء: پرستیژ

اخلاقای بد و بی عدالتیها!

به نظر من آدما اخلاقای بد زیادی دارند... خب البته اگه بنا باشه نیمه پر لیوان رو هم نگاه کنیم، میبینیم که اخلاقای خوب زیادی هم دارند.....

برای مثال، آدما خوبی هایی رو که در حقشون میشه خیلی زود فراموش میکنند، ولی از بدیهایی که بهشون میشه به این راحتی ها نمیگذرند.....

حالا اینا به نظر شما اخلاقای خوب بودند یا بد؟ یا نصفیش خوب نصفیش بد؟؟

بگذریم....

ورود همکار و عضو افتخاری وبلاگ (زنده عزیز) رو هم تبریک میگم... و خوشحالم که با دست پر وارد صحنه شدند.... ایشالله همین جور ادامه بدند...

امروز صبح ساعت ۷ کلاس داشتم که به ۲ دلیل نرفتم! اول اینکه خواب افتادم، دوم اینکه دیشب ساعت ۱:۱۰ بامداد، میخواستم بازی منچستریونایتد رو نگاه کنم (که البته اخرشم موفق نشدم! که خوشبختانه هم برد و بازم روی این تیمهای ایتالیایی رو کم کرد ایشالله بارسلونا رو هم میبریم تا اسپانیایی ها رو هم ساکت کنیم!!)

شاید این دو دلیل تقریبا یکی باشند ولی وقتی خوووب دقیق بشید میبینید که با هم متفاوت هستند!

اتفاق خاص دیگه ای هم نیفتاد..... جز اینکه فهمیدم اکثر دخترها و بیشتر پسرها دقیقا مثل خیلیهای دیگه اشون تقریبا شبیه بقیه اشون هستند!!!!! (شما چیزی فهمیدید از این چیزی که من فهمیدم؟؟!)

واسه روز شنبه هم کلی تمرین واسه نوشتن و تحویل استاد دادن داریم که من به جرات میتونم بگم که نصفیشون رو اصلا نمیفهمم چه برسه به اینکه بخوام حل کنم!!

راستی تا حالا از بی عدالتی هایی که در حق بچه های دانشکده مدیریت شده براتون چیزی گفتم؟ پس بذارید از امروز شروع کنم! برای مثال تمام رشته های دیگه برای خودشون ساختمان و بخش دارند و تقریبا اکثر کلاساشون توی بخش خودشون تشکیل میشه. ولی بخش ما اصلا کلاس نداره و فقط دفاتر اساتید بخشمون توش هست. اینه که ما همیشه آواره بخشهای دیگه و مضحکه بچه های رشته های دیگه دانشگاه هستیم!! هر ترم باید مثل این عشایر کوچ کنیم به دانشکده های مختلف!! ترم پیش بیشتر کلاسامون توی بخش مهندسی (ساختمان S) برگزار شد و این ترم تقریبا همشون توی بخش ریاضی (ساختمان I)... حالا ترمهای قبلو یادم نیست و ترمهای بعد رو هم خدا میدونه!!!

نکته جالب دیگه اینکه تقریبا تمام اون دانشکده های دیگه که خدمتتون عرض کردم برای خودشون سایت دارند که نه تنها در اختیار تمام بچه های بخش خودشون قرار میگیره، بلکه از بخشهای دیگه هم میتونند برند اونجا و از سیستمها و اینترنت استفاده کنند..... نه اشتباه نشه، بخش ما هم سایت داره، ولی سایتش فقط و فقط اختصاص داره به بچه های ارشد که برن اونجا واسه خودشون تم موبایل و آهنگ جدید دانلود کنند به بهانه تحقیق و مقالات علمی! (حالا بازم خدا خیرشون بده چت نمیکنند!!) و ما کارشناسی های بیچاره (که تعدادمون ۱۰۰ برابر اوناست) بازم باید آواره سایت بخشهای دیگه باشیم!!!

تا حالا به صد جور هم اعتراض کردیم ولی کو گوش شنوا؟؟؟ اصلا کی براش اهمیت داره؟؟

با همه این اوصاف ما بچه های دانشکده مدیریت (که شامل مدیریت، اقتصاد و حسابداری میشه) با معصومیت و جدیت فراوان و بدون توجه به نبود امکانات کافی و تجهیزات لازم همیشه آپولوها هوا میکنیم (!!) که نمونه اش میتونه همین وبلاگ و گروهی باشه که مقابلتونه (گروه پسران بمبگذار)...... و تازه انجمنهای علمی مون هم همیشه جزو انجمنهای برتر دانشگاه هستند...... حتی از لحاظ ورزشی هم تیم دانشکده امون از مسابقات حذفی بالا اومد و رفت توی لیگ برتر دانشگاه!

به کوری چشم بعضیا!

ببخشید امروز اعصابم یه خرده خرد بود!

امضاء: پرستیژ

به همین سادگی...!

امروز مثل همیشه خندان وارد دانشگاه شدم. در محوطه ی شلوغ دانشگاه هوای بارانی بهار همه را به وجد آورده بود...همه میخندیدند و من خندان تر شدم.

چمن ها را هم تازه کچل کرده بودند و این دیگر آخرسوژه بود!   

وارد سالن دانشکده که شدم، تعدادی انسان در گروه های چند نفره ایستاده یا نشسته بودند. عده ای سخت درخیال خوشتیپی شان فرو رفته، کنجی نشسته بودند. بعضیها انگار نگهبان درب سالن بودند و ورود و خروج افراد را چک می کردند.

در این میان دیگرانی هم بودند که کتاب به دست، با چهره ای معصوم و بی ادعا، در گوشه ی دیگری حضور به هم رسانیده بودند.

به آنچه در مخیله ی هر کدام از این سه قشر بود که فکر کردم نتوانستم خنده ی خودم رو کنترل کنم. خدا رو شکر توی کلاس همه آشنا بودند و وقتیکه پقی زدم زیر خنده، گذاشتند به حساب مست و ملنگی همیشگی ام!

امروز استاد بیراهن آبی نفتی پوشیده است. این استادمان بسیار چهره ی فلک زده ای دارد. از ته چاه هم حرف می زند. به طوریکه من و 95% از بچه ها سر کلاسش خواب می رویم. جالب اینجاست که با این همه انگیزه ی بیداری (!) که به آدم می دهد، حتی نمی گذارد پلکی بر هم بزنیم!

همین که لحظه ای قلم هامان از حرکت بایستد یا حواسمان پرت شود، با نگاهی اسید آلود و ادبیات منحدم کننده با مخ می کوباندمان به دیوار. حتما تجربه کرده اید که این کار چه تنوع و جذابیتی به فضای کلاس می دهد؟

پس از پایان کلاس دوستان کمک می کنند از دیوار کنده شوی و آنها را تا بوفه همراهی کنی...

در بوفه ما بستنی می خواهیم و من مثل هر روز بستنی نسکافه دایتی سفارش می دهم.

به طور کلی از آن دسته آدم هایی هستم که وقتی وارد کفش فروشی می شوم کفشم را نشان فروشنده می دهم و می گویم:آقا، از همین کفشها دارین؟!

بوفه شلوغ است و فروشنده ها اصلا ما را نمی بینند. می دانیم که کلاس بعدی تا 4 دقیقه ی دیگر شروع می شود و تصور دیر رسیدن به کلاس، وقتی همه با نظم و ساکت سر جاهای خودشان نشسته اند، لحظات شاد و مفرحی را برایمان فراهم می آورد. حرص خوردن دوستان هم که دیگر خوراک خنده ی 3 روزمان را تامین می کند!

امروز هم بعد از اتمام کلاس ها در حالیکه نفس راحتی می کشیدیم، جلوی در دانشکده ایستادیم و به هم خندیدم.

وقتی زیاد به هم می خندیم خیلی خوش می گذرد.

حتی وقتی زیاد بهمان می خندند هم خیلی خوش می گذرد.

اولش می ایستیم و مقداری ایستاده به فیلم کردن یکدیگر می پردازیم. کم کم خسته می شویم و در بیشتر مواقع من که از هر مکانی برای نشستن استفاده می کنم، استارت نشستن را میزنم و بقیه هم یا می نشینند یا نمی نشینند.

نیم ساعت بعد از هم جدا شده و راهی خانه می شویم.

امروز هم تا سر در پیاده رفتیم و در راه سعی کردیم هوای بهاری را قورت بدهیم!

چقدر این سردر دانشگاه جای خوبی است...

می نشینی و منتظر اتوبوسها می مانی. ما باغملی را می خواهیم.

مشتاق...مشتاق....مشتاق...آزادی...مشتاق....آزادی و...بالاخره باغملی می آید.

خیلی منتظر ماندیم ولی آنقدر انتظار برای اتوبوس را دوست داریم و آنقدر خوش می گذرد که گذر زمان اهمیتی ندارد.

سوار اتوبوس هم که می شویم تا خود باغملی می خندیم.

نمی دانم چه حکمی است که حتی دلمان نمی خواهد اتوبوس به مقصد برسد!

امروز همان کارهای هر روزم را کردم. حالا یه مقدار کم و زیاد دارد اما در اصل موضوع خللی ایجاد نمی شود.

پس یعنی من همیشه اینقدر شادم و به اندازه ی 10 دانشجوی عادی در روز می خندم؟

آره، من همیشه اینقدر شادم و به اندازه ی 10 دانشجوی عادی در روز می خندم!

اگه تو هم دلت می خواد شاد باشی فقط کافیه همه ی اون چیزهایی که نمی گذارن بخندی رو نبینی و بعد فقظ زندگی کنی.

به همین سادگی...

 

امضاء: زنده!

من اومدم...

    الان که این مطالب رو می نویسم اشک توی چشمام جمع شده و صفحه ی مونیتور رو مواج  می بینم . نمی دونم چطوری احساسات خودمو نشون بدم...

از وقتی بچه بودم آرزو داشتم وقتی بزرگ شدم توی این وبلاگ بنویسم یا حتی فقط نویسنده هاشو از نزدیک ببینم. پس بهم حق بدین که ۳ دور ختم صلوات نذر کرده باشم که اونا منو بپذیرن! (هر ختم صلوات شامل ۱۴ هزار صلوات می باشد) 

قول میدم تا آخرین نفس خودم تو این وبلاگ بنویسم تا شما قبولم داشته باشین.نمی خوام دوباره آواره‌ی خیابونا بشم.

خواهش می کنم بذارین اینجا بمونم......................خواهش می کنم....!   

 

امضاء: زنده!

کاش اینجوری نبود!

با سلام

قبل از هر چیز میخوام سالروز دستیابی ایران به انرژی هسته ای، روز افتخار و اقتدار ایرانی رو به همه ایرانیهای عزیز در سرتاسر جهان تبریک بگم. به امید روزی که ایران در سایه الطاف الهی و با تلاشهای اندیشمندان و دانشمندان ایرانی به جایگاه اصلی خودش در جهان برسه و بازهم تبدیل به ارباب دنیا بشیم... (البته اگه منافقان و مزاحمان و مغرضان اجازه موفقیت به ما بدهند!)

