اکسیژن دانشجویی

کاری از (Bomber Boys Band (3B

اکسیژن دانشجویی

کاری از (Bomber Boys Band (3B

به همین سادگی...!

امروز مثل همیشه خندان وارد دانشگاه شدم. در محوطه ی شلوغ دانشگاه هوای بارانی بهار همه را به وجد آورده بود...همه میخندیدند و من خندان تر شدم.

چمن ها را هم تازه کچل کرده بودند و این دیگر آخرسوژه بود!   

وارد سالن دانشکده که شدم، تعدادی انسان در گروه های چند نفره ایستاده یا نشسته بودند. عده ای سخت درخیال خوشتیپی شان فرو رفته، کنجی نشسته بودند. بعضیها انگار نگهبان درب سالن بودند و ورود و خروج افراد را چک می کردند.

در این میان دیگرانی هم بودند که کتاب به دست، با چهره ای معصوم و بی ادعا، در گوشه ی دیگری حضور به هم رسانیده بودند.

به آنچه در مخیله ی هر کدام از این سه قشر بود که فکر کردم نتوانستم خنده ی خودم رو کنترل کنم. خدا رو شکر توی کلاس همه آشنا بودند و وقتیکه پقی زدم زیر خنده، گذاشتند به حساب مست و ملنگی همیشگی ام!

امروز استاد بیراهن آبی نفتی پوشیده است. این استادمان بسیار چهره ی فلک زده ای دارد. از ته چاه هم حرف می زند. به طوریکه من و 95% از بچه ها سر کلاسش خواب می رویم. جالب اینجاست که با این همه انگیزه ی بیداری (!) که به آدم می دهد، حتی نمی گذارد پلکی بر هم بزنیم!

همین که لحظه ای قلم هامان از حرکت بایستد یا حواسمان پرت شود، با نگاهی اسید آلود و ادبیات منحدم کننده با مخ می کوباندمان به دیوار. حتما تجربه کرده اید که این کار چه تنوع و جذابیتی به فضای کلاس می دهد؟

پس از پایان کلاس دوستان کمک می کنند از دیوار کنده شوی و آنها را تا بوفه همراهی کنی...

در بوفه ما بستنی می خواهیم و من مثل هر روز بستنی نسکافه دایتی سفارش می دهم.

به طور کلی از آن دسته آدم هایی هستم که وقتی وارد کفش فروشی می شوم کفشم را نشان فروشنده می دهم و می گویم:آقا، از همین کفشها دارین؟!

بوفه شلوغ است و فروشنده ها اصلا ما را نمی بینند. می دانیم که کلاس بعدی تا 4 دقیقه ی دیگر شروع می شود و تصور دیر رسیدن به کلاس، وقتی همه با نظم و ساکت سر جاهای خودشان نشسته اند، لحظات شاد و مفرحی را برایمان فراهم می آورد. حرص خوردن دوستان هم که دیگر خوراک خنده ی 3 روزمان را تامین می کند!

امروز هم بعد از اتمام کلاس ها در حالیکه نفس راحتی می کشیدیم، جلوی در دانشکده ایستادیم و به هم خندیدم.

وقتی زیاد به هم می خندیم خیلی خوش می گذرد.

حتی وقتی زیاد بهمان می خندند هم خیلی خوش می گذرد.

اولش می ایستیم و مقداری ایستاده به فیلم کردن یکدیگر می پردازیم. کم کم خسته می شویم و در بیشتر مواقع من که از هر مکانی برای نشستن استفاده می کنم، استارت نشستن را میزنم و بقیه هم یا می نشینند یا نمی نشینند.

نیم ساعت بعد از هم جدا شده و راهی خانه می شویم.

امروز هم تا سر در پیاده رفتیم و در راه سعی کردیم هوای بهاری را قورت بدهیم!

چقدر این سردر دانشگاه جای خوبی است...

می نشینی و منتظر اتوبوسها می مانی. ما باغملی را می خواهیم.

مشتاق...مشتاق....مشتاق...آزادی...مشتاق....آزادی و...بالاخره باغملی می آید.

خیلی منتظر ماندیم ولی آنقدر انتظار برای اتوبوس را دوست داریم و آنقدر خوش می گذرد که گذر زمان اهمیتی ندارد.

سوار اتوبوس هم که می شویم تا خود باغملی می خندیم.

نمی دانم چه حکمی است که حتی دلمان نمی خواهد اتوبوس به مقصد برسد!

امروز همان کارهای هر روزم را کردم. حالا یه مقدار کم و زیاد دارد اما در اصل موضوع خللی ایجاد نمی شود.

پس یعنی من همیشه اینقدر شادم و به اندازه ی 10 دانشجوی عادی در روز می خندم؟

آره، من همیشه اینقدر شادم و به اندازه ی 10 دانشجوی عادی در روز می خندم!

اگه تو هم دلت می خواد شاد باشی فقط کافیه همه ی اون چیزهایی که نمی گذارن بخندی رو نبینی و بعد فقظ زندگی کنی.

به همین سادگی...

 

امضاء: زنده!

نظرات 7 + ارسال نظر
کاوه پنج‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 09:45 ب.ظ http://www.salarmand.blogsky.com

سلام.وبلاگ جالبی دارید.به وبلاگ منم سر بزنید.خوشحال میشم.موفق باشی

مریم جمعه 23 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 12:18 ب.ظ http://www.cassper.blogsky.com

سلام

منم به همین نتیجه آخرت رسیدم.جدا راست میگی

باران دوشنبه 26 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 09:10 ب.ظ http://maryam-baran.blogfa.com

درود بر شما ! چرا درس خوندن اینقدر سخته ؟ یعنی خود درسا سخت نیستنا ! سراغ کتاب رفتن سخته .
هی روزگار ! چقدر بده درحالیکه سرشار از زندگی هستیم هیچی از زندگی نمی فهمیم. فکر می کنیم خیلی می فهمیم . ولی اگه بیشتر فکر کنیم می بینیم که به هیچ جا نرسیدیم . آخرش می بینیم همون جایی وایسادیم که از اول بودیم.
به قول فروغ : آه ای زندگی منم که هنوز با همه ی پوچی از تو لبریزم ...
باران بارید و صد سال تنهایی سبز شد.

نگار سه‌شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 02:21 ق.ظ http://www.jootii.blogsky.com

شما که تو گروهتون زنده نداشتین؟

نرگس سه‌شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 11:19 ب.ظ http://www/nargesb.blogsky.com

قشنگ نوشته بودی ...
نتیجه ی آخرت جالب بود .

... شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 11:10 ق.ظ

خودت حساب کن ببین به اندازه ۱۰ تا دانشجو می شه چه قدر.
اصلا مگه کسی میخنده تازه اگه تو بخندی با نگاهه تاسف باری نگاهت می کنن.جالب اینکه تعجب می کنن.
ولش کن تا جایی میتونی بخند.

وحید فخری یکشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 09:26 ب.ظ http://t3nsm.blogsky.com

با سلام خدمت شما دوست عزیز من هم خیلی خوشحال میشم اگه باشما همکاری داشته باشم و بتونیم با کمک هم دیگه وبلاگ مفید رو درست کنیم

با کمال احترام قبول میکنم منتظرم خبرم کن

مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد