اکسیژن دانشجویی

کاری از (Bomber Boys Band (3B

اکسیژن دانشجویی

کاری از (Bomber Boys Band (3B

پاسخ به دعوت!

سلام

به دعوت مینای عزیز (از وبلاگ سس خوران) توی یک بازی شرکت میکنم... البته معذرت میخوام که یه کم دیر شد!!

 

¤ معرفی خودم؟

من پرستیژ هستم، متولد بهمن ماه، ولی از هفت سالگی ساکن شهر گرم کرمان... قبل از اون ساکن تهران بودیم. اگه خدا بخواد 22 سال عمر دارم ولی فکر کنم قد 22 روز مفید نبودم!
دانشجوی دانشگاه شهید باهنر کرمانم و به دلایلی از ذکر رشته و ترم معذوریم لطفا اصرار نشود
از اولین روزهای دانشگاه با دو نفر از همکلاسیها، شدید ریختیم رو هم و این شد که نخستین گروه دانشکده به نام سه کله پوک تشکیل شد.
طبق گفته ها ما هیچ وقت از هم جدا نمیشیم و اگه یکیمون رو پیدا کنی بدون شک بقیه رو هم پیدا کردی! دیگه یه جورایی داداش شدیم و حسابمون از بقیه جداست. منظورم دقیقا رسوا و مشکوک عزیزه. بعدا این گروه به علت شیطنهای زیاد و بمب خنده دانشکده بودن به پسران بمبگذار مشهور شد تا حق مطلب ادا شود!!
دیگه جونم براتون بگه که قبل از این وبلاگ، یه وبلاگ دیگه داشتم که بعضی از دوستایی که میان اینجا، اونجا با هم آشنا شدیم ولی به دلایلی ترجیح میدم آدرس اون وبلاگ رو ندم! نزدیک به دو سال اونجا مینوشتم که دیگه تعطیل شد.
یه خرده عاطفی و احساساتی میزنم ولی در کل سعی میکنم منطقی عمل کنم. کتاب زیاد میخونم، نویسنده مورد علاقه ام پائولو کوئلیوست و البته همه کتابهای هری پاتر رو خوندم (شاید هر کدوم دو سه بار!!) سفت و سخت طرفدار فوتبال هستم که در این راه متاسفانه رباط پای راستم رو از دست دادم.
اخیرا رو به بازی های موبایل و کامپیوتری آوردم و بازی محبوبم Pro Soccer 2008 و Neverhood
اعتقاد دارم موجودات فضایی وجود دارند و احتمالا یه جایی دور از ما (شایدم نزدیک) دارند زندگی خودشون رو میکنند. آخه شما بگید خدا بیکار بوده این همه سیاره و کهکشان خلق کرده؟
تا الان انسان موفق به کشف میلیاردها کهکشان شده (که خود دانشمندان اعتقاد دارند بخش کوچیکی از دنیاست تازه!) و توی هر کهکشان میلیاردها سیاره وجود داره، خب تصورش اینقدر سخته که فقط و فقط روی یکی از این سیاره ها موجودات فضایی وجود داشته باشند؟
کلا عاشق نجوم و ستاره ها و آسمان شب هستم
فیلم خیلی خیلی خیلی زیاد میبینم و فیلم محبوبم پدرخوانده است که به نظرم شاهکار سینمای جهانه که هرگز تکرار نمیشه
بازیگر مورد علاقه زیاد دارم بروس ویلس، تام کروز، براد پیت، آل پاچینو، رابرت دنیرو، ویل اسمیت (با شاهکار اخیرش به اسم: من افسانه ام) مت دیمون و کیانو ریوز (از بازیگرای زن زیاد خوشم نمیاد) این فیلمها که میگم اگه ندیدید بگیرید ببینید اگه پشیمون شدید بیاین اینجا به من فحش بدید!! وکیل مدافع شیطان (کیانو ریوز و ال پاچینو) اولتیماتوم بورن (مت دیمون) 23 (جیم کری) کنستانتین (کیانو ریوز) و Departed (مت دیمون، برات پیت، جک نیکلسون) مصائب مسیح و وطن پرست و شجاع دل و آپوکالیپتوس (که همه رو مل گیبسون کارگردانی کرده و دوتاشون هم بازی کرده)
البته بازم هست که خواستید لیست کاملش رو جدا ارائه میکنم!
دیگه اینکه اعتقاد شدید به حضور خداوند در لحظه لحظه زندگی انسان دارم و همینطور نشانه هایی که خدا در طبیعت برای انسانها گذاشته. اعتقاد دارم همه چیز دست خود انسانه و خداوند تنها اون لحظه ای که تو واقعا نیازمندش باشی و صداش بزنی میاد کمک وگرنه این تویی که باید از پس زندگی بربیای
به نظرم زندگی یه بازیه که باید ازش لذت ببری و در ضمن بدونی که این بازی اصلا باهات شوخی نداره و هر اشتباه ممکنه تو رو چند دوره عقب بندازه ولی خب همه اینها تجربه است. به قولی توی این بازی مهم نیست که تاس خوبی بیاری، مهم اینه که تاس بد رو خوب بازی کنی
و نکته آخر اینکه به قیمت از دست رفتن سه سال از عمرم یاد گرفتم که آدمها رو اونجوری که هستند ببینم و بپذیرم نه اونجوری که میخوام که بنا باشه کسی رو تغییر بدم
خیلی زیاد شد هرچند خیلی از چیزایی که میخواستم بگم بازم موند!! حالا اگه سوالی داشتید بپرسید حتما جواب میدم.

¤ فصل مورد علاقه؟

بهار به خاطر شادابی طبیعت و سرزندگیش و رنگ سبز زیبای درختها بعد از خشکی زمستون. البته زمستون رو هم به خاطر برف و بارونش دوست دارم و خصوصا بهمن ماه که ماه تولدمه
ولی تابستون رو به خاطر گرماش اصلا و پاییز هم واسه شروع شدن روزهای درس و غم انگیز بودن فصلش دوست ندارم.

¤ رنگ مورد علاقه؟

آبی، سبز، نارنجی... ولی قرمز اصلا

¤ غذای مورد علاقه؟

قورمه سبزی، چلو کباب کوبیده و برگ، پیتزا، ساندویچ سرد آیدا!! توی زمینه فست فود هم شخصا سرآشپز خانواده هستم...!
نوشیدنی هم فقط و فقط کوکا کولا.
سالاد فصل هم زیاد میخورم البته فقط با سس سفید فراوان!

¤ موسیقی مورد علاقه؟

پاپ و تازگی ها رپ و RnB
خواننده: منصور، ابی، سیاوش قمیشی، رضایا، تهی، امیر تتلو و 2afm بقیه خواننده ها دیگه تک و توک آهنگهای باحالشون

خارجی هم کریس دی برگ (که متاسفانه نشد کنسرت تهرانش رو برم) سلن دیون، انریکو، اونیسنس (املا دقیقش رو نمیدونم فکر کنم این باشه: evenisencse)

¤ بدترین ضدحالی که خوردم؟

ضدحال زیاد خوردم ولی خب اونایی که یادم مونده حتما خیلی شدید بوده دیگه نه؟ حالا بعضیاش رو میگم
نیمچه خواستگاری از کسی کردم که تقریبا شوهر داشت و من اصلا خبر نداشتم!!! تصور کنید  شدت تصادف من با دیوار و شرمندگیم رو!
قرار گذاشتیم با دوستم بریم آیدا ساندویچ بخوریم، رفتیم گشتیم، وقتی که حسابی گشنه امون شد اومدیم بریم دیدیم پول کافی همرامون نیست!!
میخواستم فینال جام حذفی رو ببینم، صبح که از خونه میرفتم دانشگاه کلید نبردم، عصرش پشت در موندم و تا آخر بازی تو کوچه با فحش به خودم قدم زدم!! (استقلال - پگاه)
با هزار امید سی دی بازی Pro Soccer 2008 خریدم شب اومدم نصبش کنم دیدم کامپیوترم ساپورت نمیکنه حالا باید 200هزار تومن خرجش کنم!!
بازم بگم؟
خدایی امتحانای این ترم هم ضد حال شدیدی بودند


¤ ناشیانه ترین کاری که انجام دادم؟

خدایی خیلی فکر کردم ولی چیزی به ذهنم نرسید! حالا یا واقعا تا حالا کار ناشیانه نکردم یا اینکه آلزایمز گرفتم خودم خبر ندارم!

¤ بهترین خاطره؟

بهترین خاطره ام رو نمیتونم بگم ولی یه خاطره جالب میگم: رفته بودیم اردو، بعد از یه آب بازی حسابی و دسته جمعی توی برکه عمیقی که اون حوالی بود، یه آتیش روشن کردیم و تا خشک بشیم دورش رقص سرخپوستی رفتیم!!
کلا همه روزهای دانشگاه خصوصا اردوهاش جزو بهترین خاطره های من هستند و البته دوران دبیرستان و شر و شور نوجوونی هم جداست....

¤ بدترین خاطره؟

خاطره بد زیاد دارم متاسفانه که یکی از بدترینهاشون این بود که با خواهرم تهران بودیم که خبر دادن مادربزرگم توی کرمان فوت کرده. وقتی که برمیگشتم حال عجیبی داشتم و البته صحنه گریه های مامان و خواهرم رو توی فرودگاه هیچ وقت فراموش نمیکنم.
خاطره از اون بدتر اینکه همین چند سال پیش بابابزرگم مریض بود، من مدرسه بودم وقتی اومدم خونه کسی خونه نبود. لباسم رو درآوردم تلفن زنگ زد و آقایی که پشت خط بود من رو با بابام اشتباه گرفت و گفت: آقای ... واقعا تسلیت عرض میکنم، میدونم بی موقع مزاحم شدم ولی... و من دیگه چیزی از حرفهاش نفهمیدم.........
وقتی رفتم خونه بابابزرگم، دیدم همه نشستند به هم نگاه میکنند از در اتاق بابابزرگ رد شدم حتی جرات نداشتم توش رو نگاه کنم چون عمه ام (که همین هفت ماه پیش توی 50 سالگی فوت کرد) داشت گریه میکرد. یه راست رفتم توی حیاط که عموم (که اونم همین دو ماه پیش توی سن 40 سالگی فوت کرد) اومد پیشم دست کشید روی سرم و گفت عیب نداره عزیز و من زدم زیر گریه..........
خاطره وحشتناک دیگه ام مالی همین دو ماه پیشه. عموم بیمارستان بود روز قبلش عملش کرده بودن و همه چیز خوب بود. از دانشگاه اومدم خونه، بابا چند دقیقه بعد با پسر عموی 2 ساله ام اومد خونه. گفتم چرا اینو آوردیش اینجا؟ گفت عموت فوت کرد....... و من حس کردم قلبم وایساد....
بسه، دیگه خاطره بد نمیگم

¤ کسی که میخوام ملاقات کنم؟

شخص خاصی مدنظرم نیست. ولی دوست دارم یه بار دیگه همه خانواده ام رو دور هم ببینم، شاد و سالم.
یه دوست قدیمی هم دارم به اسم کیوان خطیبی (پسر دکتر خطیبی) که دوران راهنمایی با هم بودیم و الان نزدیک به 7 ساله ازش خبری ندارم. خیلی دلم میخواد بدونم کجاست و چی کار میکنه؟
در ضمن دوست دارم یه روزی خدا رو ملاقات کنم و سوالهای بی جوابم رو ازش بپرسم. همیشه گفتم آرزومه وقتی که روز قیامت نوبت من میشه و خدا ازم سوال میپرسه، آخرش اجازه بده منم چندتا سوال از خدا بپرسم!

¤ کسی که نمیخوام ملاقات کنم؟

بازم شخص خاصی نیست. کلا از کسی اونقدر بدم نمیاد که نخوام هرگز ببینمش. آدم کینه ای نیستم و اصولا یاد گرفتم ببخشم تا لیاقت بخشیده شدن رو پیدا کنم.

¤ برای کی دعا میکنم؟

برای مادر و پدر عزیزم که ایشالله سایه اشون از سر ما کم نشه و برای سلامتی و موفقیت همه کسانی که دوستشون دارم حالا مهم نیست که اونها هم منو دوست دارند یا نه؟

¤ موقعیت من در ده سال آینده؟

اگه خدا بخواد و خودمم کمر همت ببندم، استاد دانشگاه و مدیر یک شرکت بزرگ که از الان دارم طرحهاش رو میریزم و کارهاش رو شروع میکنم. به تعبیر یکی از دوستامون الان دارم بذر میپاشم که ده سال دیگه درو کنم...
توکل به خدا

¤ دعوتی های من؟

با تشکر از مینای عزیز، میخوام مریم (وبلاگ اگه بیکاری بیا اینجا) قاصدک، بانوی شرقی، شادی (وبلاگ رنگارنگ) ، سحر خانم، نگار خانم، وحید و رسول عزیز رو دعوت کنم... حالا هر کدوم دوست داشتند جواب مثبت بدند.

مرسی از اینکه وقت گذاشتید و این مطلب طولانی رو خوندید...

 

امضاء: پرستیژ

 

پ.ن نداریم! در ضمن ایندفعه توی متن ارسالم جمله قشنگ زیاد پیدا میشه، دیگه واسه اینجا چیزی نمیگم!! (چقدر از خود مرسی هستم نه؟؟!)

مسئولیت پذیر باشیم!

سلام به همه

امروز رفته بودیم خونه عموم (همون که عمرش رو داد به شما) پسر بزرگش (هفت سالشه) خونه نبود ولی کوچیکه (۲ سالشه) بود و حسابی دل همه رو با کاراش و شیطونیاش آب کرد و با بعضی حرکاتش همه رو یاد عموی نازنینم انداخت تا آخر سر زن عموم طاقت نیاورد و ...

بگذریم که همه ما راضیم به رضای خداوند... حتما حکمتی در این اتفاق بوده...

اون یکی عموم که گاهی واسه کمک میره خونه اینا، داشت آب حوض رو خالی میکرد و تمیزش میکرد... من رفتم کمکش (هرچند نهایتا جز باز و بسته کردن شیر آب و جمع کردن شلنگ کاری نکردم!) ولی تا حالا ندیده بودم آب حوض چه جوری خالی میشه و برام جالب بود... آب از زیر حوض خالی میشد و از گوشه حیاط مثل فواره میزد بالا!! فقط هم با فشار خود آب و شیبی که حوض داشت و البته اختلاف سطح حوض و حیاط! به هر حال جالب بود که علم فیزیک تا کجاها کش اومده!!؟

بعد رفتیم نشستیم به بحث کردن عموم یه خرده نصیحتم کرد... بهم گفت هرکار میخوای بکنی، هرجا میخوای بری، مهم نیست. مهم اینه که یاد بگیری مسئولیت پذیر باشی. وقتی میگی هستی، تا آخرش پای حرفت وایسی و جا نزنی... اگه اشتباه کردی، به گردن بگیری و تاوانش رو بدی... نه که خیالت راحت باشه که خوب بابام هست و کمک میکنه... یاد بگیر خودت باشی! چون یه روزی تنها میشی و اونوقت باید خودت از پسش بربیای...

گفت وقتی میری توی بانک میگی من وام میخوام، اولین چیزی که چک میکنند اعتبارت توی اون بانکه و بعد هم ضامن ازت میخوان... یاد بگیر چه جوری میتونی توی بانک جامعه، اعتبارت رو پیش مردم بالا ببری و کارت رو به جایی برسونی که ضامنت همیشه خدا باشه... اونوقت فقط اراده کن که چی میخوای؟!

گفت من ۱۵ سال شاگردی کردم تا توی کار لوازم خانگی واسه خودم اوستا بشم، اما بعد از ۱۵ سال فهمیدم که این کار اصلا به دردم نمیخوره، واسه همین زدم توی کار جدید... ولی توی این ۱۵ سال یاد گرفتم که چه جوری ارتباط برقرار کنم، چه جوری از خجالت بعضیا در بیام، چه جوری به اونی که حتی لیاقتش رو نداره احترام بذارم، مهمتر از همه چه جوری کنار گرگهای جامعه زندگی کنم که منو طعمه خودشون نکنند هیچ اونجایی هم که زور و بازوم نمیرسه، از تیزی دندونشون استفاده کنم... درسته ۱۵ سال از عمرم رفت ولی خیلی چیزا یاد گرفتم که الان باعث شدند من موفق باشم.

دیدم خدایی حرفاش منطقیه... گفتم بیام اینجا بگم تا توی حافظه خودم بهتر ثبت بشه و شما هم اگه دوست داشتید استفاده کنید...

 

امضاء: پرستیژ

 

پ.ن:

۱ـ دقت کردید توی ایران مثل قارچ بانک سبز میشه، توی امارات مشاورین املاک (طبق آخرین آمار رسمی بیش از ۴۰۰۰ مشاورین املاک مختلف اعم از رابینسون، داماک، گلدن نست میکرز، بلو بریج و غیره!)

۲ـ وقتی که راه میروی سرت را بالا بگیر تا ابرهای آسمان هم در دنیای تو دخیل باشند... (این جمله هم از خودمه)

لینکهای جالب (۲)

سلام

لینکهایی که دیشب تلاش میکردم براتون بذارم ولی هربار نمیشد رو به امید خدا الان میذارم.

 

۱ـ نظریه فریمن درباره جهان ، وبلاگ ~سحر~:

http://saharam.blogsky.com/?PostID=255

 

۲ـ یادداشتی از دکتر شریعتی ، وبلاگ بانوی شرقی:

http://gheddis.blogsky.com/?PostID=123

 

۳ـ بارداری دسته جمعی!! و ویروس اخاذی! ، وبلاگ دنیای لی لی:

http://liliana.blogsky.com/?PostID=573

http://liliana.blogsky.com/?PostID=555

 

۴ـ اینم لینک اختصاصی (تقاضا شده بود!) دانلود ترانه جدید داریوش به اسم راهی و متن ترانه اش:

http://come4music.blogfa.com/post-190.aspx

http://dariushline.blogfa.com/post-405.aspx

 

قسمت نبود ارسال کنم!

سلام به همه

من ۲بار تا الان مطلب نوشتم هر دوبار سیستم قفل کرده همش پریده!! ولی من با اعتماد به نفس کامل و امیدوارانه سه باره مینویسم که:

روز زن به همه خانمهای محترم خصوصا مادر عزیز خودم تبریک میگم...

چندتا لینک جالب از وبلاگهای دوستان گذاشته بودم که همش پریده! دوبار هم گذاشتم ولی مثل اینکه قسمت امشب نیست!!

پس به تبریک بسنده میکنم و یه تشکر حسابی از جیغ و سکوت عزیز که وبلاگ رو آپ کردند میکنم......

ایشالله تا فردا

 

امضاء: پرستیژ

 

۱ـ بازم ممنون از جیغ و سکوت عزیز و امیدوارم که بقیه همکارای عزیز این وبلاگ هم به زودی با دست پر برگردند....

۲ـ گاهی برای رسیدن، باید نرفت....

 

یورو امتحانات ۲۰۰۸!

سلام به همه

امیدوارم همه دوستای عزیز، خوب و خوش و سلامت باشند و محصلین امتحانا رو با موفقیت پشت سر گذاشته باشند.

به لطف خدا امروز آخرین امتحان رو هم خوب دادم و با یه عملکرد نسبی توی امتحانهای این ترم، همه چیز تموم شد...

به نظر من هر ترم دانشگاه مثل یه تورنمنت میمونه، در طول ترم باید خودت رو آماده مسابقات نهایی کنی و این وسط اونایی که خوب تمرین میکنند و حواسشون به همه جا هست و کاراشون حساب کتاب و برنامه ریزی داره، میتونند به مسابقات نهایی امیدوار باشند. وقتی که بالاخره نوبت به مسابقه های اصلی میرسه، باید رقیب (یا رقیبای) اصلیت رو بشناسی و حواست به عملکرد اونا هم باشه. اونوقت میتونی هر امتحان رو مثل یه بازی فوتبال در نظر بگیری، در اینصورت اگه گل خوردی یا حتی یه بازی رو باختی نباید ناامید بشی و چشمت به بازی های آینده باشه... همیشه فرصت جبران هست تا اون لحظه ای که سوت پایان بازی به صدا درمیاد.

 ممکنه بعضیا بگن بابا میریم امتحان میدیم و نمره قبولی میگیریم و تموم، دیگه چه نیازی به شناخت رقیب و این حرفاست؟! جواب اینه که اگه همیشه این حس رقابت رو داشته باشی میتونی به موفقیت خودت امیدوار باشی در غیر اینصورت دچار بیماری خطرناک بیخیالی میشه که اثرات و مضرات زیادی داره! و اگه بیخیالی عادتت بشه دیگه باید فاتحه کل زندگیت رو بخونی... چون توی این عصر و دوره یه لحظه غفلت و کوتاهی کافیه که یه فرصت بی نظیر رو از دست بدی چه برسه به اینکه بخوای بیخیالی طی کنی!!

به هرحال هر چی که بود گذشت و رفت تا پاییز....

از تورنمنت و مسابقه گفتم یاد مسابقات یورو ۲۰۰۸ افتاده که سرشار از شگفتی ها بود و هست و احتمالا خواهد بود! اولین شگفتی که عدم حضور انگلیس (تیم محبوب من!) بود و شگفتی های بعدی هم شکست سنگین ایتالیا و فرانسه (فینالیستهای جام جهانی ۲۰۰۶) از هلند بود و در ادامه هم حذف تیمهای بزرگی مثل چک و فرانسه و پرتغال و سوئد و هلند و دیشبم ایتالیا بود... تمام تیمایی که من طرفدارشون بودم حذف شدند و با این حساب امیدوارم هیچ تیمی قهرمان نشه!! خدا کنه وسط فینال، توپشون سوراخ بشه و بازی رو نصفه ولش کنند!! خیلی لوسن که همه تیمهای منو حذف کردند!!!

تازه به خاطر امتحانها هم که ما نصف بازیها رو از دست دادیم... اونم چه بازیهایی رو! یکی نیست بیاد به اینا بگه چرا امتحانات دانشگاهی رو به خاطر این رخداد بزرگ به تعویق ننداختند؟؟ ما چه گناهی داریم که باید بین فوتبال و نمره یکی رو انتخاب کنیم؟

بیخیال، بگذریم! ایشالله میریم جام جهانی، خودم براتون از آفریقای جنوبی گزارش میفرستم!!

خدایی امروز داشتم فکر میکردم از این به بعد قرار باشه دانشگاه نرم، کجا برم؟ چی کار کنم؟؟ آخه ما یه جورایی تمام تفریحاتمون توی دانشگاه بود! همین که دوستها دور هم جمع میشدیم و میگفتیم و میخندیدیم، همین که سر چیزای الکی بحث میکردیم و کلی نتیجه گیری اخلاقی میکردیم،‌ دوتا فیلمی که سینمای دانشگاه هر هفته میذاشت و ما کلاسا رو پیچ میدادیم که فیلم ببینیم، اصلا خودت فوت و فنهای پیچش کلاسها، اذیت کردن اساتید و دست انداختن ترم پایینیا (!!) غذاهای سلف و خوراکیهای بوفه و ... همه اینا یه جور تفریح بود واسه ماها...

شما رو که نمیدونم ولی خدایی ما (پسران بمبگذار)‌ خدایی با دانشگاه حال میکنیم و این سه ماه دلمون تنگ میشه براش! تصور کن سه ماه نمیشه زیر درختای Love Street بشینی و آهنگ گوش کنی و از سایه و بوی چمن خیس لذت ببری...

ولی خب واسه تابستون هم کلی برنامه داریم که ایشالله با انجامشون حوصلمون زیاد هم سر نمیره!

این پست یه خرده امتحانی ــ حسرتی شد، ببخشید.... ایشالله از پستهای بعدی وضع برمیگرده به سابق!

ممنون از دوستایی که تا امروز منتظر ما موندن و مرسی از اینکه همچنان تصمیم دارید ما رو تحمل کنید!

 

امضاء: پرستیژ

 

۱ـ توی این باغ پر از برگ و پر از خواب ستاره، اگه پر میوه ای، پر سایه ای، افتاده تر شو ...

۲ـ ورود جیغ!، عضو جدید رو تبریک میگم و براش آرزوی لحظه هایی شاد و خوب در کنار سایر بچه ها و همچنین خواننده های عزیز دارم.

۳ـ آلبوم گروه Jouan رو بگیرید گوش کنید، چهار پنج تا آهنگ فوق العاده داره...

فعلا خداحافظ!

سلام

به ۲ علت موقتا کار این وبلاگ تعطیل می باشد:

دلیل اول نزدیکی امتحانات پایان ترم دانشگاهها (نویسنده ها و اکثر مخاطبان این وبلاگ دانشجو هستند در نتیجه این اتفاق به هرحال می افتاد)

دلیل دوم اینکه از ۳شنبه هفته گذشته، اینترنت ADSL من قطع شده و از اونجا که وقتی که من نباشم انگار هیچ کس توی این وبلاگ نیست (متاسفانه) در نتیجه بازهم باید صبر کرد تا حداقل ADSL من وصل بشه...

البته سایلنت عزیز قول داده به زوی بنویسه اما من چشمم آب نمیخوره...

از همه دوستای خوبم (خصوصا آرام عزیز) که این مدت در نبود ما بازهم لطف کردن و اومدن تشکر میکنم و از اینکه شاید مطلب جدید نداشتیم معذرت میخوام...

من تا اوایل تیرماه در خدمت نیستم و بعد از اون ایشالله با دست پر برمیگردم...

با آرزوی موفقیتی برای همه (خصوصا امثال خودم در امتحانها!)

در پناه خداوند

امضاء: پرستیژ

 

پ.ن:

۱ـ عزیزانی که نظر دادند، ایشالله وقت برگشت حتما به وبلاگشون سر میزنم و جبران محبت میکنم و اگه سوالی داشتند جواب میدم

۲ـ تفکر انسان مثل چتر نجات است، زمانی مفید است که باز باشد....

مثلا باید درس خوند!

سلام

کمتر از دو هفته دیگه به امتحانها وقت باقی مونده

این وسط که من مثلا باید درس بخونم، همه کارهایی که نباید، هجوم اوردن سرم!!

تمام کتابهای کتابخونه صدام میزنن که بخونمشون!

سایتهای جالب خودشون خود به خود جلوم باز میشن!

دوستای قدیمی سر و کله اشون پیدا میشه!

هوس مهمونی رفتن اومده سراغم!

تازه یادم افتاده که گلهای تو حیاط رو باید آب بدم!

هوس کردم دکوراسیون اتاقم رو عوض کنم!

حتی هوس کردم کاااااار کنم!!

دیگه از خواب هم حرفی نمیزنم که دست از سرم برنمیداره!!

و هزارتا چیز دیگه!!! حالا چه جوری درس بخونم؟

شما که ایشالله اینجوری نیستید؟ (شک دارم که نباشید!)

 

امضاء: پرستیژ

 

پ.ن:

۱ـ ورود عضو جدید (سکوت) رو به جمع مون تبریک میگم!

۲ـ دریا باش که آسمان خود را در تو ببیند (این جمله از خودمه )

چندتا یا و چراهاشون!

امکان نداره کسی باشه که از موضوع انشای مشهور «علم بهتر است یا ثروت» خبر نداشته باشه، تازه اگه خودش از کسایی نباشه که در این موضوع، انشاء هم نوشته باشه!

به نظرم رسید چندتا یا و چراهاشون رو به اعتقاد خودم بگم، دوستای خوبی هم که میان اگه دوست داشتن نظر خودشون رو بگن خوشحال میشیم.

(یه توضیح هم همینجا بدم که من از هیچ کس توقع گذاشتن نظر ندارم، مثل بعضی از وبلاگها که آخر همه نوشته هاشون التماس میکنند نظر یادتون نره ها!  به نظر من این یه جور توهینه به مخاطب! به هر حال غیر از جاهایی که سوالی میپرسم و طبیعتا انتظار جواب دارم، جاهای دیگه فقط همینکه مطالب ارزش اینو داشته که شما بخونید باعث خوشحالیمه... حالا اینکه همه دوستای عزیزی که میان اینجا خودشون اینقدر محبت دارند که مطالب رو ریز و دقیق میخونند و نظرای مثبت و سازنده هم میذارن باعث افتخار منه)


حالا بریم سراغ یاها!

علم یا ثروت؟

من میگم ثروت بهتره، دلیلشم خیلی ساده است چون اگه پول نداشته باشی چه جوری میخوای کسب علم کنی؟ تازه اگه علم هم داشته باشی، وقتی پولی نداری چه جوری میخوای ازش استفاده کنی؟ در ضمن کدوم نونوایی جای پول ازت امتحان ریاضی میگه؟؟

 

سرما یا گرما؟

خدایی سرما رو ترجیح میدم! هرچقدر هم سردت باشه، میتونی اینقدر بپوشی که گرم بشی، کسی هم بهت ایرادی نمیگیره. ولی وقتی زیادی گرمت باشه، دیگه تا کجا میتونی نپوشی؟؟! (به دلیل عبور خانواده از این محل، از ارائه توضیحات بیشتر معذوریم!)

 

روشن یا تاریک؟

تاریکی رو ترجیح میدم، نمیدونم چرا زیاد از نور خوشم نمیاد... البته نور معمولی روز (نور خورشید) نه، منظورم نور چراغه... عاشق اینم که حیاط رو نور مهتاب روشن کنه و هیچ چراغی در کار نباشه... اتاقم معمولا تاریکه و در ضمن هیچ پنجره ای هم نداره... راستش توی تاریکی آرامش بیشتری دارم، البته تکرار میکنم تاریکی مطلق نه، دلم میخواد اطرافم رو ببینم ولی کسی منو نبینه... نپرسید چرا؟!

 

غروب یا طلوع؟

غروب، وقتی خورشید غروب میکنه همینقدر میدونی که فردا دوباره طلوع میکنه و این یعنی امید... از دیدن غروب دلگیر خورشید همیشه لذت میبرم، چون احساس میکنم بار غمم کم میشه.

 

خواب یا بیدار؟

خواب! یه کم به نظر بی انصافی میاد ولی وقتی خوابی از اطرفت بیخبری... خب وقتی که نمیخوان و نمیذارن کمک کنی، بهتره که نبینی و حداقل بیشتر از این عذاب نکشی  ... وقتی خوابی حداقل آرامش داری و خستگیت کم میشه.

............

چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسه! حالا اگه شما هم مورد خاصی داشتید بپرسید حتما جواب میدم!

هرکس هم که دلش خواست میتونه بیاد شخصیت من رو از دید روانشناسی بررسی کنه!!

در پناه خداوند

 

امضاء: پرستیژ

 

پ.ن:

۱ـ کی میدونه در اصل پی نوشت رو برای چی گذاشتن؟

۲ـ کتابهای درسی منتظرن من برم سراغشون، بهشون وعده فردا رو دادم!

۳ـ کسی راجع به اینکه پریز تلفن چطور میتونه موبایل رو شارژ کنه حرفی نزد!

۴ـ بزرگترین حسرت آدمی این است که روزی میتوانست اما نمیخواست، و امروز میخواهد اما نمیتواند...

ژنرال بوی جام میدهد!

سلام

استقلال خدا رو شکر، بازم توی جام حذفی برد و ژنرال اولین قدم رو محکم برداشت...

جدا از اینکه بازم مساوی شد و استقلال با درخشش وحید طالب لوی عزیز توی پنالتیها، به مرحله بعدی (فینال) صعود کرد ولی انصافا استقلال خیلی بهتر و روونتر بازی کرد و حقش این بود که ۲-۱ یا حتی ۳-۱ بازی رو ببره... یه شوت قشنگ علیزاده به تیر دروازه خورد و گل امیرحسین رو هم که آخرسر خود داورهای محترم هم نفهمیدم چه جوری خطا بگیرن، اول گفتن آفساید بعد گفتن خطای امیرحسین صادقی روی مدافع و بعدشم اعلام شد که نه اصلا توپ از بیرون اومد توی زمین که امیرحسین گلش کرد!!

نباید نقش امیر قلعه نویی رو توی این برد کمرنگ دونست، تیمی که با این همه مهره سیزدهم شده واقعا یه شاهکار میخواد که بتونه اینجوری راحت و قشنگ (اونم توی ورزشگاه حریف و در درمای ۴۲ درجه اهواز!) بازی کنه که این فقط از ژنرال برمیاد و بس...

ژنرال مثل اون سه سال طلایی که توی استقلال بود، بازم بوی قهرمانی میده.... ایشالله ایندفعه با جام حذفی شروع میکنیم و با لیگ برتر سال آینده ادامه میدیم و با جام باشگاه های آسیا تمومش میکنیم...

ساعت ۱:۲۰ دقیقه شب (یا صبح؟) ۵ شنبه (یا جمعه؟؟) است! من شدید و عجیب خوابم میاد ولی دلم نیومد به افتخار ژنرال ننویسم (میدونم صدای بقیه بچه های وبلاگ درمیاد که چرا پست اختصاصی توی یه موضوع نامربوط داشتم، از طرفی هم همشون پرسپولیسی هستند ولی این یه بار رو ببخشید به هر حال!)

ایشالله فردا هم یه پست دیگه خواهم داشت که اگه خدا بخواد از شنبه میخوام سفت و سخت بچسبم به درسها!

در پناه خداوند

 

امضاء: پرسیتیژ

 

پ . ن:

۱ـ خیلی از دوستا دیگه سر نمیزنن، البته این از معایب فصل امتحاناست!

۲ـ این مهم نیست که توی بازی زندگی تاس بد بیاری، مهم اینه که تاس بد رو خوب بازی کنی...

عکسهای زیبا

سلام

بازم یه تاپیک جدید میخوام برای وبلاگ بزنم... اینبار تاپیکی برای عکس!

از این به بعد هراز گاهی چندتا عکس جالب رو براتون میذاریم.

لطف کنید در این مورد هم نظرتون رو بگید. (هرچند در مورد لینکها کسی اظهارنظر خاصی نکرد!)

 

راستش چون یه خرده شاکی ام این عکسها رو انتخاب کردم:

 

      

   

 

امضاء: پرستیژ

 

پ . ن:

۱- خورشید باش تا بر همه بتابی، حتی اگر نخواهی ...

۲- برای دیدن عکسها در اندازه های واقعیشون به ادامه مطلب برید....

ادامه مطلب ...

برای سه عزیزم...

تقدیم به سه عزیزی که در کمتر از یکسال از دستشون دادم...

 

آدمای خوب،

از یاد نمیرن

از دل نمیرن

از ذهن نمیرن

ولی زودتر از اونی که فکرش رو کنی از پیشت میرن ...

.........................

خاطراتشون گاهی اوقات دیوونه ام میکنه...  گاهی واقعا از تاب تحملم خارج میشه، ولی....

چرا باید اینجوری باشه؟؟

خدا برای هیچ کس چنین چیزی قسمت نکنه...

 

امضاء: پرستیژ

 

پ . ن:

۱ـ گل را میتوان چید و از بین برد، اما عطرش را هرگز نمیتوان در هوا نابود کرد...

لینکهای جالب (۱)

توی این موضوع جدید، به مطالب جالب وبلاگهای دیگه لینک میدیم که شما هم از خوندنشون لذت ببرید...

خوشحال میشم در این مورد نظرتون رو بگید که به این کار ادامه بدیم یا نه؟

برای شروع با چند لینک از وبلاگهای دوستانم شروع میکنم:

 

۱ـ وبلاگ نگار خانم ، مطلب جالبی در رابطه با خلقت زن:

http://www.jootii.blogsky.com/?PostID=79

 

۲ـ وبلاگ مریم خانم ، مطلبی با عنوان دختر زیبا و روشهای بازاریابی!!

http://cassper.blogsky.com/?PostID=28

 

۳ـ وبلاگ عابد عزیز ، از اون مطلبهای فوق العاده که من عاشقشونم! طعم زندگی:

http://negaheman.blogsky.com/?PostID=317

 

۴ـ وبلاگ فوق العاده مفید و آموزنده لی لی خانم ، مطلب: زبان مادری در مغز چاپ شده است!

http://liliana.blogsky.com/?PostID=501

و یه عکس از حاشیه بازی پرسپولیس و سپاهان (حتما ببینید)

http://liliana.blogsky.com/?PostID=529

 

۵ـ وبلاگ بانوی شرقی ، داستان مداد (واقعا زیباست)

http://gheddis.blogsky.com/?PostID=121

 

۶ـ وبلاگ سحر خانم ، لایه اوزون!

http://saharam.blogsky.com/?PostID=237

 

( از وبلاگهایی که در لیست دوستان اسمشون نیست)

۷ـ وبلاگ آقا سعید (روزها) ، یه معمای جالب!

http://roozha498.blogsky.com/?PostID=175

 

۸ـ وبلاگ سلی (خونه ما) ، و مطلبی در مورد رپ (که توش از یاس عزیز هم حرف زده!)

http://ourhouse.blogsky.com/?PostID=47

 

برای اولین ارسال توی این مبحث فکر کنم کافی باشه!

تکرار میکنم، اگه خوشتون اومد بگید تا ادامه بدیم...

 

امضاء: پرستیژ

اعتصاب و دعوت به عضویت در وبلاگ!

سلام!

مثل اینکه بازم بار وبلاگ افتاد رو دوش من!! دوستان عزیز تا دیدند که من برگشتم بازم خیالشون راحت شد و بی خیال ارسالهای خودشون شدن...

بگذریم که دیگه هم من و هم شما عادت کردیم!

کمتر از ۲۰ روز دیگه تا شروع امتحانهای پایان ترم باقی مونده و کم کم بچه ها به یاد باز کردن کتابهای درسی میوفتن و بازار کپی زدن از روی جزوه های کامل (که اصولا جزوه یکی از دخترهای کلاس انتخاب میشه!) داغ شده... این روزها انتشاراتی های دانشکده ها نونشون توی روغنه، ما که بخیل نیستیم، ایشالله همش پایان ترم باشه واسشون!

یه خبر داغ، دانشگاه باهنر از روز ۵شنبه شاهد اعتصابهای دانشجویی و مختصر درگیری هایی بین دانشجوها و بچه های حراست بود! ماجرا از این قرار بود که بر اثر شام ۴شنبه شب، ۱۵۰۰ نفر مسموم و روانه بیمارستان شدند که این موضوع باعث شد از ساعت ۶ صبح شنبه تجمع کوچیکی جلوی سردر دانشگاه (که طبق اخبار رسیده اکثرشون هم دخترها بودند) تشکیل بشه. این تجمع تا ساعت ۹ صبح که من رسیدم دانشگاه بزرگتر و تقریبا نزدیک به ۲۰۰ نفر شده بود که جلوی تالار وحدت (یکی از تالارها و محلهای اجتماع) جمع شده بودند و تقاضای رسیدگی رئیس دانشگاه و استعفای مسئولین امور تغذیه رو داشتند. بالاخره ساعت حدود ۱۰ فکر کنم رئیس دانشگاه اومد و همه رو به داخل تالار دعوت کرد تا اونجا باهم صحبت کنند. راستش من کلاس داشتم و رفتم سر کلاس اما بعدا از سرویسهای خبری گسترده در دانشگاه (!!) خبر رسید که رئیس نتونسته دانشجوها رو راضی کنه و ساعت ۱۱ حدودا، ما یکدفعه دیدیم دانشجوها از تالار ریختند بیرون و شروع کردند بر علیه رئیس شعار دادن!! که فلانی حیا کن، دانشگاه رو رها کن!

این دانشجوها اکثرا بچه های خوابگاهی بودند که ناچار به استفاده از غذای سلف هستند و برای جلب حمایت سایرین شعارهایی مثل: «دانشجوی با غیرت، حمایت حمایت» میدادند که با تموم شدند کلاسها و این شعارها نهایتا تا دم اذان، جمعیت به نزدیک ۷۰۰ نفر رسید و کلی پلاکارد و پرچم و این چیزها درست شد! سردسته ها (اصطلاحا لیدرها) بچه ها رو یه گوشه جمع کردند و بهشون گفتند که تصمیم به تحریم سلف دانشگاه و ادامه اعتراض تا گرفتن استعفای مسئولی که کوتاهی کرده بود رو گرفتند. بچه ها هم با یه یا علی موافقت خودشون رو اعلام کردند.

وقتی صدای اذان از بلندگوی مسجد دانشگاه بلند شد، در یک حرکت زیبا که خدایی تاثیر جالبی داشت، بچه ها همه شعارها رو قطع کردند و دستهای همدیگه رو گرفتند و رفتند به سمت مسجد.

بعد از نماز دور تا دور مسجد موکت پهن کردند و نشستند و تقاضای حضور وزیر علوم رو در دانشگاه کردند (!!) اما در اثر یک اتفاق (یکی از مامورهای حراست از بالای پشت بوم مشغول فیلمبرداری از بچه ها بود که بچه ها متوجه این موضوع شدند و راه پله مسجد رو بستند تا این مامور و فیلمش رو بگیرند که با دخالت بقیه مامورها و نهایتا رئیس حراست، قضیه فیصله پیدا کرد) سردسته ها تصمیم گرفتند ورودی دانشگاه رو ببندند!

به این ترتیب رفتند جلوی سردر موکت پهن کردند و همگی همونجا نشستند و جلوی رفت و آمد هر ماشینی به دانشگاه رو گرفتند!

راستش تا دیروز ساعت ۵ بعد از ظهر هم هنوز همونجا نشسته بودند (حتی شب هم همونجا بودند) و از امروز دیگه خبری ندارم که هنوز بودند یا نه؟

چندتا نکته در این مورد به نظرم جالب اومد. اول اینکه رئیس دانشگاه (اسم نمیبرم) حداقل اینقدر احترام گذاشت که اومد و با بچه ها حرف زد (هرچند چندان تاثیری نداشت!)

دوم اینکه حراست دخالت چندانی توی این موضوع نکرد و هیچ نوع اعمال زور یا خشونتی انجام نشد (که این جای تقدیر داره)

سوم هم شعارهای جالبی بود که به سرعت ساخته میشد. روز شنبه بعد از ظهر هوا ابری شد، کم کم داشت نم نم بارون میگرفت که شعار جدیدی شنیده شد: فلانی درس نگرفت، آسمون دلش گرفت! (که تیکه اولش رو دخترا میگفتند و تیکه دومش رو پسرا)

چهارم اینکه توی بعضی مقاطع، تعداد تماشاگرها (که شامل گروه پسران بمبگذار هم میشد) بیشتر از اعتصاب کننده ها بود!

و نکته آخر هم اینکه اولین بار بود که من میدیدم بچه های بسیج و بچه های انجمن اسلامی دست همدیگه رو میگیرند و با هم همکاری میکنند. (که خصوصا بعد از ماجرای تریبون آزادی که موجب درگیری بین این دو گروه و اخراج سه نفر از دانشگاه شد، خیلی برای همه جالب بود!)

اینم از این خبر، حالا خدایی هم بخوای فکر کنی حرفشون منطقیه و راست میگن که غذای سلف باید سالم باشه که طرف از خوردنش نترسه. البته این آخریها داغ دل همه تازه شده بود و خواسته هاشون رو روی پلاکارها نوشته بودند و سردسته ها توی سخنرانی هاشون توی محوطه مدام اعلام میکردند: وضع بد خوابگاهها، نبود امکانات کافی، سطح پایین آموزشی دانشگاه، عدم رسیدگی مسئولین و غیره!

خب این مشکلات تقریبا همه جا هست، البته منظورم این نیست که بودنشون درسته، ولی این راه مناسبی برای حل کردنش نیست. هیچ وقت اعمال زور و فشار آوردن به طرف مقابل راه مناسبی برای به کرسی نشوندن حرف نیست. حالا چه از این طرف چه از اون طرف!

به هر حال بگذریم که هدف تنها اطلاع رسانی بود و من یکی از سیاست نه خوشم میاد و نه چیزی ازش سر در میارم (البته فکر نکنید آدم بی سیاستی هستم ها!)

به احتمال زیاد توی ایام فرجه ها کار این وبلاگ کمتر از الان و زمان امتحانا کلا تعطیل میشه! چون اکثر خواننده های ما هم محصل هستند از این بابت فکر نکنم مشکلی هم پیش بیاد...

راستی یه سوال؟ اگه شارژر موبایل رو به پریز تلفن وصل کنیم، آیا میشه موبایل رو شارژ کرد؟ لطف کنید در این مورد جواب بدید تا دفعه بعد براتون بگم!!

میخواستم یه ارسال کوتاه باشه، اما خب نمیشد اون خبر مهم رو نگفت.

عکس هم از گروه میذاریم ولی توی یه فرصت مناسب ایشالله ولی قول میدم که بذاریم...

دیگه همین دیگه!

امضاء: پرستیژ

 

پ . ن:

۱- از تمام کسانی که علاقه دارند توی این وبلاگ گروهی عضو بشن و مطلب بنویسند خواهش میکنم که یه ایمیل کوچولو به آدرس گروهی merasa.o2@gmail.com ما بزنن تا من براشون دعوتنامه بفرستم (هویت همگی پنهان خواهد بود این رو تضمین میکنم) به این ترتیب زمینه برای تبادل نظر و بحثهای جدید و افکار متفاوت توی وبلاگ باز میشه... مطمئنا از همکاری با همه شما دوستای خوب خوشحال میشیم.

۲- یه موضوع به موضوعات وبلاگ اضافه میکنم که توی اون به مطالب جالب وبلاگهای دیگه لینک میدیم.

۳- از این به بعد هر ارسال یه جمله آموزنده: از رودخانه بیاموزیم که نه تنها خود را، بلکه صخره ها را نیز به دریا می رساند...

طول در عرض در ارتفاع = نقطه!

بعضیا خیلی خلاصه و مختصرن!

بعضیام خیلی بلند و وسیع و بی انتها!

خلاصه ها طولش میدن تا شاید وسعتی پیدا کنند. غافل از اینکه طولی که عرضی نداشته باشه، برای عرض کردن جز یه خط راست چیز دیگه ای نمیشه! خطی که اگه از ابتداش نگاه کنی به انتهاش، همون یه نقطه دیده میشه!

ولی اونایی که وسیع اند مثل دشت، انقدر قشنگ خلاصه میشن تو چندتا خط و کلمه ساده ساده که...

 

(برگرفته شده از وبلاگ ترنم دلتنگی، شاهکار قاصدک عزیز)

خواب در کلاس!

سلام به همه

الان توی یکی از سایتهای دانشگاه هستم و چون حوصله انتظار کشیدن واسه رسوا و مشکوک رو نداشتم تصمیم گرفتم خودمم یه سیستم بگیرم.

اوضاع و احوال بد نیست ، تا یادم نرفته بگم که یکی از دوستان خوبمون وبلاگش قراره توی یه مسابقه شرکت کنه و نیاز به رای همه ما داره. س لطف کنید و به این آدرس http://night-skin.com/topblog/ برید و یه رای ناقابل کوچولو به وبلاگ حرفهای نگفته با آدرس http://www.bichareh-man.blogfa.com/ بدید... انصافا وبلاگ خوبیه و ارزشش رو داره... برای اینکه مطمئن بشید میتونید برید و چندتا از مطالبش رو بخونید ولی به پرستیژ اعتماد کنید دوستان!

در گیر و دار میان ترمها امروز کاشف به عمل اومد که یکی از امتحانها رو به نسبت شدیدی گند زدیم (تقریبا تمام بچه های کلاس) و استاد تنها مرامی که گذاشت این بود که گفت اگه پایان ترم رو بهتر بدید میان ترم رو حساب نمیکنم ولی اگه پایان ترم رو بدتر از میان ترم بدید، هر ۲ رو با هم جمع و تقسیم بر دو میکنیم (و این یعنی بیچارگی!!)

بر حسب اتفاق یکی از دوستان خوبمون هم (که اصلا منظورم زنده نیست) سر کلاس به خواب عمیقی فرو رفته بود و داشت هفتمین پادشاه رو ملاقات میکرد که استاد تصمیم به حضور غیاب گرفت و بغل دستیاش با مشت و لگد و نیشکون به بدبختی بیدارش کردن چون به نظر پسر پادشاه هفتم بسیار زیباروی بوده و ایشون قصد دل کندن نداشتند!! به هر حال محبت کردند و با چشمانی قرمز و خواب آلود حاضریشون رو زدن!

خبر دیگه هم اینکه خانم دکتر الهی قمشه ای به زودی به دانشگاه ما میاد و اگه اشتباه نکنم ۲ جلسه سخنرانی در تالار وحدت خواهند داشت. سعی میکنیم حضور داشته باشیم هرچند من ارادت خاصی به برادر ایشون دارم ولی خب به هر حال هر دوشون فرزندان همون پدر عالم و عارف هستند.

یه نیمچه نمایشگاهی هم به مناسبت سوم خرداد توی میدون روبروی تالار وحدت برگزار شده که اگه خدا بخواد و یادم بمونه میخوام فردا دوربین بیارم دانشگاه و ازش چندتا عکس بگیرم (تا حالا ۳۲۷ بار قول عکس دادم ولی دریغ از یه نصفه عکس پاره و سیاه سفید!!)

فردا رسوا کنفرانس اخلاق داره و تصمیم گرفتیم به اتفاق جمعی از دوستان سر کلاسشون حاضر شده و به شدت مایه خراب کاری آقا رو دست و پا کنیم و طی مراسمی بچه ها رو بخندونیم (خودشم میدونه که من و مشکوک سابقه این کار رو داریم!) البته جلسه قبل ایشون مشابه همین بلا رو سر یکی از دخترهای کلاس آورده که ایشون هم طی تماسی که با من داشت آمادگی خودش رو برای این عملیات غیر ممکن اعلام کرده. در حال حاضر یکی از بچه ها رو به مناطق مرزی فرستادیم تا تجهیزات مورد نیاز رو تهیه کنه. (نکته اینکه آقا تازه دیروز لطف کردند و تشریف بردند و کتاب اخلاقشون رو خریدند! الانم به بهانه گرفتن مطالب بیشتر از اینترنت در باب موضوع کنفرانسشون، مشغول دانلود بازی موبایل هستند!)

بازگشت امیر قلعه نویی، ژنرال همیشگی پسران آبی رو به تیم استقلال تبریک میگم و به امید قهرمانی این تیم در جام حذفی. راستی بازی امشب منچستریونایتد و چلسی (فینال جام باشگاه های اروپا) رو هم از دست ندید...

 

امضاء: پرستیژ

 

پ . ن:

۱- غیر از یکی دو نفر کس دیگه ای از ماجرا گذاشتن عکسهای پسران بمبگذار استقبال نکرد!

۲- مشکوک همینجا قول داد که توی همین هفته مطلبی رو برای وبلاگ ارسال کنه! به امید اینکه این نویسنده بزرگ قرن ۲۶ هم به وبلاگ بزرگ ما برگرده!

۳- با خبر شدم یکی دیگه از دوستانمون هم توی همون انتخابات بهترین وبلاگ شرکت کنه، وبلاگ خوبی داره... سری بهش بزنید و اگه دوست داشتید اونجا هم بهش رای بدید چون میتونید به بیشتر از یه نفر رای بدید. وبلاگ شاکی با آدرس: http://zendegiyeabi.blogfa.com

۴- منچستریونایتد در یک بازی نفس گیر و در ضربات پنالتی قهرمان جام باشگاههای اروپا شد

با شرمندگی برگشتم

سلام

من همزمان با کلی اتفاق برگشتم...

به ترتیب اهمیت نمیگم، بلکه فقط میگم که گفته باشم:

به امتحانهای ترم نزدیک میشیم و فردا میان ترم اقتصاد کلان داریم، انتخابات انجمنهای علمی دانشگاه در دانشکده های مختلف در حال برگزاریه، پرسپولیس به همت داور مسابقه قهرمان لیگ ایران شد، به خاطر بی حوصلگی و ننوشتن توی وبلاگ تقریبا نیمی از دوستانم رو از خودم رنجوندم که عده ای باهام قهر کردن و عده ای هم دیگه اصلا سر نمیزنن و عده ای هم دیگه براشون مهم نیست! سایر اعضای وبلاگ فعال شدند و خدا رو شکر یه کم به خودشون اومدن، شبکه جدیدی به اسم tvPersia راه افتاده و از همه مهمتر جای نقاط مختلف صورت من رو در و دیوار دانشگاه مونده! و... بازم هست ولی دیگه بیخیال!

از همه اینا که بگذریم میخوام یه تشکر از دوستای مهربونم بکنم که توی این مدت با اینکه من اصلا نرسیدم بهشون سر بزنم (و فکر کنم اگه من به کسی از لیست دوستان سر نزنم، شخص دیگه ای هم به نمایندگی این وبلاگ، این کار رو نمیکنه متاسفانه!!!) اما بازم دوستای عزیزم محبت کردند و اومدن و حتی توی وبلاگشون برام مطلب نوشتن و سعی کردند توی این مدت کمی از غم من رو کم کنند.

اما بچه ها انصافا خیلی سخته... ایشالله هیچ کس، هیچ وقت عزیزی رو از دست نده که من توی ۱۰ ماه، سه تا از عزیزترینم ها رو از دست دادم...

خواهشی که از همه دارم، یه کم به من حق بدند که بی حوصله باشم. به خدا اصلا انگیزه ای برای نوشتن و اصلا اینترنت اومدن نداشتم...

اما همیشه گفتم و بازم میگم که زندگی ادامه داره...

از این به بعد سعی میکنم مثل سابق باشم.

خب جونم براتون بگه از دانشگاه و کلاسها! هنوز هیچ کلاسی به مرحله تق و لقی نرسیده اما از هفته آینده احتمالا غرولندهای بچه ها شروع میشه و التماسهای اساتید که گاهی دست به دامن لیست غیبتهای دانشجوها میشن!!

راستی گفتم غیبت، امروز یکی از استادها اواسط کلاس یه استراحتی به بچه ها داد و بعدشم شروع کرد به حضور غیاب کردن. به این ترتیب اواخر کلاس، بچه ها یکی یکی بلند شدند و از کلاس رفتند بیرون و استاد بیچاره هم کاری از دستش برنمیومد!! از طرف دیگه وقتی یکی از اساتید آخر کلاس حضور غیاب میکنه، برخی از دوستان رسوای ما، بین کلاس بلند میشن، میرن به نزدیکترین سایت دانشگاه و بازی موبایل دانلود میکنند و در برگشت بازی رو همون سر کلاس بین بچه ها پخش میکنند!!!

حالا به نظر شما این استادهای بیچاره کی باید حضور غیاب کنند که تاثیرش رو داشته باشه؟؟

بچه ها از سرویسهای دانشگاهشون گفتن، حالا که مقایسه میکنم میبینم خداوکیلی سرویسهای دانشگاه خودمون انگاری از خیلی جاها بهتره!! (البته در مقایسه با سرویسهای دانشگاه آزاد نه که خب اونها پولی هستند و باید هم اینقدر خدماتشون کامل باشه)

ما دو سری سرویس داریم که به سرویس های پشت (پشت دانشگاه) و جلو (سر در) مشهور هستند که جلویی ها هر نیم ساعت تقریبا و پشتی ها هر یک ساعت (دقیقا) حرکت دارند. بیشتر موقع ها هم اتوبوسهای دخترها و پسرها جداست (که البته این موضوع برخلاف تصور خیلی ها، بیشتر مایه خوشحالی آقایون میشه تا ناراحتیشون! چراکه اگه مختلط باشه احتمالا اکثر آقایون باید سرپا باشند تا شاید سه هیجدهم از خانمها بتونند بشینند! ماشالله بس که زیادند!! از طرفی هم خدا کنه آدم عرضه داشته باشه، اینجوری دیگه نیازی نیست سرویسها مختلط باشه!)

نکته آخر هم اینکه خیلی خوشحالم که کامنت دونی محل تقابل و تصادف افکار و عقاید ضد و نقیض شده و بحثهای جالبی اونجا سر میگیره... از طرفی بچه ها خواهش میکنم حد احترام همدیگه رو رعایت کنید...

با تشکر از آدمیزاد عزیز و البته رسوا و زنده که عاشق کل انداختن با همدیگه هستند!!

بازم حرف واسه گفتن زیاده ولی فعلا دیگه چیزی به نوشتنم نمیاد...

اجازه میخوام دوباره از همه دوستایی که این مدت ازم دلگیر شدند معذرت خواهی میکنم و امیدوارم که شرایط منو درک کنند...

در پناه خداوند،

امضاء: پرستیژ

 

پ . ن:

۱- میخوایم چندتا عکس از خودمون توی Love Street براتون بذاریم، اما بستگی به نظرات شما داره که بخوایید یا نه؟ پس خبر بدید

۲- خوب نیست آدم مثل سکه دو رو باشه، حتی اگه تازه شنا یاد گرفته باشه!

زندگی ادامه داره

سلام به همه دوستای خوبم

واقعا نمیدونم چی بگم... یه کم برام سخت شده نوشتن. ولی خب واسه اینکه این وبلاگ از رونق نیفته و محبت دوستای گلم بی جواب نباشه گفتم بیام تا بازم شروع کنم...

خب همیشه اعتقاد داشتم زندگی ادامه، حتی اگه منم نباشم زندگی برای دیگران ادامه داره، پس نباید کم آورد و پا عقب گذاشت و باید ادامه داد.

به نظر من اینا همه امتحانات الهیه و خوشا به حال اونایی که روسفید از این امتحانات بیرون میان و هیچ وقت از رحمت خداوند ناامید نمیشند...

گفتم امتحان یاد میان ترم فردا افتادم... چیز زیادی نخوندم، ولی بازم خدا رو شکر یه خرده بلدم!!

خدا به استاد اقتصاد کلان خیر بده که امتحانش  رو انداخت واسه دوشنبه هفته آینده... وگرنه من بیچاره بودم!

خبر خاصی هم نیست جز اینکه کارتهای الکترونیکی خرید کتاب رو یه مدتیه دارن میدن. حتما دیگه همه دانشجوها خبر دارن ولی واسه غیر دانشجوها میگم که شبیه کارتهای عابر بانکه، برای هر دانشجو ۲۰هزار تومن توش هست و هرکس هر مبلغی توش بریزه به اندازه دو برابرش بهش اعتبار خرید کتاب میدن. (فرضا اگه ۳۰هزار تومن بریزی توی کارت، ۶۰هزار تومن به اضافه ۲۰ هزار تومن دائمی رو بهت میدن)

واسه شروع کافی بود...

از همکار عزیزم آدمیزاد ممنونم که وبلاگ رو خالی نذاشت و ممنون از محبتش...

از محبت دوستای خوبم: یلدا ، محمد ، مینا ، مریم ، یاس ، قاصدک ، ستاره دنباله دار ، باران ، آیدا و بقیه دوستام که لطف کردن و تسلیت گفتند.

ایشالله که هیچ وقت غم هیچ عزیزی رو نبینند...

 

امضاء: پرستیژ

رفت

روز سه شنبه، ساعت ۱۶:۲۰ ، عموی من با بوق ممتد دستگاهی که بهش وصل بود، از همه خداحافظی کرد...

به همین سادگی.... خیلی زود... خیلی سخت... خیلی راحت!

رفت و زنش رو با یه بچه دو ساله و یه بچه ۷ ساله تنها گذاشت... رفت و برادرهای بزرگترش رو تنها گذاشت... رفت و همه ما رو با این عذاب وجدان تنها گذاشت که چرا قدرش رو ندونستیم؟؟

رفت پیش بابا و مامان و خواهرش...

گفته بودم کسی تحمل این یکی رو نداره... ظرف ۵ ماه، عمه ی ۵۰ ساله ام و عموی ۴۵ ساله ام ما رو تنها گذاشتند....

کی میتونه به پسراش بفهمونه که بابا دیگه نمیاد خونه؟؟ با دست پر از خوردنی و اسباب بازی!

پسرش بی خبر از همه جا مدرسه بود و ما داشتیم باباش رو خاک میکردیم.... چه دنیاییه به خدا...!

کی باورش میشه؟

خانواده دارن از تهران و مشهد و یزد میان... بازم واسه عزا... مثل ۵ ماه پیش...

کی جرات میکنه به برادرش تو امریکا بگه؟؟؟ تک و تنها، توی غربت.... به خدا دق میکنه...

کی میتونه به من بفهمونه که الان عموم تک و تنها، زیر یه خروار خاک خوابیده؟

تنهای تنها....... بازم من نمیتونم برم پیشش...

لعنت به من...

امضاء: پرستیژ

تسخیر پاتوق

سلام دوستای خوبم

قبل از هرچیز، از همه شما ممنونم که با محبت و درکتون، چیزی بیشتر از اونچه که انتظار داشتم بهم دادید.... واقعا ارزش دوستای خوب اینجور جاها معلوم میشه...

امیدوارم برای هیچ کدومتون هرگز چنین مشکلی پیش نیاد و من فرصت جبران محبتهاتون رو از طریق دیگه ای داشته باشم....

ما توکل کردیم به خدا و دعا میکنیم که هرچه زودتر عمو برگرده خونه.... فعلا چیز بیشتری نمیگم تا بعد ایشالله...

از اونجایی که زندگی ادامه داره و ما هم برای زنده بودن باید ادامه بدیم، و به اعتقاد من هر مقوله ای جایگاه جداگانه ای برای خودش داره، اومدم تا توی محل کار فعلیم (این وبلاگ) مطلب بدم.

 

آدمیزاد ارسال جالبی داشت! (اگه نخوندید برید پایین تر و بخونید) اتفاقا مشابه همین اتفاق واسه یکی از دوستان نزدیک ما هم افتاد! البته با یه فرق، اونا ترم اول دچار این وضعیت شدند! دیگه از پیامدهای این ماجرا بگذریم که فکر کنم خودشون هم فهمیدند که یه کم زود بود واسه محدود شدن (البته منظور بدی از محدود شدن ندارم، خودتون که میدونید... هرچند اعتقاد دارم که این دونفر برای هم ساخته شدند، ولی شاید اگه چند سال دیگه ازدواج میکردند بهتر بود)

بگذریم....

امروز استاد محترم اقتصاد کلان، حدود ۶۰ صفحه از کتاب رو ظرف یک ساعت درس داد! اونم درسی که میشد برای هر سرفصلش نیم ساعت وقت گذاشت! میدونید چرا؟ چون ۲ جلسه قبل تهران بودند و کلاس نیومدند و حالا ما باید جور بکشیم!

نکته جالبی که هست کتاب ما (مدیریت بازرگانی) با بچه های اقتصاد یکیه. اونا تا صفحه ۷۰ این کتاب خوندند و ما حالا باید تا صفحه ۱۲۴ فقط میان ترم بدیم!! در حالیکه این درس تخصصی اونهاست نه ما!!

تازه امروز که ازش سوال کردیم میان ترم کی میگیرید استاد؟ گفت: ۲ روز قبلش میگم!!

اتفاقا این همون درس و استادیه که قرار بود یه امتحان بگیره که چه میدادیم چه نمیدادیم یه نمره از پایان ترممون کم میشد، یادتون که هست؟؟ (که عده ای از دوستان عنوان کردند: «اگه برید امتحان بدید احتمالا مغزتون رو خر گاز زده!» و انصافا هم راست میگفتند!)

از اتفاقات اخیر، دیگه اینکه سر کلاس یکی از عجیب ترین اساتید قرن (که توضیحاتش بماند برای روزی که حوصله بیشتری داشتید!) صدای لرزش موبایل روی چوب اومد (موبایل روی ویبره و احتمالا روی یکی از صندلی های کلاس بود) صدای خیلی بلندی بود طوری که من (که طبق معمول ردیف جلو بودم) گفتم: این لودر مال کیه؟

نگاهم با نگاه پرسشگر استاد تلاقی کرد که با حالتی مایوسانه به من خیره شد و دستش رو برد روی میزش و موبایلش رو برداشت و جواب داد!!!! (دیگه تصور حال من در اون لحظه با خودتون)

حرف آخر هم اینکه به مناسبت هفته فرهنگ و هنر، Love Street توسط کانون های فرهنگی دانشگاه تسخیر شده!!

مثل سالهای پیش، نمایشگاهی از دستاوردها و فعالیتهای (!) کانونهای فرهنگی در پاتوق ما راه افتاده که باعث در به دری ما شده.... خداییش زور داره، دانشگاهت یکی از بزرگترین دانشگاه های خاورمیانه باشه، اونوقت بیان صاف وسط پاتوق تو، نمایشگاه راه بندازند...

میخواستم براتون عکس از Love Street بذارم، که فعلا توسط دزدان دریای فرهنگی تسخیر شده! حالا شاید صحنه هایی از این آشوب فرهنگی براتون گذاشتم!

با عرض معذرت از همه دوستای خوبم که واقعا نرسیدم بهشون سر بزنم، توی اولین فرصت مزاحمشون میشم...

 

امضاء: پرستیژ

 

پ . ن:

۱ـ به التماس دوست عزیزمون قسمت دوم یک داستان واقعی رو نمینویسیم! (جهت جلوگیری از ریزش برخی آبها!!)

۲ـ از پی نوشت نوشتن خوشمان آمده، زین پس مینویسیم!!

خدا نگهش داشته...

سلام به همه

شاید جای این حرفا اینجا نباشه... ولی باید یه کم خودم رو خالی کنم.... ولی سعی میکنم خلاصه بگم تا وقت کسی رو نگیرم.

یکی از عموهای من که فقط ۴۶ سالشه و ۲تا پسر کوچیک داره (یکی ۳ ساله و یکی ۷ ساله) ده سال پیش غده تیموسش رو که متاسفانه بزرگ شده و حالت سرطانی گرفته بود عمل کرد.

از اون موقع تا امروز داروی های مختلفی میخوره که بعضی از اونها باعث ضعیف شدن سیستم دفاعی بدنش شده... حالا با کوچکترین بیماری (مثل سرماخوردگی) از پا می افته و چاره ای هم جز مدارا کردن نیست...

اما چند وقت پیش، سینوسهاش پر از چرک شد و خیلی سریع چرک به ریه هاش ریخت... باید سریع عمل میشد، اما عفونت به خونش نفوذ کرد و مجبور شدند که تعویض خون و پلاسما فریز رو شروع کنند (تصور کنید تعویض خون بدن یعنی چی؟؟) تا بشه راهی برای عمل و خالی کردن چرکها پیدا کرد.

سه جلسه از پلاسما فریز گذشت که ظرف چند روز عمو از این رو به اون رو شد و حسابی از پا دراومد... یه حساسیت فصلی عجیب (در کنار ضعف سیستم دفاعی بدن) باعث شد تمام بدنش جوش های بزرگی شبیه تاول بزنه، زبونش خشک بشه و نتونه حرف بزنه....

قرار شد ببریمش تهران برای عمل، تمام کارها انجام شد، هماهنگی های لازم با دکترها و بیمارستانها. حتی یکی از مشاوران آقای قالیباف (که از دوستان بابام هستند) هرکاری لازم بود انجام دادند تا کمترین اتفاقی نیفته، بلیط هواپیما برای فردا ظهر رزرو شد و با پرستار هواپیما هماهنگ شد...

امروز ظهر رفتیم خونه اشون، پسر کوچیکش (اشکان) رو که دیدم دلم کباب شد... خدا میدونه این بچه چقدر شیرینه.... هربار نگاش به نگات میفته، یه خنده ناز میکنه و چقدر این بچه باهوشه....

پسر اولش (سینا) سعی میکرد خودش رو بی تفاوت نشون بده، ولی وقتی که منو دید برگشت و با اشکی که توی چشماش حلقه زده بود، گفت: بابام فردا میره تهران.... نمیدونید به چه بدبختی گفتم: آره ولی زود میاد... خودم میخواستم گریه کنم.....

رفتم اتاق عموم، بهش اکسیژن وصل بود و به سختی نفس میکشید... ولی بازم خودش رو شاد نشون میداد و به مریضیش بد و بیراه میگفت...

بچه ها رو نمیخواستن ببرن تهران، وقتی که برگشتم توی حال، یکی دیگه از عموهام اومده بود که بچه ها رو ببره.... وقتی زن عموم کیف مدرسه سینا و ساک لباسای اشکان رو بهشون میداد، داغ دلم تازه شد... سرشون رو انداخته بودند پایین و یه غم عجیبی توی رفتارشون بود... خیلی آروم و بدون هیچ اعتراضی قبول کردند... به خدا خیلی سخته واسه بچه هایی به این سن... دوری از مادر به کنار، دوری از بابایی که تا بوده همیشه باهاشون میگفته و میخندیده و کشتی میگرفته، بابایی که این مدت از تختش پایین نیومده، بابایی که داره میره که معلوم نیست کی برگرده.....

دلم میخواست گریه کنم....

الانم دلم میخواد...

عصر گوشی بابام زنگ خورد، تلفن کوتاهی بود. بابا سریع بلند شد و به ما گفت: عمو رو بردند بیمارستان......

مثل برق گرفته ها شدم... همین چند ماه پیش بود که همین جمله رو از خواهرم شنیدم اما راجع به عمه ام (که اونم فقط ۵۰ سالش بود) و دیگه عمه از بیمارستان برنگشت.......

رفتیم بیمارستان، زن عمو بیرون داشت گریه میکرد.... داشتم سکته میکردم، فقط آرزو کردم این دفعه دیگه دیر نرسیده باشم.... اما میلیونها بار خدا رو شکر که عمو رو دیدم، روی تخت اورژانس که دورش هفت هشت تا دکتر و پرستار جمع بودند...

نگهش داشتند... واقعا خدا خواست که بمونه.... عموی دیگه ام که بالای سرش بود، بعدا تعریف کرد برامون که اگه متخصص بیهوشی همون لحظه (به طور کاملا تصادفی) توی بیمارستان نبود، شاید محمد دیگه الان زنده نبود...

دفعه قبل (همون ۱۰ سال پیش) عمو با سومین شک الکتریکی برگشت.... ایندفعه با سرعت عمل دکترها...

ولی هردوبار خدا خواست....... خدا نگهش داشت.....

به درگاه همون خدا براش دعا کنید که حفظش کنه.... دیگه هیچ کس توی خانواده طاقت این موضوع رو نداره به خدا.....

دیگه نمیتونم بنویسم

ببخشید اگه ناراحتتون کردم...... ولی محتاج دعاییم... گفتم اینجا بگم تا دوستای با محبتم برای عموم دعا کنند....

هم اسم پیامبر خداست.... محمد.... ایشالله که خانم فاطمه زهرا شفاش رو از خداوند بگیره...

 

امضاء: پرستیژ

 

پ . ن:

۱ـ عمو الان توی ICU و تحت مراقبتهای ویژه است. به دعای همه احتیاج داریم...

۲ـ به خدا اینقدر گیجم یادم رفت، اما ورود عضو جدید، دوست خوبم، آدمیزاد رو به جمعمون تبریک میگم... ایشالله در کنار هم و با تلاش همه، روز به روز وبلاگ بهتر و مفیدتری داشته باشیم.