و اما یه سوال... چندبار تا حالا از دیدن صحنه ای توی خیابون تحت تاثیر قرار گرفتید به طوری که اشک توی چشماتون جمع بشه یا قلبتون همچین فشرده بشه که از درد روحتون، لبخند تلخی روی لباتون بشینه و آهی عمیق بکشید که ایییی خدا... شکر!

روز عید بود، خوب یادمه... عمه من چند ماه پیش به طور ناگهانی مریض شد و متاسفانه فوت کرد، داشتیم با خانواده میرفتیم سر خاک ایشون و البته بقیه اموات... توی راه ترافیک سنگینی بود طوری که توی یکی از خیابونای اصلی شهر (شریعتی) ماشینها خیلی خیلی آروم حرکت میکردند... من ماشینا و آدمها رو نگاه میکردم که با لباسای رنگارنگ و چهره های شاد و خندون، پیاده یا سواره به سمت مقصدشون میرفتند و حتما دلیلی برای بیرون اومدن (حدود ۲ ساعت بعد از سال تحویل) داشتند...

همین موقع بود که نگاهم افتاد به مردی که توی پیاده رو خیلی آروم راه میرفت، سرش رو با حسرت کج گرفته و با چشمایی که از سنگینی درد و اندوه، افتاده و بی احساس به جلو خیره بودند، بقیه رو بی تفاوت نگاه میکرد... لباسهای ساده و تقریبا کثیف همیشگیش رو پوشیده بود و با اینکه شاید بیست و چند سال بیشتر نداشته باشه، بی نهایت پیر و شکسته به نظر میرسید... بله، خوب میشناختنمش... مردی که خیلی وقتها دیده بودم کنار خیابونا مینشست و با کاراش و حرفاش ملت رو میخندوند، گاهی جلوی مطب دکترها میشست و خودش رو بلند بلند دکتر معرفی میکرد و شروع میکرد به توصیه های مثلا پزشکی واسه بیمارهای اون دکتر...

مردی که بهش میگفتند دیوونه... تازه اگه خیلی بهش احترام میذاشتند!

و اون روز، جایی که همه شاد بودند و شادی میکردند، روز اول بهار، روز عید، اون هیچ کس رو نداشت... خسته و تنها فقط توی پیاده روها راه میرفت تا شاید شاید کسی دلش به حالش بسوزه و چیزی برای خوردن بهش بده... وقتی همه لباسای نو و رنگی رنگی پوشیده بودند، لباس ساده و خاک گرفته اش حسابی به چشم میومد... وقتی همه واسه دلیلی بیرون اومده بودند، اون بی هیچ دلیلی از سرپناهش (که فقط خدا میدونه کجاست) بیرون اومده بود و هیچ مقصدی نداشت...

از اون خیابون رد شدیم و دیگه مرد رو نمیدیدم ولی دلم واقعا گرفت... عید بهم زهر شد و تصویر اندام خمیده و چشمهای غمگین اون مرد از جلوی چشمام کنار نمیرفت......

فقط خوشحالم از اینکه، خداوند جای حق نشسته و ناظر بر تمام این بی مهریهای ما به بنده های نیازمندش هست!

اتفاق دیگه همین دیروز رخ داد. کنار خیابون خواستم از ماشین پیاده بشم که یه دفعه یه پیرمرد (که فکر کنم با پسرش بود) خواست از پلی که از خیابون به پیاده رو راه داشت رد بشه... پل یه کم بالاتر از سطح خیابون بود و به نظر پیرمرد اصلا متوجه این موضوع نشده بود... همون لحظه خانمی هم قصد داشت که از پیاده رو وارد خیابون بشه و از عرض خیابون رد بشه که همون موقع بنده خدا پیرمرد پاش به لبه پل گیر کرد و بدجوری زمین خورد......... پسری که همراهش بود حتی جلو هم نیومد!!! اما پیرمرد (که لباس خیلی ساده و تا حدی مندرس هم به تن داشت) با اینکه قطعا دردی رو احساس میکرد، لبخندی زد، دستش رو روی زمین گذاشت و بلند شد و سریع به خانمی که از این اتفاق جا خورده بود و دقیقا کنارش خشکش زده بود، گفت: ببخشید خانم، حواسم نبود.... و بعد خیلی آروم رفت ....

نمیدونم توی دلم یهو چی شد! هم دلم گرفت، هم یه شادی خاص داشت، لبخندی زدم ولی گفتم: خدا حفظت کنه مرد، که مرد شریف به تو میگن... و براش با تمام وجود آرزوی سلامتی کردم.....

نکته بدی که وجود داره و حتما شما هم بهش پی بردید اینه که........

منم مثل بقیه آدمایی که توی این ۲ تا صحنه حضور داشتند، فقط تماشاچی بودم......

بازم شرمنده خدا و بنده های خدا شدم......

ولی واقعا کاش اینجوری نبود، کاش همه مثل هم بودند، همه همه چیز داشتند، هرچیزی که لازم داشتند... کاش کسی مریض نبود، کاش کسی محتاج نبود و ..... ولی بازم میگم که خداوند جای حق نشسته و شک ندارم که همه روزی به تمام چیزایی که حقشون بوده میرسند...

اما بد نیست ما هم یه کم فکر کنیم... به کارهامون و نتایجشون و مقایسه کنیم، خودمون رو، نحوه زندگیمون و روشهای برخوردمون رو با دیگرانی که اتفاقا اونها هم بنده های همین خدا هستند......

 

امضاء: پرستیژ

یک داستان واقعی!!

(این مطلب رو به سفارش مستقیم رسوا و مشکوک مینویسم پس به من خرده نگیرید لطفا! در ضمن این مطلب بر اساس یک داستان واقعی نوشته شده است!)

روز شنبه از صبح منتظر اون اتفاق تاریخی بودیم! خبرش رسیده بود که عصرش یکی از بچه ها قراره با دختری که جدیدا باهاش آشنا شده بود برن کافی شاپ! ما هم که اصولا خوراکمون اینجور جاهاست شدید منتظر بودیم زودتر عصر بشه و آمار طرف رو بگیریم!

طبق بررسیهای به عمل آمده نهایتا کمیسر رسوا محل قرار رو فاش کرد و کارآگاه مشکوک هم توصیه کرد که با اینحال تعقیب و گریز رو بیخیال نشیم و منم معصومانه پذیرفتم!!!

ساعت ملاقات هم لو رفت (ساعت ۶) و ما ساعت حدود ۵ با دستی پر سراغ اون بنده خدای از همه جا بی خبر رفتیم و یهووو همه چیز رو براش رو کردیم!! طرف عین بوقلمونی که منتظر سوخاری شدن بود، هاج و واج به ما نگاه کرد و نهایتا با لبخندی گفت: شماها به کسی چیزی نمیگید نه؟؟ اتفاقا ما هم نیشهامون رو تا نزدیکای گوشهامون باز کردیم و گفتیم: به شرطی که ما رو هم ببری!!

بنده خدا دیگه اون موقع نمیتونست قرارش رو به هم بزنه چون خفن ضایع داشت! در ضمن میدونست که ما آدمهای فوق العاده نامردی (البته در این موارد فقط!) هستیم و کارش تنها به یک پیامک (!!) بود... ناچارا رضایت داد ولی گفت: آخه اون تنهاست... اولین باره که قرار گذاشتم باهاش! نمیشه که من شما سه تا نره خر رو ببرم!

ما هم یه خرده فکر کردیم و دیدیم کم بیراه نمیگه! چون همیشه ما عدالت محور بودیم گفتیم باشه حالا بیا بریم ببینیم چی میشه طرفم از رفیقای درجه یک ماست و اونم کوتاه اومد! فقط به ما گفت که شما بعد از من با چند دقیقه تاخیر میاین تو، اصلا هم منو نمیشناسین!! ما هم عین بچه های خوب و گوش به حرف کن گفتیم چشم!!

خلاصه کلام راه افتادیم از دانشگاه رفتیم و حدود ۵:۴۵ یک دفعه ما سه تا یادمون اومد که ای دل غافل! ما که هیچ کدوم پول همرامون نیست (از شما چه پنهون ظهرش هم به دلیل کمبود پول و نداشتن رزور غذای سلف و شلوغی وحشتناک بوفه ناچارا با کیک و آبمیوه معده های خالیمون رو گول زدیم!) انصافا من اومدم تریپ مرام بذارم و رفتم تا از کارت اعتباریم پول بردارم اما نمیدونم چی شد که ATM دلش نمیخواست به من پول بده!

ما هم کم نیاوردیم و جیبای طرف رو حسابی گشتیم و نهایتا مقادیری پول که به نظرمون اضافه بر خرج خودش و دختر خانم محترم بود ازش گرفتیم و این وسط سه چهارتا فحش هم خوردیم!!! ولی بنده خدا چون داغ قرار ملاقاتش بود هیچ چاره ای نداشت!

رفتیم و با دقایقی تاخیر رفیقمون رسید نزدیکای کافی شاپ قرار ملاقات! طبق قراری که داشتیم اون جلوتر رفت و ما هم پشت سرش... این دوستمون یه خرده از قد و قواره و قیافه دختر خانم برامون گفته بود... وقتی که دوستمون وارد کافی شاپ شد، چند دقیقه بعدش که ما رسیدیم دیدیم یه دختر خانمی (تقریبا مشابه با همون چیزایی که دوستمون گفته بود) بیرون و دم در کافی شاپ منتظر وایساده! از کنارش با خونسردی رد شدیم و رفتیم پایین تر و به اتفاق آرا گفتیم که حتما خودش بوده! منم سریع زنگ زدم به دوستمون که بابا این بنده خدا بیرون وایساده بهش بگو بیاد تو، زشته، خوبیت نداره دختر دم در وایسه!! اونم بهش زنگ زده بود و دختر خانم هم گفته بود که باشه الان میام... دیگه شک نداشتیم که طرف خودش بوده!

این وسط یهو پیشنهادی از یه جایی (!!) فرستاده شد که بیاین بریم بهش پیشنهاد آشنایی بدیم!! ببینیم چی کار میکنه؟ جواب آمد که بابا بیخیال! یهو با این رفیقمون میریزه رو هم، بعدشم ما رو میبینه و گندش بدجور در میاد! مجددا پافشاری شد که خب اونجوری میگیم از طرف دوستمون بودیم و میخواستیم امتحانش کنیم! خلاصه بعد از کش و قوسهای فراوان نهایتا تصمیم بر این شد که فقط بریم ازش ساعت بپرسیم و اگه گفت که ساعتم رو دادم و به جاش کارت تلفن گرفتم، دست رفیقمون رو بگیریم و دمها روی کول و فرار!!

مشکوک سرک کشید که ببینه دخترخانم محترم هنوز دم در وایساده یا رفته تو؟ که از قرار چشم تو چشم هم شدن و خیطی بالا اومد! مشکوک پرید این طرف و گفت بچه ها تو کافی شاپ رفتنو بیخیال شیم که طرف ناجور منو دید!!

یه دفعه من چشمان مبارکم افتاد به یه ساندویچ سرد فروشی که دقیقا اون طرف خیابون و جلوی ما بود!! پولهایی که از بنده خدا چاپیده بودیم و شمردم و با یه حساب سرانگشتی فهمیدم که اگه ساندیچ سر بخوریم تازه پول زیاد هم میاریم!!! اما این پیشنهاد شکم پرستانه من رد شده و گفته شد که لذت اذیت کردن در حال حاضر بیشتر از سیر شدنه!! و باتوجه به اینکه ناهار هم نخورده بودیم و از صبح دانشگاه بودیم، خداییش گرفتن این تصمیم کار خیلی سختی بود... ولی ما با گذاشتن صدا خفه کن روی معده هامون (جهت جلوگیری از شنیده شدن صدای قار و قور گشنگی توسط سایرین!) قصد عزیمت به سمت کافی شاپ رو داشتیم... در همین حین ۲،۳ اتفاق همزمان افتاد! اول اینکه کاشف به عمل اومد که دخترخانم منتظر بالاخره رضایت دادن تشریف ببرن پیش دوست ما! دوم اینکه در نزدیکی ما دخترخانم جدیدی با تیپی خفن و Fashion خالص به ما نزدیک میشد و سوم اینکه مشکوک خطاب به ما گفت که بیاین بریم حالا تا بعد و منم گفتم چی چی رو بریم؟ یه ساعت طرف رو تیغیدیم بریم یه چیزی بخوریم و یه خرده بخندیم! کجا بریم؟ که در همین فاصله اون دخترخانم جدید از کنار ما عبور میکرد!

بعد از عبور ایشون بحث سر این شد که شاید این همون دختری بوده که رفیقمون میگفت ولی با این جمله من بحث تموم شد: این؟ این عمرا نگاه به رفیق ما نمیکنه! چی میگین شماها؟؟؟

سرتون رو درد نیارم که ما با اعتماد به نفس وحشتناک بالا وارد کافی شاپ شده و از دیدن ۲ منظره، چند لحظه به طور کامل سرجامون خشکمون زد و طبق تعاریف بعدی قیافه هامون شدیدا شبیه به ابله ها شده بود!!!!

صحنه اول دیدن دخترخانم منتظر دم در کافی شاپ بود که با آقای سیبیل کلفت و خطری سر یه میز نشسته بودند (که در اینجا ما خدا رو شکر کردیم که به این دخترخانم پیشنهاد آشنایی ـ حتی برای امتحان کردنش هم ـ ندادیم!!)

اما صحنه دوم که بیشتر حضار گرامی رو تحت تاثیر قرار داد دیدن دخترخانم جدید (تریپ خفن) سر میز دوستمون بود که مشغول احوالپرسی و خوش و بش بودند!!!! خودتون میزان کش اومدن فکهای ما رو در اون لحظه حساب کنید!!

خلاصه بعد از اینکه به خودمون اومدیم یه میز انتخاب کردیم و نشستیم. حالا باید تصمیم میگرفتیم که میخوایم چی کار کنیم و چه بلایی سر این رفیقمون بیاریم؟؟ .....

ادامه دارد ...

امضاء: پرستیژ رسوا مشکوک

و شهر شلوغ میشود!

سلام به همه

اینجور که از شواهد امر پیداست بالاخره وبلاگ خوانندگانی از دانشگاه خودمون هم پیدا کرده!! البته من هنوز نفهمیدم که چطور این اتفاق افتاده؟ ولی هرچی که هست اتفاق میمونی بود!

خبر دیگه هم اینکه به زودی همکار جدید به وبلاگ اضافه خواهد شد که فکر میکنم قراره مقداری از حقوق خانمها در وبلاگ دفاع کنه (فکر کنم یه خرده که بگذره با رسوا دچار اختلافات شدید بشن!) به هر حال پیشاپیش ورود ایشون رو تبریک میگیم...

از این حرفا که بگذریم دو روز از شروع رسمی کلاسهای دانشگاه گذشته و در این دو روزی که دانشگاه بودیم جاتون خالی حسابیییی تیپ ها و قیافه های جدید دیدیدم!! به طوری که حتی بعضی ها رو اصلا نشناختیم و بعد از کمی دقت متوجه شدیم که بابا این همون بنده خدای قبل از عیده!! خدا خیر بده به این عید و عیدی ها!!

این دو روز همه اساتید محترم تشریف آوردن و برحسب اتفاق یکیشون وعده یک کوئیز هم بهمون داد!! البته تعدادی از دانشجوهای شهرستانی هنوز علاقه ای به حضور در کلاسها از خودشون نشون ندادن و بازهم بر حسب اتفاق، انگار ظرف این ۲۰ روز ما رو هم به کلی از یاد برده اند! چراکه امروز درست شونه به شونه از کنار ۳تا از همکلاسی ها (توی خیابون) رد شدیم و اصلا ما رو به جا نیاوردند!! فکر کنم دوباره باید یه اردوی معارفه برگزار کنیم!! البته دیگه داریم عادت میکنیم به این خصلت بچه های کلاس که بعد از هر تعطیلاتی که یه خرده طولانی میشه، یه کم طول میکشه تا دوباره Reset شده و ویندوزشون بالا بیاد و بچه ها را به جا بیارن!

امروز با یکی از دوستام رفتیم بیرون! البته اولش قصدم سرخر (معذرت میخوام واژه معادلی براش پیدا نکردم!) شدن واسه یه بنده خدایی داشتیم که شدیدا دچار پیچش شده و بیخیال شدیم!

کلی پیاده روی کردیم و لذتها بردیم! ۵شنبه شب که با بچه ها بیرون بودیم، خدایی اینقدر شلوغ نبود که امروز بعدازظهر بود! تازه هنوز هوا روشن بود، کم کم شلوغتر هم میشد که ما تصمیم گرفتیم دست رو دلمون بذاریم و چشم و گوشمون رو ببنیدم و بریم خونه! (البته شخصا به خاطر بازی منچستریونایتد قصد عزیمت به منزل رو داشتم که منچستر هم گند زد و مساوی کرد و منو شدیدا پشیمون کرد که اون منظره های دیدنی رو رها کرده و به خونه رفته بودم!)

ولی جدا از شوخی، شهرهایی مثل کرمان یا بیرجند (از بقیه شهرها خیلی خبر ندارم) وقتی که تعطیلات دانشجویی تموم میشه، یه دفعه انگار یه خون تازه وارد شهر میشه. اصلا شهر جون میگیره و از حالت شهر ارواح خارج میشه! حالا تعطیلات عید خیلی هم خلوت نبود ولی خدایی وقتی دانشجوها میان اصلا شهر یه حال و هوای دیگه میشه! خدا زیادشون کنه!

راستی روزهای اول درس و کلاس بعد از تعطیلات چطور بود؟؟ خدایی چندتا کلاسو پیچوندید واسه اینکه حوصله نداشتید؟؟؟ غریبه تو جمع نیست، راحت باشید!!

بیشتر وقتتون رو نمیگیرم؛ با اضافه شدن عضو جدید احتمالا باید کوتاهتر بنویسم تا شما فرصت کنید همه مطالب رو بخونید...

امضاء: پرستیژ

پایان تعطیلات!

بالاخره تعطیلات تموم شد!

دیگه از فردا رسما باید بریم سر کلاسها و دیگه هیچ بهانه ای هم پذیرفته نیست! البته دوستانی که احتمالا خیلی بهشون توی مسافرتهای نوروزی خوش گذشته میتونند از سرمایه های نه چندان زیاد غیبت هاشون مقادیری رو خرج کنند اما توصیه من بازگشت هرچه زودتر است! چون من اعتقاد دارم هرچی پشت کاری بیشتر باد بیفته، برگشت به سراغ اون کار سخت تر میشه... اینم راهیه که بالاخره باید بریم، پس بهتره با بی علاقگی و تنبلی نباشه...

روز ۴شنبه عین این بچه های نیییک روزگار رفتم دانشگاه... جاتون خالی!‌ غیر از تعدادی گربه چاق و خوشگل و چندتا کلاغ سیاه و زشت (و البته چندتا انسان که چون تعدادشون در مقابل حیوانات کمتر بود اهمیت چندانی نداشت) کسی نبود! ولی تا دلتون بخواد دانشگاه قشنگ بود... Love Street رو که دیگه نگید! همه درختها سبز و فوق العاده زیبا! چمنها هم جوونه های تازه زده بودند، این آبپاش ها رو هم باز گذاشته بودند و با هر بادی که میومد قطره های آب میخورد به صورتت (البته اگه توی Love Street و روی یکی از نیمکتهای نزدیک به اونا می بودی) و خلاصه یه عطر و بوی عجیبی توی هوا بود... خوب یادمه که پارسال اینقدر هوا خفن نبود، البته شاید چون تنها بودم و دانشگاه هم حسابی خلوت بود اینجوری به نظرم اومده ولی در کل خیلی حال داد که جاتون خالی!

من برای کاری رفته بودم دانشگاه که البته خوشبختانه کار هم انجام شد ولی نمیدونم بقیه برای چی اومده بودند؟؟ اتفاقا یکی از اساتید هم که ما باهاش کلاس داشتیم اومده بود! میخواست بره سر کلاس که مثل اینکه کسی نبوده!! برامون یه جلسه اضافه گذاشت و یکی از Altهامون رو حذف کرد!!

۵شنبه هم کلاس داشتیم که البته من دیگه نرفتم ببینم که چه خبر بوده! چون راستش در خواب ناز بودم... این تعطیلات یکی از بدیهاش اینه که آدم رو خواب آلو میکنه... حالا من بیچاره که شنبه ساعت ۷ کلاس دارم و باید ۶ بیدار باشم باید چی کار کنم؟؟؟

دیروز هم با مشکوک و رسوا و یکی دیگه از دوستانمون بازی استقلال - پیروزی رو نگاه کردیم... جاتون خالی خیلی حال داد اما حیف شد که بازم استقلال نتونست گل زده اش رو حفظ کنه! آرش برهانی هم که مثل همیشه گل کاشت! حسابی آبروی ما کرمونی ها رو برده این پسر!! ولی بچه خیلی خوبی به خدا... نمیدونم چرا الان اینجوری شده؟

امروز هم که جمعه است و من بالاخره فرصت کردم بیام نت که هم یه ارسال داشته باشم و هم به دوستای خوبم سری بزنم...

حالا ایشالله از فردا دوباره وبلاگ روند دانشگاهی خودش رو ادامه میده!

کلاسهای خوبی داشته باشید!!

امضاء: پرستیژ

شوق تماشا

به من گفته بودند ،

و خود نیز همیشه چنین می پنداشتم

که ستاره ها را تنها در آسمان می شود یافت...

اما چندی است که

دریافته ام روی زمین هم ستاره های زیادی وجود دارد،

اگر من شوق تماشایشان را داشته باشم...

 

امضاء: پرستیژ

۱۳ بدر هست ولی... درختها رو بهم گره نزنین!

فردا 13 بدره،خودتون میدونین که تو این روز،دختر های ترشیده و دم بخت چقدر سبزه گره میزنن تا بختشون وا بشه!!! دلم بحالشون می سوزه... آخه مجبورن... اگه من هم دختر بودم،تو این روزگار کمبود شوهر ، به هر در و دیواری میزدم تا به مرادم برسم...! سخته... ولی ممکنه! در هر صورت امیدوارم که طبیعت رو داغون نکنین(این یه خواهش بود)! یه بار نرین درختارو بهم گره بزنین..! چون فکر نکنم نتیجه بگیرین تازه شاید نتیجه عکس بده و شماها به طور کامل بترشین...! امیدوارم به همتون خوش بگذره...!

(کلام آخر: گذشت رو از درخت یاد می گیرم که سایه اش رو از سر هیزم شکن هم بر نمیداره!!!!)

امضاء: رسوا

فروردینی ها بخونن!

امروز روز تولد یکی از دستای خوبمه(البته پسره)! خودش می دونه که خیلی برام عزیزه! محمدرضا جان تولدت مبارک...! امیدوارم تو سختیهای گذشته، که تو خیلی کمکم کردی،یه روزی بتونم جبران کنم... امیدوارم همیشه یار و یاور هم، مثل 2 تا برادر باشیم...

 راستی این متولدین فروردین هم برا خودشون یه خصوصیاتی دارن که تعدادی رو براتون میگم که اگه یه روز گرفتار(عاشق) این افراد شدین بدونین با کی طرف هستین: (طبق قانون first lady، اول از خانوم ها شروع میکنم)...

خصوصیات زن فروردین: معاشرتین- استقلال طلبی- خودخواهن- بخشندن- راستگو هستن- عاطفین- با اعتماد به نفس- وفارادارن- به دنبال قدرت- مهربانن- جذابن- پیگیرن- خوش اخلاقن- دقیقن- صادقن- حریصن- بی ملاحظن- از کار زیاد،متنفرن...

این کارهارو با زن فروردین نکنید: خیانت نکنین- به آرزوهایش بی توجهی نکنین- موضوعی رو مخفی نکنین و در مقابل جمع ایراد نگیرین...

این کارهارو با زن فروردین بکنید: احساسات عاشقانه بکار ببرید- رو راست باشید- غرورش رو محترم بشمارید...

  خصوصیات مرد فروردین: پر تحرکن- پر تلاشن- در تصمیم خود جدین- شیفته مطالعن- به قانون مقیدن- اهل انتقاد نیستن- نصیحت پذیر نیستن- مادی هستن- وفادارن- حسودن- متوقع هستن- خود بزرگ بینن- معاشرتین- خوش اخلاقن- خیلی پیگیرن- صادقن- بی ملاحظن...

این کارهارو با مرد فروردین نکنید: مجبور به تظاهر احساس و میلی نکنین- به او دروغ نگوئید- شخصیت کسل کننده نداشته باشید- به او بی مهری و بی توجهی نکنین  و حرکات جلف و سبک نکنین...

این کارهارو با مرد فروردین بکنید: با او رو راست باشین- خوشرو و شاد باشین- لباسهای سنگین و پوشیده بپوشید...

امیدوارم این  اطلاعات بدردتون بخوره...! در هر صورت پیشنهاد میکنم فقط با این افراد دوست باشید نه رابطه ی بالاتر دیگه ای مثل ازدواج...!

(کلام آخر : هر روز که از خواب بیدار می شی: یعنی هنوز اجازه زندگی داری... پس خوب زندگی کن!)

امضاء: رسوا

دانشگاه تعطیل... معرفت دوستان هم تعطیل..!

سلام نمی کنم... روز جمهوری اسلامی رو هم تبریک نمی گم... چون شاکیم..! از علی دائی..نه! از روزگار...نه! از  تمام دوستای بی معرفت! آره،نزدیک 3 هفته میشه که دانشگاه تعطیله و معرفت دوستان هم تعطیل شده.. آخه چرا..؟ خیلی سخته... وقتی نصفه عمرتو(بیشتر ساعات روز)  با بعضیا باشی و بهشون عادت کنی و یک دفعه... ببینی کسی دور و برت نیست... نه احوالی، نه یه sms،  حتی دریغ از یه miss'call... ولی این دوستان بی معرفت بدونن که ما هنوز تاریخ تولدشون رو یادمون هست، هنوز خاطرات برامون زنده هست... هنوز.... دوسشون داریم...!!! اصلا میدونین چیه همش تقصیر خودمه! چرا؟ آخه این دختر هایی که دو رو بره این دوستای نزدیک ما می چرخن،خودم اوردمشون! آخه خودتون میدونین وقتی یه پسر گرفتار یه دختر بشه دیگه تمام دوستاشو فراموش میکنه(البته بیشتراشون) ولی می خوام یه یادآوری برای این دوستان بکنم یادشون بیارم موقعی که عاشق شدن،گرفتار دختر مورد علاقشون شدن ،یادشون بیاد ، ببینن کدام یکی از دوستان- تو اون شرایط- کنارش بودن... معلومه که یادتون نیاد... آخه کارای کوچیک که نتیجه های بزرگ دارن،زود فراموش می شن... نمی دونم اصلا شاید گرفتارین در هر صورت  اگه الان این مطالب رو خوندین یه یادی از ما کن... 

(کلام آخر: اگه روزی ترکم کردن می فهمم که با من بودن؛ لیاقت می خواد...!)

امضاء: رسوا        

امروز برای خدا چه کردی؟

یه sms خوندم چند وقت پیش واقعا به دلم نشست و حسابی منو خجالت داد...

متنش تقریبا این بود:

هر روز چندین و چند بار گوشی موبایلمون رو برمیداریم و پیامهایی رو که دوستانمون برامون فرستاده اند میخونیم.... ولی انصافا روزی چند بار (یا بهتر بگیم چند روزی یه بار!!؟) قرآن رو برمیداریم، بازش میکنیم تا پیامهایی که خداوند، بهترین دوست هر انسانی، برامون فرستاده بخونیم؟؟

............

من واقعا خجالت میکشم از اینکه روز قیامت جلوی خدا سرمو بالا بگیرم.....

شما چی؟

 

امروز برای خدا چه کردی؟

 

امضاء: پرستیژ

توفان بی موقع؟

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت

فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت "می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد

و سرانجام روزی گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست...

فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود :

"با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست." گنجشک گفت: "لانه کوچکی داشتم ، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام . تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم؟ کجای دنیا را گرفته بود؟"

و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.

سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

خداوند با لبخندی فرمود: "ماری در راه لانه ات بود. تو در خواب بودی و هیچ نمی دانستی... باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی... و چون روز اول که آشیانه ات دادم، باردیگر تو را سرپناهی خواهم داد.

گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.

و خدا دیگر بار فرمود: "و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتی که به تو دارم، از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی.

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.

"از چه میترسی؟ مگر فراموش کرده ای که من همیشه اینجا هستم؟ روزی را بگو که آمدی و من نبودم، اما چه بسیار روزهایی که انتظارت را کشیدم و نیامدی..."

ناگاه چیزی در درون گنجشک کوچک فرو ریخت و های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.

دست نوزاشگر مهربان خدا را، بار دیگر بر سر خود احساس کرد...

............

اینو واسه دوستایی نوشتم که هنوزم به خداوند اعتماد ندارند...

چند لحظه کوتاه فکر کنید...

 

امضاء: پرستیژ

هدیه چی آوردی؟

میلاد با سعادت پیامبر مهر و رحمت، خاتم انبیاء و افتخار بشریت حضرت محمد (ص) و میلاد موسس مذهب شیعه، امام جعفر صادق (ع) بر همه مردم جهان مبارک باد (حتی کسانی که قدر عظمت ایشان و پیامشان رو درک نکرده اند که لزوما غیر مسلمان هم نیستند!!)

سلام و درود خداوند و صفوف فرشتگان الهی و تک تک اجزای عالم بر ایشان و خاندان بزرگوارشان باد که به راستی کشتی نجات بشریتند...

راستی، تا امروز همه ما جشن تولد خیلی ها رفتیم... کسانی که دوستشون داشتیم و دوستمون داشتن... خب همیشه هم براشون کادوهایی بردیم که احساس میکردیم در شان اونهاست...

حالا به لفظ خودمونی، جشن تولد پیغمبر خداست، آخرین پیغمبر خدا... فکر نکنید اینا شعاره، حضرت محمد واقعا افتخار بشریته... جهان به خاطر درک عظمت ایشون و عظمت پیامی که حاملش بوده خلق شده... این کمه؟؟ لیاقت پیامبری خداوند کمه؟ حالا فکر کنید که ایشون آخرین فرستاده الهیه...

ساده بگم، واسه این بزرگوار، چی هدیه میدی حالا که لیاقت داشتی روز تولدشون رو درک کنی؟

............

یه سوال دیگه... حاضری چی رو از دست بدی تا به جای اون یه بار، فقط یه بار دست نوازش رسول خدا (ص) روی سرت کشیده بشه و واسه چند لحظه کوتاه (خیلی کوتاه) توی آغوش ایشون سرت رو بذاری روی شونه اشون؟؟

............

امضاء: پرستیژ

درسم میخونید؟

کی باورش میشه ۵ روز از عید گذشته؟؟؟

کی باورش میشه ۱۲ روز از آخرین روزی که رفتم دانشگاه گذشته؟؟؟؟

توی این مدت الحق و الانصاف همه کار کردم جز اینکه درس بخونم! یعنی همیشه تا قبل از تعطیلات با خودم میگم: ایندفعه دیگه میشینم درس میخونم... نزدیک تعطیلات که میشه میگم: حداقل یه نگاهی به کتابا و جزوه ها میندازم....

تعطیلات که شروع میشه میشم مثل کارمندای ادارات!! خطاب به کتابهای بیچاره، هی امروز برو فردا بیا، فردا برو پس فردا بیا، پس فردا برو اصلا بعد از سیزده بیا!!!

حالا خدا وکیلی کدوماتون توی تعطیلات درس میخونین؟؟ نگید نه وقت نمیشه و از این حرفا! وقت هست خیلی بیشتر از اونی که ما نیاز داشته باشیم... ولی یه جوری پرش میکنیم نه؟

بازم نگید که بابا تعطیلات یعنی همین. یعنی بخواب، یعنی بزن و بکوب و شادی و راحتی! بذار یه دو روز از شر این درسا خلاص باشیم.... این تعریف غلطیه که ما از تعطیلات واسه خودمون کردیم!

تعطیلات یعنی یه فرصت واسه انجام دادن کارهای عقب افتاده یا کارهایی که میدونی بعدا که زیاد بشه دردسر میشه... غیر از اینه؟ وگرنه بقیه روزای خدا رو هم که خدا رو شکر ما راحتی و خواب فراوون داریم!

از من گفتن بود (البته اینو خطاب به خودم بیشتر میگم) اونوقت توی فرجه ها و روزای قبل از امتحان که خواب و خوراک از چشممون رفت یاد این روزای بیکاری میوفتیم و آرزو میکنیم که اییییییی خدا پس کی این امتحانا تموم میشه؟؟؟؟؟؟

اوخ اوخ! صدای جمعی از دانشجویان عزیز رو به وضوح شنیدم که فرمودند: برو عمو دلت خوشه!!!

امضاء: پرستیژ

تبریک با تاخیر!

سلام به همه

از همه معذرت خواهی میکنم واسه این همه تاخیر ولی پرستیژ که براتون ماجرای بستری شدن پدرم توی بیمارستان رو گفت... خدا رو شکر حالشون بهتره ولی دعا کنید...

سال نو رو به همه تبریک میگم و آرزوی سالی خوب و سلامتی برای همه خصوصا پدر و مادرهای عزیز دارم...

 

یا حق. مشکوک