اکسیژن دانشجویی

کاری از (Bomber Boys Band (3B

اکسیژن دانشجویی

کاری از (Bomber Boys Band (3B

یک داستان واقعی!!

(این مطلب رو به سفارش مستقیم رسوا و مشکوک مینویسم پس به من خرده نگیرید لطفا! در ضمن این مطلب بر اساس یک داستان واقعی نوشته شده است!)

روز شنبه از صبح منتظر اون اتفاق تاریخی بودیم! خبرش رسیده بود که عصرش یکی از بچه ها قراره با دختری که جدیدا باهاش آشنا شده بود برن کافی شاپ! ما هم که اصولا خوراکمون اینجور جاهاست شدید منتظر بودیم زودتر عصر بشه و آمار طرف رو بگیریم!

طبق بررسیهای به عمل آمده نهایتا کمیسر رسوا محل قرار رو فاش کرد و کارآگاه مشکوک هم توصیه کرد که با اینحال تعقیب و گریز رو بیخیال نشیم و منم معصومانه پذیرفتم!!!

ساعت ملاقات هم لو رفت (ساعت ۶) و ما ساعت حدود ۵ با دستی پر سراغ اون بنده خدای از همه جا بی خبر رفتیم و یهووو همه چیز رو براش رو کردیم!! طرف عین بوقلمونی که منتظر سوخاری شدن بود، هاج و واج به ما نگاه کرد و نهایتا با لبخندی گفت: شماها به کسی چیزی نمیگید نه؟؟ اتفاقا ما هم نیشهامون رو تا نزدیکای گوشهامون باز کردیم و گفتیم: به شرطی که ما رو هم ببری!!

بنده خدا دیگه اون موقع نمیتونست قرارش رو به هم بزنه چون خفن ضایع داشت! در ضمن میدونست که ما آدمهای فوق العاده نامردی (البته در این موارد فقط!) هستیم و کارش تنها به یک پیامک (!!) بود... ناچارا رضایت داد ولی گفت: آخه اون تنهاست... اولین باره که قرار گذاشتم باهاش! نمیشه که من شما سه تا نره خر رو ببرم!

ما هم یه خرده فکر کردیم و دیدیم کم بیراه نمیگه! چون همیشه ما عدالت محور بودیم گفتیم باشه حالا بیا بریم ببینیم چی میشه طرفم از رفیقای درجه یک ماست و اونم کوتاه اومد! فقط به ما گفت که شما بعد از من با چند دقیقه تاخیر میاین تو، اصلا هم منو نمیشناسین!! ما هم عین بچه های خوب و گوش به حرف کن گفتیم چشم!!

خلاصه کلام راه افتادیم از دانشگاه رفتیم و حدود ۵:۴۵ یک دفعه ما سه تا یادمون اومد که ای دل غافل! ما که هیچ کدوم پول همرامون نیست (از شما چه پنهون ظهرش هم به دلیل کمبود پول و نداشتن رزور غذای سلف و شلوغی وحشتناک بوفه ناچارا با کیک و آبمیوه معده های خالیمون رو گول زدیم!) انصافا من اومدم تریپ مرام بذارم و رفتم تا از کارت اعتباریم پول بردارم اما نمیدونم چی شد که ATM دلش نمیخواست به من پول بده!

ما هم کم نیاوردیم و جیبای طرف رو حسابی گشتیم و نهایتا مقادیری پول که به نظرمون اضافه بر خرج خودش و دختر خانم محترم بود ازش گرفتیم و این وسط سه چهارتا فحش هم خوردیم!!! ولی بنده خدا چون داغ قرار ملاقاتش بود هیچ چاره ای نداشت!

رفتیم و با دقایقی تاخیر رفیقمون رسید نزدیکای کافی شاپ قرار ملاقات! طبق قراری که داشتیم اون جلوتر رفت و ما هم پشت سرش... این دوستمون یه خرده از قد و قواره و قیافه دختر خانم برامون گفته بود... وقتی که دوستمون وارد کافی شاپ شد، چند دقیقه بعدش که ما رسیدیم دیدیم یه دختر خانمی (تقریبا مشابه با همون چیزایی که دوستمون گفته بود) بیرون و دم در کافی شاپ منتظر وایساده! از کنارش با خونسردی رد شدیم و رفتیم پایین تر و به اتفاق آرا گفتیم که حتما خودش بوده! منم سریع زنگ زدم به دوستمون که بابا این بنده خدا بیرون وایساده بهش بگو بیاد تو، زشته، خوبیت نداره دختر دم در وایسه!! اونم بهش زنگ زده بود و دختر خانم هم گفته بود که باشه الان میام... دیگه شک نداشتیم که طرف خودش بوده!

این وسط یهو پیشنهادی از یه جایی (!!) فرستاده شد که بیاین بریم بهش پیشنهاد آشنایی بدیم!! ببینیم چی کار میکنه؟ جواب آمد که بابا بیخیال! یهو با این رفیقمون میریزه رو هم، بعدشم ما رو میبینه و گندش بدجور در میاد! مجددا پافشاری شد که خب اونجوری میگیم از طرف دوستمون بودیم و میخواستیم امتحانش کنیم! خلاصه بعد از کش و قوسهای فراوان نهایتا تصمیم بر این شد که فقط بریم ازش ساعت بپرسیم و اگه گفت که ساعتم رو دادم و به جاش کارت تلفن گرفتم، دست رفیقمون رو بگیریم و دمها روی کول و فرار!!

مشکوک سرک کشید که ببینه دخترخانم محترم هنوز دم در وایساده یا رفته تو؟ که از قرار چشم تو چشم هم شدن و خیطی بالا اومد! مشکوک پرید این طرف و گفت بچه ها تو کافی شاپ رفتنو بیخیال شیم که طرف ناجور منو دید!!

یه دفعه من چشمان مبارکم افتاد به یه ساندویچ سرد فروشی که دقیقا اون طرف خیابون و جلوی ما بود!! پولهایی که از بنده خدا چاپیده بودیم و شمردم و با یه حساب سرانگشتی فهمیدم که اگه ساندیچ سر بخوریم تازه پول زیاد هم میاریم!!! اما این پیشنهاد شکم پرستانه من رد شده و گفته شد که لذت اذیت کردن در حال حاضر بیشتر از سیر شدنه!! و باتوجه به اینکه ناهار هم نخورده بودیم و از صبح دانشگاه بودیم، خداییش گرفتن این تصمیم کار خیلی سختی بود... ولی ما با گذاشتن صدا خفه کن روی معده هامون (جهت جلوگیری از شنیده شدن صدای قار و قور گشنگی توسط سایرین!) قصد عزیمت به سمت کافی شاپ رو داشتیم... در همین حین ۲،۳ اتفاق همزمان افتاد! اول اینکه کاشف به عمل اومد که دخترخانم منتظر بالاخره رضایت دادن تشریف ببرن پیش دوست ما! دوم اینکه در نزدیکی ما دخترخانم جدیدی با تیپی خفن و Fashion خالص به ما نزدیک میشد و سوم اینکه مشکوک خطاب به ما گفت که بیاین بریم حالا تا بعد و منم گفتم چی چی رو بریم؟ یه ساعت طرف رو تیغیدیم بریم یه چیزی بخوریم و یه خرده بخندیم! کجا بریم؟ که در همین فاصله اون دخترخانم جدید از کنار ما عبور میکرد!

بعد از عبور ایشون بحث سر این شد که شاید این همون دختری بوده که رفیقمون میگفت ولی با این جمله من بحث تموم شد: این؟ این عمرا نگاه به رفیق ما نمیکنه! چی میگین شماها؟؟؟

سرتون رو درد نیارم که ما با اعتماد به نفس وحشتناک بالا وارد کافی شاپ شده و از دیدن ۲ منظره، چند لحظه به طور کامل سرجامون خشکمون زد و طبق تعاریف بعدی قیافه هامون شدیدا شبیه به ابله ها شده بود!!!!

صحنه اول دیدن دخترخانم منتظر دم در کافی شاپ بود که با آقای سیبیل کلفت و خطری سر یه میز نشسته بودند (که در اینجا ما خدا رو شکر کردیم که به این دخترخانم پیشنهاد آشنایی ـ حتی برای امتحان کردنش هم ـ ندادیم!!)

اما صحنه دوم که بیشتر حضار گرامی رو تحت تاثیر قرار داد دیدن دخترخانم جدید (تریپ خفن) سر میز دوستمون بود که مشغول احوالپرسی و خوش و بش بودند!!!! خودتون میزان کش اومدن فکهای ما رو در اون لحظه حساب کنید!!

خلاصه بعد از اینکه به خودمون اومدیم یه میز انتخاب کردیم و نشستیم. حالا باید تصمیم میگرفتیم که میخوایم چی کار کنیم و چه بلایی سر این رفیقمون بیاریم؟؟ .....

ادامه دارد ...

امضاء: پرستیژ رسوا مشکوک

نظرات 7 + ارسال نظر
~سحر~ دوشنبه 19 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 01:02 ق.ظ http://Saharam.Blogsky.com

به بابا شما چقدر به روزین!!! فکر کنم حسابی انگیزه برای به روز بودن دارینااااا!
من کشف نمودم که بک گراند سفیدی که فرمودید با اکسپلورر میاد ولی با فایر فاکس (که من بیشتر ازش استفاده می کنم) نمیاد!
و از اونجایی که بیشتر افراد از اکسپلورر استفاده می کنن بهتره که اصلاْ به این وضوع فکر نکنین!!

یه دیوونه مثه تو دوشنبه 19 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 05:19 ق.ظ http://tak-o-took12.blogfa.com

نخست ... !!! D:

سارا دوشنبه 19 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 07:26 ق.ظ http://sara-blogsky.com

جالبه!
موفق باشید!

سحر.ب دوشنبه 19 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 08:34 ب.ظ

آخه خدا رو خوش میا مرد مومن؟
خوبه یکی با خودت همچین کاری کنه؟

لی لی سه‌شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 10:17 ق.ظ http://liliana.blogsky.com/

سلام
بله خوشحال می شوم در سایتی که فرمودید مطلب بنویسم
موفق باشید

مریم چهارشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 02:29 ب.ظ http://www.cassper.blogsky.com

سلام به سه دانشجو!!احوال شما؟
بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــه بّّّّّّّّــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!!!!!

یعنی با خوندن این مطلبت کلی خندیدم و به قول خودتون به عدالت محور بودن شما پی بردم. چیزایی که بیشتر از همه من و تحت تاثیر قرار داد معصومیت پرستیژ و عدالت محور بودن شما و اعتماد به نفس کاذبتون و............بود.

ولی کلا بگم به نظر من این شما پسرایید که میتونید از جونیتون استفاده؟؟؟شایدم سو استفاده؟؟؟ کنیدوخوش باشین .ما که بخیل نبستیم.

الهی!!!ببین تو چه شرایطی گیر افتاده بودین که (لذت اذیت کردن در حال حاضر بیشتر از سیر شدنه)؟؟؟؟؟؟؟؟


آخر داستانت واقعا با حال بود. حالا واقعا ساعت چنده؟؟؟
میزان کش آوردنتون و میتونم تصور کنم.

بابا ایول به این دوستتون ببین چه گردو خاکی کرده شما هم فقط اذیتش میکنین؟ یاد بگیرین.

وقتی داشتم این داستان واقعی تون و میخوندم یه سوالی برام پیش اومد
.واقعا( وسط یهو پیشنهادی از یه جایی (!!)) این از کجا نشات میگیره؟؟


و در پایان بگم کلی هیجانی شدم منم انتقالی میگیرم میام اونجا؟؟حالا دیگه گیر ندین. یه چیز گفتم گفته باشم.

ماشالا به این ذهنای خلاق جوانای ایرانی. تبریکات ویژه

راستی انرجی هسته ای تونم مبارک

موفق باشین دوستای دانشجو. به امید موفقیات روز افزون شما در..........؟؟؟

sanaz shiraz 2008 پنج‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 01:24 ق.ظ

khafaaaaaaaaaaaaaaaaaan toop bood hali be hooli shoodaam har 3 movafagh bashin

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد