اکسیژن دانشجویی

کاری از (Bomber Boys Band (3B

اکسیژن دانشجویی

کاری از (Bomber Boys Band (3B

چهارشنبه سوری

سلام به همگی

امیدوارم خوب باشید!


به هر شکلی که بود، سوختین یا سوزوندین، ترسیدین یا ترسوندین، فحش دادین یا فحش خوردین، هر چی که بود چهارشنبه سوری امسالم تموم شد، هرچند شک ندارم توی خیلی از شهرها هنوزم ماجرا ادامه داره، همینجور که همینجا هم هر از گاهی صداهاش میرسه هنوز!

ولی به هر حال دیگه آخراشه.


از چهارشنبه سوری خاطرات تلخ و شیرین زیادی دارم ولی جالبه خاطره ای که بیشتر توی ذهنم مونده برمیگرده به بیشتر از 10 سال پیش که جلوی خونه خودمون یه آتیش کوچولو با چندتا کارتن و یه خرده چوب درست کرده بودیم و داشتیم از روش می پریدیم که یه ماشین گشت پلیس اومد و یه مامور ازش پیاده شد و شروع کرد به لگد کردن آتیش ما و با یه لحن بد و بی ادبی گفت این مسخره بازیها چیه؟ برید توی خونه هاتون!!

هرچند که بعد از رفتنشون ما بازم آتیش رو روشن کردیم ولی من بینهایت از این رفتار عقده ای و احمقانه این آدمها عصبانی شدم که اینجور به خودشون اجازه میدن به دیگران توهین کنند، تازه به ما که خانوادگی وایساده بودیم جلوی در خونمون و هیچ مزاحمتی واسه کسی هم نداشتیم!


ولی حالا خودتون مقایسه کنین با مراسم های این چند سال اخیر!

و شک نکنین که بازم آدمهای احمق مثل اون مامورها هستند ولی دیگه تا حدی دستشون بسته است، اما بازم هرجا که بتونند حماقت خودشون رو بازم ثابت می کنند!


بازم این شعر داره بوی عید رو میاره توی خونه:

سرخی تو از من ، زردی من از تو ...


آتیش محبت دلتون همیشه گرم و روشن باشه دوستای خوبم






http://vispooran.persiangig.com/image/amniye/4shanbe%20soori.jpg



امضاء: پرستیژ


1- طبق گزارشات درگیری بین بنده و ارتش خرمگسها همچنان ادامه دارد!

2- شخصاً هرگونه ارتباطی رو با دختر خانم در حال پرواز توی عکس تکذیب میکنم!!

3- لحظاتی پیش جسد بی جان مگسی در کنار پایه میز پیدا شد، هنوز شخص یا گروهی مسئولیت این ترور را بر عهده نگرفته است!

4- کارتنی که میبینید محل نشستن و سایر چوبها ذخیره روز مبادا می باشند!

5- تکذیب می کنم!!!!

تصور کن!!

خانواده ای که عمرشان به دنیا باقی بود

 
 
خانواده ای که عمرشان به دنیا باقی بود
نجات معجزه آسا از دو زلزله شدید در هاییتی و شیلی
 
حوادث و سرگرمی  - خانواده درسامه از اینکه توانسته بودند دو هفته پس از زلزله عظیم در کشورشان هاییتی شهر پورت دپرنس را ترک کنند وهزاران کیلومتر دورتربه نزد پسر بزرگشان در شیلی بروند خیلی خوشحال بودند اما این احساس امنیت چندان طول نکشید و انها در ساعت 3.43 صبح شنبه زلزله قوی دیگری را در شیلی تجربه کردند.

گرچه این خانواده از هر دو زلزله جان سالم به در بردند اما شرایط روحی آنها به شدت وخیم شده و از ترس زلزله ای دیگر در باغی در جنوب شهر سانتیاگو که به پسرشان تعلق دارد به سر می برند و قادر به زندگی در مکانی مسقف نیستند.

پیر دسارمه 34 ساله خواننده یکی از گروه های موفق سبک رگه در کشور هاییتی به لطف ارتباطهای شخصی در سفارت شیلی در شهر پورت دپرنس پایتخت هاییتی موفق شد تاهمراه پدرو مادر و شش تن دیگر از خانواده با یک هواپیمای نظامی شیلیایی به این کشوربیاید .

همه آنها از رسیدن به این کشور خوشحال بودند اما زمین لرزه روز شنبه شرایط را  کاملا برای آنها عوض کرد و با وجود اینکه پسر خانواده اصرار دارد شیلی همیشه برای زلزله  آماده بوده  و جای نگرانی نیست اما پس لرزه های متعدد   شرایط روانی  اعضای این خانواده را به شدت وخیم کرده  و  آنها در کنار زندگی سخت شان در شیلی دائما نگران اوضاع دوستان و آشنایانشان در هاییتی هستند.



---------------------------------


وقتی این خبر رو خوندم دلم نیومد نیام و اینجا نذارمش!

تصورش هم وحشتناکه ، ولی حداقل یادمون میندازه هر لحظه باید امیدمون رو حفظ کنیم...

هیچ کار خدا بی حکمت نیست

سلام به همگی

دوستای قدیمی (مریم عزیز که میدونم خیلی شاکیه ولی امیدوارم ببخشه و مینا که چند روزیه پیداش نیست!) و دوست جدیدمون (لیلا خانم) و همکار گلم جیـــــــغ!


هرچند میدونم که خیلی خوشحال شدین از اینکه من اون روز دیگه نیومدم و دوباره مطلب ندادم، ولی بیشتر از این قند تو دلتون آب نکنید (قند داره گرون میشه!) که من باز برگشتم

ولی خبر خوبی دارم اونم این که خوابم میاد (بازم!!!) و در نتیجه خیلی کوتاه مینویسم.


همیشه شنیدیم که هیچ کار خدا بی حکمت نیست، خیلی وقتها هم به چشم خودمون دیدم، بعضی هامون همون لحظه خدا رو شکر کردیم واسه عظمتش و بعدش بی تفاوت رد شدیم و بعضی ها از همون اولش بی تفاوت رد شدیم!

ولی بیشتر وقتها این اتفاق سر موضوعات مهم و بزرگ میوفته نه وقتی که پای یک گربه در میون باشه!!!

حیاط ما نسبتاً بزرگه، خب براتون گفتم که کلی گل و درخت توش کاشتیم (که میخوام براتون از الانشون که هیچی برگ و گل و میوه ندارن عکس بگیرم و از بهارشون هم عکس بگیرم تا متوجه زحمات بی دریغ ما برای جامعه گیاهان بشید!)

آره خلاصه جایی که شیر آب قرار داره، زیر این شیر یک منطقه ای (!!) هست که نمیدونم در زیان شیرین فارسی چی بهش میگن، اینجوری بهتون بگم یه خرده گود رفته است و چاه داره و از این صحبتها  (به کسی که براش یه لغت مناسب پیدا کنه 2320 نفر خودروی آوانته اهدا خواهد شد و این تنها بخش کوچکی است از جوایز پانصد و نود و هشتمین دوره حساب های « کلاه رو بردار مال حسنه »)

سرتون رو درد نیارم، آقا این باغچه ها رو که آب میدیم، یه خرده آب توی این منطقه جمع میشه، به نظر کارشناسان چاهش گرفته.

پدر اینجانب مدتی پیش در اظهار نظری گفت که اگه این آقا (اشاره به نزدیک، یعنی بنده) خیلی مرده باید بتونه این چاه رو باز کنه که آب جمع نشه.

بنده هم در واکنشی عجیب، واکنشی به این مصاحبه جنجالی نشون ندادم!!

و این شد که کسی چاه رو باز نکرد

و همچنان توی این منطقه آب جمع میشه


و اما امشب که رفتم برای آب دادن باغچه، یک دانه عدد گربه کوچیک پشمالوی زشت نانازی رو دیدم که از روی دیوار پرید پایین، یه خرده با تعجب به من نگاه کرد و دنبال واژه ای گشت که من رو واسه رفیقاش تعریف کنه، بعدش راه افتاد رفت سمت اون منطقه که توش پر آب بود، نشست، سرش رو خم کرد و شروع کرد با زبون کوچولوش آب خوردن.....

خدایی انگار خیلی هم تشنه اش بود، 7، 8 دقیقه ای شد!!

بعدشم رفت!


نمیدونین چقدر خوشحال شدم که اون روز چاه رو باز نکردم!


امیدوارم از بین چرت و پرتهای من، متوجه اصل موضوع شده باشین...


دیگه برم بخوابم!


امضاء: پرستیژ



1- اون خرمگس رو در اقدامی صلح طلبانه بخشیدم و فقط از اتاق بیرون کردم!

2- برنامه بسکتبال امروزمون به دلیل خانه نکانی اکثر خانمها و آقایون عضو تیم (غیر از خودم) کنسل شد!

3- خرمگسهای ناسپاس با تخمگذاری اعلان جنگ کردن و تا این لحظه 3 کشته، یک فراری، یک زندانی و تعداد مفقود الاثر دادن!

4- تقصیر خودشونه

5- با تمام بخشش و بزرگواری، سایه اش هرگز بر سر کسی سنگینی نمیکند، چون خورشید فقط نور است و مهربانی...

خبر خبر ...

سلام به همه


خصوصا به اولین دوستی که از زمان برگشت ما بهمون سر زده، مینا سسی عزیزم...

(البته همه میدونید که حساب جیغ کاملا جداست و خودش اینجا میزبانه)


و با تشکر بسیار بسیار زیاد از جیغ بابت پست جالبش که بوی عید میداد، اینجام که فقط یه خبر کوچیک رو بهتون برسونم، فقط زیاد ذوق زده نشید، داد نکشید، غش نکنید، چیزی رو نشکنید (خصوصاً کامپیوترتون رو چون بهش واسه اینجا اومدن نیاز دارین)، اگه کسی کنارتون هست از شدت شوق کتکش نزنید و در ضمن مسئولیت هرگونه سکته و آنفکتوس بعد از شنیدن این خبر بر عهده شنونده می باشد نه گوینده، چون از قدیم گفته اند که شنونده باید عاقل باشد وگرنه معما که حل گشت وانگهی دریا شود.


خب اینم از این


اگه به ساعت ارسال این پست نگاه کنید بهم حق میدید که خوابم بیاد!!!!

ایشالله فردا بازم میام

تازه داره از اینجا خوشم میاد


در پناه خداوند


امضاء: پرستیژ



1ـ نمیدونم چرا اتاقم مورچه زده!! فکر کنم خیلی شیرین شدم تازگیا

2ـ بسکتبالم ورزش قشنگیه!! بعد از 9 سال تازه فهمیدم!

3ـ خبر: رسوا و مشکوک هم شاید به زودی برگردند....

4ـ میخواین بازم ساعت رو نگاه کنید؟؟ ساعت روی دیوار رو نمیگم، ساعت این ارسال! حالا کی خوابش میاد؟ من یا تو؟

عینک خداوند...

سلام و دروووووووود


(خصوصاً به جیغ عزیز که خیلی زود حاضریش رو زد و بازم با لطفش منو شرمنده کرد و البته خدایی خیلی تعجب کردم که به این سرعت فهمید من برگشتم! )


به هر حال خوشحالم

خیلی خوشحال

ولی راستش نمیدونم کی میخوام به دوستای قدیمی (که وبلاگ همشون رو چک کردم و متاسفانه بعضی هاشون دیگه نمی نویسن ) اطلاع بدم که اکسیژن دانشجویی برگشته!؟


واسه امروز یه مطلب کوچیک دارم:


پیرمردی سعی می کرد مطلبی در روزنامه را بخواند، اما از آنجا که مطلب ریز نوشته شده بود و پیرمرد نیز چشمان ضعیفی داشت، نمی توانست. به اطرافش نگاه کرد و مردی را پیدا کرد که در نزدیکی او نشسته بود، به سمتش رفت و از او خواهش کرد تا مطلب را برایش بخواند و توضیح داد که عینکش را در خانه جا گذاشته است.

مرد دوم لبخندی زد و پس از نگاهی گذرا به مطلب روزنامه گفت: «دوست من، تصادفا من نیز عینکم را در خانه جا گذاشتم! نمی توانم کمکی کنم، متاسفم.»

پیرمرد روزنامه را تا کرد، خندید و گفت: «نباش! میدانی چرا؟ چون من می دانم که خداوند هم مثل من و تو چشمهایش ضعیف است! نه اینکه پیر شده باشد، خودش اینطور می خواهد! یه این ترتیب وقتی که کسی اشتباهی می کند، درست نمی بیند و از آنجا که خداوند هرگز نادیده قضاوت نمی کند، پس او را می بخشد!»

مرد دوم که کمی حیرت کرده بود پرسید: «با این حساب، تکلیف کارهای نیک ما انسانها چه می شود؟ خداوند آنها را نیز نمی بیند؟»

پیرمرد بازهم لبخند دلنشینی زد و گفت: «خوب، خداوند هرگز عینکش را در خانه جا نمی گذارد...»

و از آنجا دور شد...



این داستان واقعاً من رو تحت تاثیر قرار داد، امیدوارم که شما هم ازش اون چیزایی رو که باید یاد بگیرید


راستش از اونجایی که خیلی وقته ننوشتم، استیل نوشتنم یادم رفته، یه خرده زمان میخوام!

مرسی که تحمل می کنید (خب مجبورید! )


در پناه خداوند


امضاء: پرستیژ



1ـ جیغ منتظر بازگشتت هستم

2ـ اینجا از صبح هوا ابریه و از عصر داره بارون میباره، جای همه عاشقهای بارون خالی...

3ـ خوابم میاد!

دوباره؟؟؟

28 بهمن 86 تـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا 9 اسفند 88


این عمر این وبلاگه

وبلاگی که امروز میخواستم حذفش کنم ولی...

اصلا دلم نیومد

با این وبلاگ خاطره ها داریم...

و به لطف شما دوستای خوبم (که میدونم همتون دیگه تا الان فراموشمون کردین، هرچند توی ماههای اول که رفته بودیم مدام سراغ میگرفتین و از این بابت یک دینا از همتون ممنونم و البته شرمنده) این وبلاگ تا الان بالای 22600 تا بازدید کننده داشته...

چطور میتونم حذفش کنم؟


اتفاقا برعکس، میخوام ادامش بدم

و ایندفعه دیگه تلاش کنم تا ول نشه


از اونجایی که همکارهای سابقم شاید دیگه نتونن همکاری کنن، واسه همین از همینجا از همـــــــــــــــــه کسایی که تمایل دارند یه وبلاگ گروهی و جون دار و باحال بسازیم دعوت میکنم بیان و با یه یا علی کار رو شروع کنیم...


درود بر همه شما


امضاء: پرستیژ

درد و دلی با خدا

امروز صبح که از خواب بیدار شدی،نگاهت می کردم؛

امیدوار بودم که با من حرف بزنی،حتی برای چند کلمه،نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد،از من تشکر کنی.اما متوجه شدم که خیلی مشغولی،مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی.

وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی:سلام؛اما تو خیلی مشغول بودی.

یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی.

بعد دیدمت که از جا پریدی.خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی؛

اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات با خبر شوی.

 تمام روز با صبوری منتظر بودم.با اونهمه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی.

متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی،شاید چون خجالت می کشیدی که با من حرف بزنی،سرت را به سوی من خم نکردی.

 تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری.

بعد از انجام دادن چند کار،تلویزیون را روشن کردی.نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟

 در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی؛ در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری...

باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی،شام خوردی؛

 و باز هم با من صحبت نکردی. موقع خواب...،فکر می کنم خیلی خسته بودی.

بعد از آن که به اعضای خوانواده ات شب به خیر گفتی ، به رختخواب رفتی و فوراً به خواب رفتی.اشکالی ندارد.

احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام.

من صبورم،بیش از آنچه تو فکرش را می کنی.

حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی.من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم.

منتظر یک سر تکان دادن،دعا،فکر،یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد.

خیلی سخت است که یک مکالمه یک طرفه داشته باشی.خوب،من باز هم منتظرت هستم؛

سراسر پر از عشق تو...به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی.

 آیا وقت داری که این را برای کس دیگری هم بفرستی؟

 اگر نه،عیبی ندارد،می فهمم و هنوز هم دوستت دارم.. روز خوبی داشته باشی

... 

قوربونت خدا....  

 

 امضاء: رسوا

بازاریابی

سلام به گرمی ساندویچ کوکتل دو نون... احوالتون؟ چه خبرا؟ می دونم که خیلی دیر اومدم ولی اومدم.....  از دانشگاه چه خبر؟ من خودم تازه دیروز روز اولم بود... خبر خاصی نبود جز سلامتی شما و خودم... 

یه متن آماده کردم البته به درد برو بچ مدیریت بازرگانی می خوره... بخونین و حالشو ببرین... 

تا شما بخونین اومدم.... فعلا.... 

در دانشگاه استنفورد ، استاد در حال شرح دادن مفهموم بازاریابی به دانشجویان خود بود   


شما در یک مهمانی ، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد ، بلافاصله میرین پیشش و می گین : "من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن" ، به این میگن بازاریابی مستقیم


شما در یک مهمانی به همراه دوستانتون  ، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد ، بلافاصله یکی از دوستاتون میره پیش دختره ،به شما اشاره می کنه و می گه : " اون پسر ثروتمندیه ، باهاش ازدواج کن" ، به این می گن تبلیغات


شما در یک مهمانی ، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد ، بلافاصله میرین پیشش و شماره تلفنش رو می گیرین ، فردا باهاش تماس می گیرین و می گین : "من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن" ، به این میگن بازاریابی تلفنی


شما در یک مهمانی ، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد ، بلافاصله کراواتتون رو مرتب می کنین و میرین پیشش  ، اون رو به یک نوشیدنی دعوت می کنیین ، وقتی کیفش می افته براش از روی زمین بلند می کنین ، در آخر هم براش درب ماشین رو باز می کنین و اون رو به یک سواری کوتاه دعوت می کنین و میگین : " در هر حال ،من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج می کنی؟"  ، به این میگن روابط عمومی


شما در یک مهمانی ، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین که داره به سمت شما میاد و میگه : "شما پسر ثروتمندی هستی ، با من ازدواج می کنی؟"  ، به این می گن شناسایی علامت تجاری شما توسط مشتری


شما در یک مهمانی ، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد ، بلافاصله میرین پیشش و می گین : "من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن" ، بلافاصله اون هم یک سیلی جانانه نثار شما می کنه ، به این میگن پس زدگی توسط مشتری


شما در یک مهمانی ، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد ، بلافاصله میرین پیشش و می گین : "من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن" و اون بلافاصله شما رو به همسرش معرفی می کنه ، به این می گن شکاف بین عرضه و تقاضا


شما در یک مهمانی ، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد ، ولی قبل از این که حرفی بزنین ، شخص دیگه ای پیدا می شه و به دختره میگه : "من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن" به این میگن از بین رفتن سهم توسط رقبا


شما در یک مهمانی ، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد ، ولی قبل از این که بگین : "من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن" ، همسرتون پیداش میشه ، به این میگن منع ورود به بازار   

امضاء: رسوا

نسخه ی کامل از یک روز دانشجویی( به روایت تصویر)

سلام

خیلی وقت بود که نیومده بودم اینجا باور کنین بدون پرستیژ اینجا سوتو کوره....

این عکسم گذاشتم محض خالی نبودن عریضه

آرزو...

یا مهدی، آرزو نمیکنم بیایی که آمدنت حقیقتی است فراتر از آرزوهای ما...

آرزو نمیکنم دستم را بگیری و از دره های جهل و نادانی بیرون آوری که چه بخواهم چه نخواهم، وقتی بیایی پرده غفلت از چشم و دلم کنار خواهد رفت...

تنها آرزو میکنم، وقتی میایی،

وقتی لبخند مهرآمیزت را بر سرخی گناه گونه های من میبخشی،

چشمانم شرمسار چشمان غمگین تو نباشند...

غم از دست دادن من، ما...

غم فراموشی انسان...

 

........................................

 

میلاد یگانه منجی عالم بشریت،‌ واسطه نعمت و رحمت الهی، حضرت صاحب الزمان، امام مهدی (عج) رو به همه عاشقان صلح و زیبایی تبریک میگم...

 

همه میدونیم که امام حضور داره، در بین ما، جایی خیلی خیلی نزدیکتر از اونچه ما تصورش رو میکنیم (خیلیها سعادت این رو داشتن که حضور آقا رو احساس کنن یا لیاقت ملاقات چهره زیبا و دلنشین و سرشار از نور الهی ایشون رو داشته باشن)... با این حساب گاهی اوقات با خودم فکر میکنم ما که همیشه غافل از حضور خداوند در تک تک لحظه هامون هستیم اونم به خاطر دوری همیشگی (به ظاهر و به خیال باطل خودمون) از خداوند و اینکه خداوند حقیقتی برتر از وجود انسانه، و فراموش میکنیم که خداوند شاهد و ناظر تمامی اعمال ماست... ولی در حضور حضرت (عج) که از جنس ماست، انسانه و نزدیک به ماست و مهم تر از همه عاشق و دوستدار همه ماست (حتی گناهکارترین ما) چطور شرم نمیکنیم از انجام بعضی کارها؟؟

میدونستید حضرت (عج) گاهی اوقات از فرط دیدن گناهان و ظلمهای ما سر به بیابون میذارن و گریه میکنن؟؟؟ چطور دلمون میاد دل آقا رو بشکنیم؟؟؟

فقط میتونم آرزوم رو دوباره تکرار کنم:

که چشمانم شرمسار چشمان غمگین تو نباشند...

به امید رضایت آقا و خداوند از ما...

 

در پناه خداوند

 

امضاء: پرستیژ

 

پ.ن:

۱ـ کاشکی یادمون نمیرفت که همیشه خیلی زود، دیر میشه...

صدمین ارسال!

با سلام

ایشالله که همگی خوب باشید...

من فرصت نکردم خدمت برسم و اعیاد شعبانیه رو تبریک میگم، در نتیجه با عرض پوزش و متاسفانه با این همه تاخیر امروز، ولادت بزرگواران و معصومین اسلام، امام حسین (ع) و برادر فداکارشون حضرت ابوالفضل عباس (ع) و امام سجاد (ع) رو تبریک میگم...

و بازهم مثل همیشه امیدوارم که طوری زندگی کنیم تا این عزیزان از ما راضی باشند تا نهایتا خداوند از ما راضی و خشنود باشه....

خبر خاصی نیست، جز اینکه اون پروژه پل که گفته بودم مثلا افتتاح شد!! یعنی الان داره کار میکنه ولی خب هنوز امکانات خاصی نداره، نورپردازیش ناقصه، فضای سبز زیرش و اطرافش ناقصه و خلاصه فقط خود ساختمان پل و خیابونهای اطرافش آماده است! حالا مجبور بودند حتما 3 شعبان افتتاح کنند نمیدونم!؟ و اینکه چرا نذاشتند واسه نیمه شعبان، بازم نمیدونم!!

راستش دلم خیلی خیلی واسه دانشگاه و هم دانشگاهی ها تنگ شده! واسه شور و حال و بگو بخندها و حتی کلاسها!! به قول مشکوک اون روزی که به ما میگن دیگه فارغ التحصیل شدید و نباید بیایید دانشگاه، به احتمال یقین به قریب همه امون دق مرگ میشیم! خدایی بدجور عادت کردیم به همدیگه و دانشگاه و دانشکده و Love Street و...

شما چطور؟ همین احساس ما رو دارید؟ آخه خیلی از دانشگاه فراری هستند....

بگذریم،

راستی این صدمین ارسال این وبلاگه... ظرف مدت تقریبا 6 ماه... تا الانم 5838 بازدید داشته این 100تا ارسال! فکر میکنید واسه این مدت این آمار کمه یا زیاد؟

تا فرصت دیگه،

در پناه خداوند

امضاء: پرستیژ

پ.ن:

1ـ خیلی کم حرف شدم نه؟؟

دست خداونددر زمانی و از آستین شخصی بیرون می آید که هرگز انتظارش را نداریم...

به خدا عمدی نیست!

سلام به همه

خصوصا دوستایی که از دستم شاکی هستن و از اینکه بهشون سر نمیزنم و یا محبتشون رو جواب نمیدم دلخور شدن.

من به همه حق میدم ولــــــــــی دوستای خوبم به خدا قسم هیچ عمدی در کار نیست! من مثل همیشه از خدامه که بیام وبلاگهاتون، همه ارسالهاتون رو بخونم و برای تک تکشون کامنت بذارم. (مگه قبل اینجور نبود؟) به خدا قسم هنوزم به وبلاگ همتون سر میزنم ولی فرصت گذاشتن کامنت ندارم و دلم نمیخواد فقط بیام اونجا حاضری بزنم یا از این جمله های تکراری بنویسم که قشنگ بود و جالب بود و خوشم اومد و این حرفا!!

من همیشه دوست دارم در رابطه با نوشته نویسنده نظر واقعیم رو بنویسم، چون طرف ارزش قائل شده و وقت گذاشته واسه نوشتن اون حرفها، منم باید بهش احترام بذارم. حتی گاهی اوقات هم واقعا در رابطه با موضوعی اطلاعات ندارم یا در حدی نیستم که بخوام اظهار نظر کنم، در نتیجه همینا رو میگم و معذرت خواهی میکنم.

اما با تمام این حرفها خودمم قبول که ارزش دوستانی مثل شماها خیلی بیشتر از اینهاست و باید براتون وقت گذاشت.... به امید خدا تمام وقت امروز صبحم رو میذارم که تا جایی که بتونم بهتون سر بزنم و کامنت بدم، شاید یه کم کوتاه بیایید...

یکی دوتا خبرم بدم و برم.

دیروز عصر دخترخاله ام و شوهرش برگشتن یزد و همینه که امروز رسیدم آنلاین بشم...

فردا هم پل غدیر در کرمان افتتاح میشه (البته هنوز فکر کنم نصف کارهای عمرانی و ساختمانیش مونده باشه!!! ولی خب به دلایلی مثل اینکه باید فردا پروژه افتتاح بشه!) طراحی و نورپردازی این پل رو شرکت ما انجام داده...

دیروز عصر پیش مهندسین طراح بمب بودم! خدا رو شکر کارها داره خوب پیش میره... پس به امید خدا منتظر خبرهای خوبی باشید و دعا کنید که زودتر کارها تموم بشه تا من بیشتر از این شرمنده دوستان نشم... شاید وقتی که متوجه ماجرا شدید تونستید کمی منو ببخشید.

دیشب بعد از ماهها دوباره به باشگاه برگشتم و مربی با دیدنم کلی شاکی شد! گفت یه بار دیگه ول کنی بری دیگه راهت نمیده به باشگاه! (میبینید فقط شما نیستید، همه از دست من دلخورند و هیچ کس هم شرایط منو درک نمیکنه.... به خدا بعضی شبها اینقدر خسته ام، جلوی تلویزیون روی مبل و همینجوری نشسته خوابم میبره...)

دیگه همین دیگه!!

 

در پناه خداوند

 

امضاء: پرستیژ

 

پ.ن:

۱ـ‌ فکر نمیکنید سن ازدواج یه خرده زیاده اومده پایین؟؟ هم سن و سالهای من نه تنها فرط فرط ازدواج میکنند، تازه بچه دار هم شدن!!!

۲ـ نکنه بترشم یه وقت!!؟

۳ـ به نظر شما خجالت نداره طرف واسه خرید کادوی زنش، از باباش پول بگیره؟؟؟؟ من یکی بمیرم همچین کار نمیکنم!

۴ـ هرچه بالاتر میروی، در نظر آنان که پرواز نمیدانند، کوچکتر به نظر می آیی...

عادت کردیم

سلام

اول:

تا حالا قبل از طلوع خورشید بیدار شدی؟ به دور و برت خوب گوش کردی؟ پرنده هایی که سر و صدای زیاد و شلوغی راه انداختن به نظرت چی میگن؟ دم غروب چی؟ اون موقع چی میگن؟

دوم:

تنفس شاید عادی ترین کاری باشه که هر انسانی انجام میده، ولی یه لحظه فکر کن وقتی نفس میکشی، چی میشه؟؟ به نظرت فقط مقداری هوا وارد بدن میشه؟

فکر میکنم داریم عادت میکنیم که زندگی کنیم! غافل از اینکه زندگی ما یه معجزه است، تک تک ثانیه هاش خارق العاده است. ولی ما قدر نمیدونیم، قدر باهم بودن ها، قدر خنده ها، گریه ها... قدر همه لحظه ها! میگید نه؟ از اونا که مردن بپرسید! بلدی؟

سوم: 

هیچ چیز در این دنیا تصادفی نیست... راجع به این قانون، حرف زیاد دارم ولی دیروز توی مجله موفقیت یه چیز جالب خوندم:

«... نماز و امواج بدن انسان روی هم تاثیر شگفتی دارند... اخیرا دانشمندان با استفاده از تصاویر به دست آمده از میدان مغناطیسی زمین گفته اند اگر انسان در هر نقطه از زمین رو به قبله بایستد، میدان مغناطیسی بدنش بر میدان مغناطیسی زمین منطبق شده و در مدتی که در نماز است میدان مغناطیسی بدنش منظم میشود ....

با دفع بارهای زاید بدن در هنگام وضو، امواح مغزی در ایده آل ترین حالت خود قرار میگیرند. علاوه بر آن تمرکزی که در هنگام نماز به وجود می آید، تشعشع امواج آلفا را به اندازه قابل توجهی بالا میبرد ... »

چهارم:

بهتر نیست دست از عادتها برداریم و تکرارها رو قطع کنیم؟ بهتر نیست واقعا بدونیم چی کار میکنیم و چرا این کار رو انجام میدیم؟ فکر کنم اینجوری کمتر بی حوصله و کسل میشیم، تازه میل انجام کار هم بیشتر میشه و در نتیجه کار راحت تر انجام میشه...

راستی میدونستی همه موجودات عالم، روزی که خلق شدند، عبادت بدون عادت رو یاد گرفتند، به ما هم یاد دادند... یادت مونده؟؟

پنجم:

خداوند همیشه راههای میانبر و راحت تری رو واسه انسان باز گذاشته... فقط نباید لجوج بود!

آخر:

نردبون رو باز پیدا کردم، گذاشتم دارم میام بالا.... تا بازم برسم به خودم.

 

SilenT

پاسخ به دعوت!

سلام

به دعوت مینای عزیز (از وبلاگ سس خوران) توی یک بازی شرکت میکنم... البته معذرت میخوام که یه کم دیر شد!!

 

¤ معرفی خودم؟

من پرستیژ هستم، متولد بهمن ماه، ولی از هفت سالگی ساکن شهر گرم کرمان... قبل از اون ساکن تهران بودیم. اگه خدا بخواد 22 سال عمر دارم ولی فکر کنم قد 22 روز مفید نبودم!
دانشجوی دانشگاه شهید باهنر کرمانم و به دلایلی از ذکر رشته و ترم معذوریم لطفا اصرار نشود
از اولین روزهای دانشگاه با دو نفر از همکلاسیها، شدید ریختیم رو هم و این شد که نخستین گروه دانشکده به نام سه کله پوک تشکیل شد.
طبق گفته ها ما هیچ وقت از هم جدا نمیشیم و اگه یکیمون رو پیدا کنی بدون شک بقیه رو هم پیدا کردی! دیگه یه جورایی داداش شدیم و حسابمون از بقیه جداست. منظورم دقیقا رسوا و مشکوک عزیزه. بعدا این گروه به علت شیطنهای زیاد و بمب خنده دانشکده بودن به پسران بمبگذار مشهور شد تا حق مطلب ادا شود!!
دیگه جونم براتون بگه که قبل از این وبلاگ، یه وبلاگ دیگه داشتم که بعضی از دوستایی که میان اینجا، اونجا با هم آشنا شدیم ولی به دلایلی ترجیح میدم آدرس اون وبلاگ رو ندم! نزدیک به دو سال اونجا مینوشتم که دیگه تعطیل شد.
یه خرده عاطفی و احساساتی میزنم ولی در کل سعی میکنم منطقی عمل کنم. کتاب زیاد میخونم، نویسنده مورد علاقه ام پائولو کوئلیوست و البته همه کتابهای هری پاتر رو خوندم (شاید هر کدوم دو سه بار!!) سفت و سخت طرفدار فوتبال هستم که در این راه متاسفانه رباط پای راستم رو از دست دادم.
اخیرا رو به بازی های موبایل و کامپیوتری آوردم و بازی محبوبم Pro Soccer 2008 و Neverhood
اعتقاد دارم موجودات فضایی وجود دارند و احتمالا یه جایی دور از ما (شایدم نزدیک) دارند زندگی خودشون رو میکنند. آخه شما بگید خدا بیکار بوده این همه سیاره و کهکشان خلق کرده؟
تا الان انسان موفق به کشف میلیاردها کهکشان شده (که خود دانشمندان اعتقاد دارند بخش کوچیکی از دنیاست تازه!) و توی هر کهکشان میلیاردها سیاره وجود داره، خب تصورش اینقدر سخته که فقط و فقط روی یکی از این سیاره ها موجودات فضایی وجود داشته باشند؟
کلا عاشق نجوم و ستاره ها و آسمان شب هستم
فیلم خیلی خیلی خیلی زیاد میبینم و فیلم محبوبم پدرخوانده است که به نظرم شاهکار سینمای جهانه که هرگز تکرار نمیشه
بازیگر مورد علاقه زیاد دارم بروس ویلس، تام کروز، براد پیت، آل پاچینو، رابرت دنیرو، ویل اسمیت (با شاهکار اخیرش به اسم: من افسانه ام) مت دیمون و کیانو ریوز (از بازیگرای زن زیاد خوشم نمیاد) این فیلمها که میگم اگه ندیدید بگیرید ببینید اگه پشیمون شدید بیاین اینجا به من فحش بدید!! وکیل مدافع شیطان (کیانو ریوز و ال پاچینو) اولتیماتوم بورن (مت دیمون) 23 (جیم کری) کنستانتین (کیانو ریوز) و Departed (مت دیمون، برات پیت، جک نیکلسون) مصائب مسیح و وطن پرست و شجاع دل و آپوکالیپتوس (که همه رو مل گیبسون کارگردانی کرده و دوتاشون هم بازی کرده)
البته بازم هست که خواستید لیست کاملش رو جدا ارائه میکنم!
دیگه اینکه اعتقاد شدید به حضور خداوند در لحظه لحظه زندگی انسان دارم و همینطور نشانه هایی که خدا در طبیعت برای انسانها گذاشته. اعتقاد دارم همه چیز دست خود انسانه و خداوند تنها اون لحظه ای که تو واقعا نیازمندش باشی و صداش بزنی میاد کمک وگرنه این تویی که باید از پس زندگی بربیای
به نظرم زندگی یه بازیه که باید ازش لذت ببری و در ضمن بدونی که این بازی اصلا باهات شوخی نداره و هر اشتباه ممکنه تو رو چند دوره عقب بندازه ولی خب همه اینها تجربه است. به قولی توی این بازی مهم نیست که تاس خوبی بیاری، مهم اینه که تاس بد رو خوب بازی کنی
و نکته آخر اینکه به قیمت از دست رفتن سه سال از عمرم یاد گرفتم که آدمها رو اونجوری که هستند ببینم و بپذیرم نه اونجوری که میخوام که بنا باشه کسی رو تغییر بدم
خیلی زیاد شد هرچند خیلی از چیزایی که میخواستم بگم بازم موند!! حالا اگه سوالی داشتید بپرسید حتما جواب میدم.

¤ فصل مورد علاقه؟

بهار به خاطر شادابی طبیعت و سرزندگیش و رنگ سبز زیبای درختها بعد از خشکی زمستون. البته زمستون رو هم به خاطر برف و بارونش دوست دارم و خصوصا بهمن ماه که ماه تولدمه
ولی تابستون رو به خاطر گرماش اصلا و پاییز هم واسه شروع شدن روزهای درس و غم انگیز بودن فصلش دوست ندارم.

¤ رنگ مورد علاقه؟

آبی، سبز، نارنجی... ولی قرمز اصلا

¤ غذای مورد علاقه؟

قورمه سبزی، چلو کباب کوبیده و برگ، پیتزا، ساندویچ سرد آیدا!! توی زمینه فست فود هم شخصا سرآشپز خانواده هستم...!
نوشیدنی هم فقط و فقط کوکا کولا.
سالاد فصل هم زیاد میخورم البته فقط با سس سفید فراوان!

¤ موسیقی مورد علاقه؟

پاپ و تازگی ها رپ و RnB
خواننده: منصور، ابی، سیاوش قمیشی، رضایا، تهی، امیر تتلو و 2afm بقیه خواننده ها دیگه تک و توک آهنگهای باحالشون

خارجی هم کریس دی برگ (که متاسفانه نشد کنسرت تهرانش رو برم) سلن دیون، انریکو، اونیسنس (املا دقیقش رو نمیدونم فکر کنم این باشه: evenisencse)

¤ بدترین ضدحالی که خوردم؟

ضدحال زیاد خوردم ولی خب اونایی که یادم مونده حتما خیلی شدید بوده دیگه نه؟ حالا بعضیاش رو میگم
نیمچه خواستگاری از کسی کردم که تقریبا شوهر داشت و من اصلا خبر نداشتم!!! تصور کنید  شدت تصادف من با دیوار و شرمندگیم رو!
قرار گذاشتیم با دوستم بریم آیدا ساندویچ بخوریم، رفتیم گشتیم، وقتی که حسابی گشنه امون شد اومدیم بریم دیدیم پول کافی همرامون نیست!!
میخواستم فینال جام حذفی رو ببینم، صبح که از خونه میرفتم دانشگاه کلید نبردم، عصرش پشت در موندم و تا آخر بازی تو کوچه با فحش به خودم قدم زدم!! (استقلال - پگاه)
با هزار امید سی دی بازی Pro Soccer 2008 خریدم شب اومدم نصبش کنم دیدم کامپیوترم ساپورت نمیکنه حالا باید 200هزار تومن خرجش کنم!!
بازم بگم؟
خدایی امتحانای این ترم هم ضد حال شدیدی بودند


¤ ناشیانه ترین کاری که انجام دادم؟

خدایی خیلی فکر کردم ولی چیزی به ذهنم نرسید! حالا یا واقعا تا حالا کار ناشیانه نکردم یا اینکه آلزایمز گرفتم خودم خبر ندارم!

¤ بهترین خاطره؟

بهترین خاطره ام رو نمیتونم بگم ولی یه خاطره جالب میگم: رفته بودیم اردو، بعد از یه آب بازی حسابی و دسته جمعی توی برکه عمیقی که اون حوالی بود، یه آتیش روشن کردیم و تا خشک بشیم دورش رقص سرخپوستی رفتیم!!
کلا همه روزهای دانشگاه خصوصا اردوهاش جزو بهترین خاطره های من هستند و البته دوران دبیرستان و شر و شور نوجوونی هم جداست....

¤ بدترین خاطره؟

خاطره بد زیاد دارم متاسفانه که یکی از بدترینهاشون این بود که با خواهرم تهران بودیم که خبر دادن مادربزرگم توی کرمان فوت کرده. وقتی که برمیگشتم حال عجیبی داشتم و البته صحنه گریه های مامان و خواهرم رو توی فرودگاه هیچ وقت فراموش نمیکنم.
خاطره از اون بدتر اینکه همین چند سال پیش بابابزرگم مریض بود، من مدرسه بودم وقتی اومدم خونه کسی خونه نبود. لباسم رو درآوردم تلفن زنگ زد و آقایی که پشت خط بود من رو با بابام اشتباه گرفت و گفت: آقای ... واقعا تسلیت عرض میکنم، میدونم بی موقع مزاحم شدم ولی... و من دیگه چیزی از حرفهاش نفهمیدم.........
وقتی رفتم خونه بابابزرگم، دیدم همه نشستند به هم نگاه میکنند از در اتاق بابابزرگ رد شدم حتی جرات نداشتم توش رو نگاه کنم چون عمه ام (که همین هفت ماه پیش توی 50 سالگی فوت کرد) داشت گریه میکرد. یه راست رفتم توی حیاط که عموم (که اونم همین دو ماه پیش توی سن 40 سالگی فوت کرد) اومد پیشم دست کشید روی سرم و گفت عیب نداره عزیز و من زدم زیر گریه..........
خاطره وحشتناک دیگه ام مالی همین دو ماه پیشه. عموم بیمارستان بود روز قبلش عملش کرده بودن و همه چیز خوب بود. از دانشگاه اومدم خونه، بابا چند دقیقه بعد با پسر عموی 2 ساله ام اومد خونه. گفتم چرا اینو آوردیش اینجا؟ گفت عموت فوت کرد....... و من حس کردم قلبم وایساد....
بسه، دیگه خاطره بد نمیگم

¤ کسی که میخوام ملاقات کنم؟

شخص خاصی مدنظرم نیست. ولی دوست دارم یه بار دیگه همه خانواده ام رو دور هم ببینم، شاد و سالم.
یه دوست قدیمی هم دارم به اسم کیوان خطیبی (پسر دکتر خطیبی) که دوران راهنمایی با هم بودیم و الان نزدیک به 7 ساله ازش خبری ندارم. خیلی دلم میخواد بدونم کجاست و چی کار میکنه؟
در ضمن دوست دارم یه روزی خدا رو ملاقات کنم و سوالهای بی جوابم رو ازش بپرسم. همیشه گفتم آرزومه وقتی که روز قیامت نوبت من میشه و خدا ازم سوال میپرسه، آخرش اجازه بده منم چندتا سوال از خدا بپرسم!

¤ کسی که نمیخوام ملاقات کنم؟

بازم شخص خاصی نیست. کلا از کسی اونقدر بدم نمیاد که نخوام هرگز ببینمش. آدم کینه ای نیستم و اصولا یاد گرفتم ببخشم تا لیاقت بخشیده شدن رو پیدا کنم.

¤ برای کی دعا میکنم؟

برای مادر و پدر عزیزم که ایشالله سایه اشون از سر ما کم نشه و برای سلامتی و موفقیت همه کسانی که دوستشون دارم حالا مهم نیست که اونها هم منو دوست دارند یا نه؟

¤ موقعیت من در ده سال آینده؟

اگه خدا بخواد و خودمم کمر همت ببندم، استاد دانشگاه و مدیر یک شرکت بزرگ که از الان دارم طرحهاش رو میریزم و کارهاش رو شروع میکنم. به تعبیر یکی از دوستامون الان دارم بذر میپاشم که ده سال دیگه درو کنم...
توکل به خدا

¤ دعوتی های من؟

با تشکر از مینای عزیز، میخوام مریم (وبلاگ اگه بیکاری بیا اینجا) قاصدک، بانوی شرقی، شادی (وبلاگ رنگارنگ) ، سحر خانم، نگار خانم، وحید و رسول عزیز رو دعوت کنم... حالا هر کدوم دوست داشتند جواب مثبت بدند.

مرسی از اینکه وقت گذاشتید و این مطلب طولانی رو خوندید...

 

امضاء: پرستیژ

 

پ.ن نداریم! در ضمن ایندفعه توی متن ارسالم جمله قشنگ زیاد پیدا میشه، دیگه واسه اینجا چیزی نمیگم!! (چقدر از خود مرسی هستم نه؟؟!)

مسئولیت پذیر باشیم!

سلام به همه

امروز رفته بودیم خونه عموم (همون که عمرش رو داد به شما) پسر بزرگش (هفت سالشه) خونه نبود ولی کوچیکه (۲ سالشه) بود و حسابی دل همه رو با کاراش و شیطونیاش آب کرد و با بعضی حرکاتش همه رو یاد عموی نازنینم انداخت تا آخر سر زن عموم طاقت نیاورد و ...

بگذریم که همه ما راضیم به رضای خداوند... حتما حکمتی در این اتفاق بوده...

اون یکی عموم که گاهی واسه کمک میره خونه اینا، داشت آب حوض رو خالی میکرد و تمیزش میکرد... من رفتم کمکش (هرچند نهایتا جز باز و بسته کردن شیر آب و جمع کردن شلنگ کاری نکردم!) ولی تا حالا ندیده بودم آب حوض چه جوری خالی میشه و برام جالب بود... آب از زیر حوض خالی میشد و از گوشه حیاط مثل فواره میزد بالا!! فقط هم با فشار خود آب و شیبی که حوض داشت و البته اختلاف سطح حوض و حیاط! به هر حال جالب بود که علم فیزیک تا کجاها کش اومده!!؟

بعد رفتیم نشستیم به بحث کردن عموم یه خرده نصیحتم کرد... بهم گفت هرکار میخوای بکنی، هرجا میخوای بری، مهم نیست. مهم اینه که یاد بگیری مسئولیت پذیر باشی. وقتی میگی هستی، تا آخرش پای حرفت وایسی و جا نزنی... اگه اشتباه کردی، به گردن بگیری و تاوانش رو بدی... نه که خیالت راحت باشه که خوب بابام هست و کمک میکنه... یاد بگیر خودت باشی! چون یه روزی تنها میشی و اونوقت باید خودت از پسش بربیای...

گفت وقتی میری توی بانک میگی من وام میخوام، اولین چیزی که چک میکنند اعتبارت توی اون بانکه و بعد هم ضامن ازت میخوان... یاد بگیر چه جوری میتونی توی بانک جامعه، اعتبارت رو پیش مردم بالا ببری و کارت رو به جایی برسونی که ضامنت همیشه خدا باشه... اونوقت فقط اراده کن که چی میخوای؟!

گفت من ۱۵ سال شاگردی کردم تا توی کار لوازم خانگی واسه خودم اوستا بشم، اما بعد از ۱۵ سال فهمیدم که این کار اصلا به دردم نمیخوره، واسه همین زدم توی کار جدید... ولی توی این ۱۵ سال یاد گرفتم که چه جوری ارتباط برقرار کنم، چه جوری از خجالت بعضیا در بیام، چه جوری به اونی که حتی لیاقتش رو نداره احترام بذارم، مهمتر از همه چه جوری کنار گرگهای جامعه زندگی کنم که منو طعمه خودشون نکنند هیچ اونجایی هم که زور و بازوم نمیرسه، از تیزی دندونشون استفاده کنم... درسته ۱۵ سال از عمرم رفت ولی خیلی چیزا یاد گرفتم که الان باعث شدند من موفق باشم.

دیدم خدایی حرفاش منطقیه... گفتم بیام اینجا بگم تا توی حافظه خودم بهتر ثبت بشه و شما هم اگه دوست داشتید استفاده کنید...

 

امضاء: پرستیژ

 

پ.ن:

۱ـ دقت کردید توی ایران مثل قارچ بانک سبز میشه، توی امارات مشاورین املاک (طبق آخرین آمار رسمی بیش از ۴۰۰۰ مشاورین املاک مختلف اعم از رابینسون، داماک، گلدن نست میکرز، بلو بریج و غیره!)

۲ـ وقتی که راه میروی سرت را بالا بگیر تا ابرهای آسمان هم در دنیای تو دخیل باشند... (این جمله هم از خودمه)

قسمت نبود ارسال کنم!

سلام به همه

من ۲بار تا الان مطلب نوشتم هر دوبار سیستم قفل کرده همش پریده!! ولی من با اعتماد به نفس کامل و امیدوارانه سه باره مینویسم که:

روز زن به همه خانمهای محترم خصوصا مادر عزیز خودم تبریک میگم...

چندتا لینک جالب از وبلاگهای دوستان گذاشته بودم که همش پریده! دوبار هم گذاشتم ولی مثل اینکه قسمت امشب نیست!!

پس به تبریک بسنده میکنم و یه تشکر حسابی از جیغ و سکوت عزیز که وبلاگ رو آپ کردند میکنم......

ایشالله تا فردا

 

امضاء: پرستیژ

 

۱ـ بازم ممنون از جیغ و سکوت عزیز و امیدوارم که بقیه همکارای عزیز این وبلاگ هم به زودی با دست پر برگردند....

۲ـ گاهی برای رسیدن، باید نرفت....

 

بهشت رو هدف بگیر!

اول:

میلاد دختر پیامبر محبت و روز زن مبارک باد... تا حالا دست مادرت رو بوسیدی؟ من امروز بوسیدم ولی فکر کنم واسه اولین بار بود... خودم شرمنده شدم!

دوم:

نظریه جالبی هست که میگه هیچ چیز در این دنیا ثابت نیست و همه چیز در حال حرکت است... جهان از سه ماده کلی تشکیل شده به اضافه انرژی. تبادل و حرکت انرژی که طبیعیه. حرکت گازها مشهوده، و کسی در مورد حرکت مایعات حرفی نداره... اما حتی میز کامپیوتر شما هم الان داره حرکت میکنه... از طرفی همه میدونیم هرچیزی که حرکت میکنه، هدفی داره... طبیعت همیشه بهترین معلم انسان بوده و خواهد بود...

سوم:

حتما شنیدی که میگن بهشت زیر پای مادر است... یه توصیه کوچیک برات دارم، مادرت رو بذار روی سرت، مثل یه تاج با ارزش... اونوقت میری وسط بهشت! محاسبه اشم خیلی ساده است، از هر طرف که دوست داری حساب کن...!

چهارم:

فکر نمیکنی داریم همینجوری بیخودی وول میزنیم وسط این دنیای طولانی؟؟ خب دوست خوبم حرکت بی هدفم همین میشه!

آخر:

دلم واسه خودم تنگ شده......

 

SilenT

زیباترین واژه


 به یاد می آورم لحظه های فراز را که صدای او اعتبارم می بخشید و لحظه های نشیب را که اعتمادم، به یاد می آورم افرای افراشته ای را، به یاد می آورم مادر را ...

 روزت مبارک مادر

 

 

آخر نوشت:

۱. می دونی فرق روز پدر با روز مادر چیه ؟ روز مادر طلا فروشی ها شلوغ می شه
اما روز پدر جوراب فروشی ها .. می دونی شباهشتون چیه ؟ پول هر دو از جیب بابا می ره

۲. امضاء جیغ!

 

 

جیغ!

من جیغ!، عضو جدید این وبلاگم، من در یک ماه سرد و در یک شهر گرم و جنوبی ترین شهر کشوربدنیا اومدم. زیاد هم سرد نبود چون تو این ماه شهر ما هنوز سرد نیست. عکس های به جا مونده از اولین روزهایی که به این دنیا پا گذاشتم( هنوز راه نمی رفتم) نشان دهنده از ان است که اصلن سرد نبوده چون فقط پوشک داشتم و هیچ لباسی تنم نبوده. بعد کلی درس خوندن و سالها جان کندن چند سالی هست که پا به دانشگاه گذاشتم و هنوزم در حال التماس به اساتید گرانقدر می باشم و از گذشته ی من معلوم است که تا آخرین دقایق عمر نیز باید در حال التماس به این اساتید گرانقدر باشم. زیاد کتاب های جنایی می خونم ولی تا نگاهی به کتاب های درسیم می اندازم نوشته های آن در پیچ و خم جاده ی مغزم به تابلو عبور ممنوع می رسد و سریع در اولین دور برگردان بر می گردد. زیاد حرف نمی زنم و اغلب می نویسم و دوست دارم رابطه ی خوبی با خواننده های این وبلاگ و نویسنده های دیگر این وبلاگ بر قرار کنم.

 

ته تغاری:

۱. منم بازی؟!!!

۲. در هر صورت باید تحملم کنین.

۳. امضاء جیغ!