اکسیژن دانشجویی

کاری از (Bomber Boys Band (3B

اکسیژن دانشجویی

کاری از (Bomber Boys Band (3B

خدا نگهش داشته...

سلام به همه

شاید جای این حرفا اینجا نباشه... ولی باید یه کم خودم رو خالی کنم.... ولی سعی میکنم خلاصه بگم تا وقت کسی رو نگیرم.

یکی از عموهای من که فقط ۴۶ سالشه و ۲تا پسر کوچیک داره (یکی ۳ ساله و یکی ۷ ساله) ده سال پیش غده تیموسش رو که متاسفانه بزرگ شده و حالت سرطانی گرفته بود عمل کرد.

از اون موقع تا امروز داروی های مختلفی میخوره که بعضی از اونها باعث ضعیف شدن سیستم دفاعی بدنش شده... حالا با کوچکترین بیماری (مثل سرماخوردگی) از پا می افته و چاره ای هم جز مدارا کردن نیست...

اما چند وقت پیش، سینوسهاش پر از چرک شد و خیلی سریع چرک به ریه هاش ریخت... باید سریع عمل میشد، اما عفونت به خونش نفوذ کرد و مجبور شدند که تعویض خون و پلاسما فریز رو شروع کنند (تصور کنید تعویض خون بدن یعنی چی؟؟) تا بشه راهی برای عمل و خالی کردن چرکها پیدا کرد.

سه جلسه از پلاسما فریز گذشت که ظرف چند روز عمو از این رو به اون رو شد و حسابی از پا دراومد... یه حساسیت فصلی عجیب (در کنار ضعف سیستم دفاعی بدن) باعث شد تمام بدنش جوش های بزرگی شبیه تاول بزنه، زبونش خشک بشه و نتونه حرف بزنه....

قرار شد ببریمش تهران برای عمل، تمام کارها انجام شد، هماهنگی های لازم با دکترها و بیمارستانها. حتی یکی از مشاوران آقای قالیباف (که از دوستان بابام هستند) هرکاری لازم بود انجام دادند تا کمترین اتفاقی نیفته، بلیط هواپیما برای فردا ظهر رزرو شد و با پرستار هواپیما هماهنگ شد...

امروز ظهر رفتیم خونه اشون، پسر کوچیکش (اشکان) رو که دیدم دلم کباب شد... خدا میدونه این بچه چقدر شیرینه.... هربار نگاش به نگات میفته، یه خنده ناز میکنه و چقدر این بچه باهوشه....

پسر اولش (سینا) سعی میکرد خودش رو بی تفاوت نشون بده، ولی وقتی که منو دید برگشت و با اشکی که توی چشماش حلقه زده بود، گفت: بابام فردا میره تهران.... نمیدونید به چه بدبختی گفتم: آره ولی زود میاد... خودم میخواستم گریه کنم.....

رفتم اتاق عموم، بهش اکسیژن وصل بود و به سختی نفس میکشید... ولی بازم خودش رو شاد نشون میداد و به مریضیش بد و بیراه میگفت...

بچه ها رو نمیخواستن ببرن تهران، وقتی که برگشتم توی حال، یکی دیگه از عموهام اومده بود که بچه ها رو ببره.... وقتی زن عموم کیف مدرسه سینا و ساک لباسای اشکان رو بهشون میداد، داغ دلم تازه شد... سرشون رو انداخته بودند پایین و یه غم عجیبی توی رفتارشون بود... خیلی آروم و بدون هیچ اعتراضی قبول کردند... به خدا خیلی سخته واسه بچه هایی به این سن... دوری از مادر به کنار، دوری از بابایی که تا بوده همیشه باهاشون میگفته و میخندیده و کشتی میگرفته، بابایی که این مدت از تختش پایین نیومده، بابایی که داره میره که معلوم نیست کی برگرده.....

دلم میخواست گریه کنم....

الانم دلم میخواد...

عصر گوشی بابام زنگ خورد، تلفن کوتاهی بود. بابا سریع بلند شد و به ما گفت: عمو رو بردند بیمارستان......

مثل برق گرفته ها شدم... همین چند ماه پیش بود که همین جمله رو از خواهرم شنیدم اما راجع به عمه ام (که اونم فقط ۵۰ سالش بود) و دیگه عمه از بیمارستان برنگشت.......

رفتیم بیمارستان، زن عمو بیرون داشت گریه میکرد.... داشتم سکته میکردم، فقط آرزو کردم این دفعه دیگه دیر نرسیده باشم.... اما میلیونها بار خدا رو شکر که عمو رو دیدم، روی تخت اورژانس که دورش هفت هشت تا دکتر و پرستار جمع بودند...

نگهش داشتند... واقعا خدا خواست که بمونه.... عموی دیگه ام که بالای سرش بود، بعدا تعریف کرد برامون که اگه متخصص بیهوشی همون لحظه (به طور کاملا تصادفی) توی بیمارستان نبود، شاید محمد دیگه الان زنده نبود...

دفعه قبل (همون ۱۰ سال پیش) عمو با سومین شک الکتریکی برگشت.... ایندفعه با سرعت عمل دکترها...

ولی هردوبار خدا خواست....... خدا نگهش داشت.....

به درگاه همون خدا براش دعا کنید که حفظش کنه.... دیگه هیچ کس توی خانواده طاقت این موضوع رو نداره به خدا.....

دیگه نمیتونم بنویسم

ببخشید اگه ناراحتتون کردم...... ولی محتاج دعاییم... گفتم اینجا بگم تا دوستای با محبتم برای عموم دعا کنند....

هم اسم پیامبر خداست.... محمد.... ایشالله که خانم فاطمه زهرا شفاش رو از خداوند بگیره...

 

امضاء: پرستیژ

 

پ . ن:

۱ـ عمو الان توی ICU و تحت مراقبتهای ویژه است. به دعای همه احتیاج داریم...

۲ـ به خدا اینقدر گیجم یادم رفت، اما ورود عضو جدید، دوست خوبم، آدمیزاد رو به جمعمون تبریک میگم... ایشالله در کنار هم و با تلاش همه، روز به روز وبلاگ بهتر و مفیدتری داشته باشیم.

نظرات 8 + ارسال نظر
شادی و یاسی شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 10:34 ق.ظ

سلام
ما فقط می تونیم براشون دعا کنیم

لطف دارید دوستای عزیزم...
ممنون

نگار شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 01:37 ب.ظ

سلام
منم واست دعا می کنم
آپم

مرسی نگار جان
لطف داری دوست خوبم

مهرناز شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 03:29 ب.ظ http://rapbomb2b.blogfa.com/

سلام
سلام
سلام
من اوومدم خوش اومدم


خیلی با حالی بابا عشقی هستم باهات تا ته خط


من اپم اونم چه اپی بدو بیا تا دیر نشده
من مسافرت بودم واسه دیر بهت سر زدم

مسعود شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 11:37 ب.ظ http://faratar-az-boodan.mihanblog.com/

سلام...
عمر دست خداست
همه چیز دست خداست !
خدا شفاشون بده !!!

درسته مسعود جان....
ولی بعضی موقع ها آدم دلش میسوزه...
به هر حال ممنونم از لطفت دوست خوبم

سیما یکشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 02:09 ق.ظ

سلام
ایشالله که خوب میشه..مطمئنم که خوب میشه.....من که به خودمو دعاهام زیاد مطمئن نیستم ولی به خوبی مهربونی خدا شک ندارم...همینطور به اینکه اسمش دواست ذکرش شفا...خدا همه مریضارو شفا بده!
غصه نخوریاااااا.خوب؟

مرسی سیما جان
ولی من به دعاهای تو اطمینان دارم...
یا من اسمه دوا و ذکره شفا....

مریم یکشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 05:03 ب.ظ http://www.cassper.blogsky.com


سلام
واقعا درکت میکنم. خدا همه مریضها رو شفا بده . درکت میکنم خیلی سخته منم با دیدن بچه اقواممون که حالا بی مادر شده دیونه میشم خودم بدتر اشکم در میاد.

ولی نه به دلت بد راه نده ایشالا حالشون خوب میشه و همه از خوب شدن عموت خوشحال میشند.

من برای سلامتی همه پدر و مادر ها و شفای مریض ها اول از همه دعا کردم

ان شاالله که خوب میشه غصه نخور عزیزم

مرسی مریم جان
منم برای طول عمر همه پدر و مادرها و شفای همه مریضها دعا میکنم...
ممنون از لطفت

مینا سس خور یکشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 07:49 ب.ظ http://www.sikhshodegan.blogfa.com/

سلام رفیق
خیلی حس بدی پیدا کردم وقتی این پست و دیدم...
غصه نخور اشالا عموت خوبه خوب میشه همه ی مام براش دعا می کنیم...
وقتی خدا دو بار نگهش داشت اینم سومیشه...
ما رو بی خبر نذار...
تا بعد...

ممنونم مینا جان
ببخش اگه ناراحتت کردم...
توکل به خدا

فرشته (سس خور) یکشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 09:11 ب.ظ

واسه سلامتیشون دعا می کنیم...

مرسی
لطف داری شما فرشته جان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد