اکسیژن دانشجویی

کاری از (Bomber Boys Band (3B

اکسیژن دانشجویی

کاری از (Bomber Boys Band (3B

فعلا خداحافظ!

سلام

به ۲ علت موقتا کار این وبلاگ تعطیل می باشد:

دلیل اول نزدیکی امتحانات پایان ترم دانشگاهها (نویسنده ها و اکثر مخاطبان این وبلاگ دانشجو هستند در نتیجه این اتفاق به هرحال می افتاد)

دلیل دوم اینکه از ۳شنبه هفته گذشته، اینترنت ADSL من قطع شده و از اونجا که وقتی که من نباشم انگار هیچ کس توی این وبلاگ نیست (متاسفانه) در نتیجه بازهم باید صبر کرد تا حداقل ADSL من وصل بشه...

البته سایلنت عزیز قول داده به زوی بنویسه اما من چشمم آب نمیخوره...

از همه دوستای خوبم (خصوصا آرام عزیز) که این مدت در نبود ما بازهم لطف کردن و اومدن تشکر میکنم و از اینکه شاید مطلب جدید نداشتیم معذرت میخوام...

من تا اوایل تیرماه در خدمت نیستم و بعد از اون ایشالله با دست پر برمیگردم...

با آرزوی موفقیتی برای همه (خصوصا امثال خودم در امتحانها!)

در پناه خداوند

امضاء: پرستیژ

 

پ.ن:

۱ـ عزیزانی که نظر دادند، ایشالله وقت برگشت حتما به وبلاگشون سر میزنم و جبران محبت میکنم و اگه سوالی داشتند جواب میدم

۲ـ تفکر انسان مثل چتر نجات است، زمانی مفید است که باز باشد....

برای چه؟

اول:

بزرگی کرم کوچکی دید که روی زمین به سختی میخزید، روی به آسمان کرد و پرسید: خدایا! این کرم را در این دنیای بیکران، از برای چه آفریدی؟

پاسخ آمد: کرم نیز هر روز همین سوال را از من، درباره تو میپرسد...

(بعضی ها میگن این بزرگ، حضرت موسی (ع) بوده که من چون اطلاع درستی ندارم تایید یا تکذیب نمیکنم)

دوم:

چیزی از اثر پروانه ای میدونید؟ یه نظریه است که میگه اگه یه پروانه در آنسوی کره زمین یکبار بیش از حد بال بزند، در سوی دیگر زمین طوفانی سهمگین به پا خواهد شد...

فیلمی هم با این اسم و مضمون ساخته شده که واقعا معرکه است و توصیه میکنم حتما ببینید.

در ضمن اگه دقت کنید شکل مغز انسان از بالا، شبیه به بالهای چروکیده یه پروانه است، به نظر شما چه ارتباطی بین این دو موضوع هست؟

سوم:

توی دنیایی که هرچیزی خاصیتی داره، خاصیت من و تو چیه دوست خوبم؟

جایی که هر چیزی کاری انجام میده، من و تو چی کار میکنیم؟

آخر:

من سکوت رو انتخاب کردم... و تو؟

 

SilenT

سکوت، عضو جدید

سلام

من سکوت (SilenT) هستم و عضو جدید این وبلاگ.

حرفهای زیادی برای گفتن دارم و ممنونم از پرستیژ عزیز که لطف کرد و اجازه داد تا من اینجا مطلب بنویسم...

من معمولا شبها بیدارم، چون سکوت شب رو دوست دارم... سکوت یعنی آرامش، یعنی وقار، یعنی صبر و یعنی بلندترین فریاد ...

ستاره ها رو نگاه کن، با تمام عظمتشون همیشه در سکوتند و زیبا و باوقار ...

از این به بعد در کنار بقیه، با شما خواهم بود ...

 

SilenT

چندتا یا و چراهاشون!

امکان نداره کسی باشه که از موضوع انشای مشهور «علم بهتر است یا ثروت» خبر نداشته باشه، تازه اگه خودش از کسایی نباشه که در این موضوع، انشاء هم نوشته باشه!

به نظرم رسید چندتا یا و چراهاشون رو به اعتقاد خودم بگم، دوستای خوبی هم که میان اگه دوست داشتن نظر خودشون رو بگن خوشحال میشیم.

(یه توضیح هم همینجا بدم که من از هیچ کس توقع گذاشتن نظر ندارم، مثل بعضی از وبلاگها که آخر همه نوشته هاشون التماس میکنند نظر یادتون نره ها!  به نظر من این یه جور توهینه به مخاطب! به هر حال غیر از جاهایی که سوالی میپرسم و طبیعتا انتظار جواب دارم، جاهای دیگه فقط همینکه مطالب ارزش اینو داشته که شما بخونید باعث خوشحالیمه... حالا اینکه همه دوستای عزیزی که میان اینجا خودشون اینقدر محبت دارند که مطالب رو ریز و دقیق میخونند و نظرای مثبت و سازنده هم میذارن باعث افتخار منه)


حالا بریم سراغ یاها!

علم یا ثروت؟

من میگم ثروت بهتره، دلیلشم خیلی ساده است چون اگه پول نداشته باشی چه جوری میخوای کسب علم کنی؟ تازه اگه علم هم داشته باشی، وقتی پولی نداری چه جوری میخوای ازش استفاده کنی؟ در ضمن کدوم نونوایی جای پول ازت امتحان ریاضی میگه؟؟

 

سرما یا گرما؟

خدایی سرما رو ترجیح میدم! هرچقدر هم سردت باشه، میتونی اینقدر بپوشی که گرم بشی، کسی هم بهت ایرادی نمیگیره. ولی وقتی زیادی گرمت باشه، دیگه تا کجا میتونی نپوشی؟؟! (به دلیل عبور خانواده از این محل، از ارائه توضیحات بیشتر معذوریم!)

 

روشن یا تاریک؟

تاریکی رو ترجیح میدم، نمیدونم چرا زیاد از نور خوشم نمیاد... البته نور معمولی روز (نور خورشید) نه، منظورم نور چراغه... عاشق اینم که حیاط رو نور مهتاب روشن کنه و هیچ چراغی در کار نباشه... اتاقم معمولا تاریکه و در ضمن هیچ پنجره ای هم نداره... راستش توی تاریکی آرامش بیشتری دارم، البته تکرار میکنم تاریکی مطلق نه، دلم میخواد اطرافم رو ببینم ولی کسی منو نبینه... نپرسید چرا؟!

 

غروب یا طلوع؟

غروب، وقتی خورشید غروب میکنه همینقدر میدونی که فردا دوباره طلوع میکنه و این یعنی امید... از دیدن غروب دلگیر خورشید همیشه لذت میبرم، چون احساس میکنم بار غمم کم میشه.

 

خواب یا بیدار؟

خواب! یه کم به نظر بی انصافی میاد ولی وقتی خوابی از اطرفت بیخبری... خب وقتی که نمیخوان و نمیذارن کمک کنی، بهتره که نبینی و حداقل بیشتر از این عذاب نکشی  ... وقتی خوابی حداقل آرامش داری و خستگیت کم میشه.

............

چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسه! حالا اگه شما هم مورد خاصی داشتید بپرسید حتما جواب میدم!

هرکس هم که دلش خواست میتونه بیاد شخصیت من رو از دید روانشناسی بررسی کنه!!

در پناه خداوند

 

امضاء: پرستیژ

 

پ.ن:

۱ـ کی میدونه در اصل پی نوشت رو برای چی گذاشتن؟

۲ـ کتابهای درسی منتظرن من برم سراغشون، بهشون وعده فردا رو دادم!

۳ـ کسی راجع به اینکه پریز تلفن چطور میتونه موبایل رو شارژ کنه حرفی نزد!

۴ـ بزرگترین حسرت آدمی این است که روزی میتوانست اما نمیخواست، و امروز میخواهد اما نمیتواند...

ژنرال بوی جام میدهد!

سلام

استقلال خدا رو شکر، بازم توی جام حذفی برد و ژنرال اولین قدم رو محکم برداشت...

جدا از اینکه بازم مساوی شد و استقلال با درخشش وحید طالب لوی عزیز توی پنالتیها، به مرحله بعدی (فینال) صعود کرد ولی انصافا استقلال خیلی بهتر و روونتر بازی کرد و حقش این بود که ۲-۱ یا حتی ۳-۱ بازی رو ببره... یه شوت قشنگ علیزاده به تیر دروازه خورد و گل امیرحسین رو هم که آخرسر خود داورهای محترم هم نفهمیدم چه جوری خطا بگیرن، اول گفتن آفساید بعد گفتن خطای امیرحسین صادقی روی مدافع و بعدشم اعلام شد که نه اصلا توپ از بیرون اومد توی زمین که امیرحسین گلش کرد!!

نباید نقش امیر قلعه نویی رو توی این برد کمرنگ دونست، تیمی که با این همه مهره سیزدهم شده واقعا یه شاهکار میخواد که بتونه اینجوری راحت و قشنگ (اونم توی ورزشگاه حریف و در درمای ۴۲ درجه اهواز!) بازی کنه که این فقط از ژنرال برمیاد و بس...

ژنرال مثل اون سه سال طلایی که توی استقلال بود، بازم بوی قهرمانی میده.... ایشالله ایندفعه با جام حذفی شروع میکنیم و با لیگ برتر سال آینده ادامه میدیم و با جام باشگاه های آسیا تمومش میکنیم...

ساعت ۱:۲۰ دقیقه شب (یا صبح؟) ۵ شنبه (یا جمعه؟؟) است! من شدید و عجیب خوابم میاد ولی دلم نیومد به افتخار ژنرال ننویسم (میدونم صدای بقیه بچه های وبلاگ درمیاد که چرا پست اختصاصی توی یه موضوع نامربوط داشتم، از طرفی هم همشون پرسپولیسی هستند ولی این یه بار رو ببخشید به هر حال!)

ایشالله فردا هم یه پست دیگه خواهم داشت که اگه خدا بخواد از شنبه میخوام سفت و سخت بچسبم به درسها!

در پناه خداوند

 

امضاء: پرسیتیژ

 

پ . ن:

۱ـ خیلی از دوستا دیگه سر نمیزنن، البته این از معایب فصل امتحاناست!

۲ـ این مهم نیست که توی بازی زندگی تاس بد بیاری، مهم اینه که تاس بد رو خوب بازی کنی...

طول در عرض در ارتفاع = نقطه!

بعضیا خیلی خلاصه و مختصرن!

بعضیام خیلی بلند و وسیع و بی انتها!

خلاصه ها طولش میدن تا شاید وسعتی پیدا کنند. غافل از اینکه طولی که عرضی نداشته باشه، برای عرض کردن جز یه خط راست چیز دیگه ای نمیشه! خطی که اگه از ابتداش نگاه کنی به انتهاش، همون یه نقطه دیده میشه!

ولی اونایی که وسیع اند مثل دشت، انقدر قشنگ خلاصه میشن تو چندتا خط و کلمه ساده ساده که...

 

(برگرفته شده از وبلاگ ترنم دلتنگی، شاهکار قاصدک عزیز)

چرا نیستیم؟!

یه چند وقتی بود نویسنده های این وب تنبل شده بودن..

فقط پرستیژ مونده بود و حوضش!

تا اینکه آدمیزاد که اصلا معلوم نیس پسره یا دختر اومد .من خیلی خیلی ورودشو تبریک میگم.

دروغ گفتم اگه بگم به خودم و اون ۲ تا (مشکوک و رسوا) حق میدم چون درس و مشغله های خفن فکری امونمون رو بریده بود!

اما خوب تایپ فارسی یه نمه برا من سخته.

به هر حال الآن اومدم و سعی می کنم دفعه ی بعدی اینقدر دیر نشه!

 

امضاء: زنده

مدیریت!!!

به یک دانشجوی مدیریت و یک دانشجو فیزیک و یک دانشجو ریاضیات، هرکدام 150 دلار دادند و از آنها خواسته شد که با استفاده از این پول، ارتفاع یکی از هتل های شهر را که دانشگاه در آن قرار داشت. بادقت محاسبه کنند. سه دانشجو با اشتیاق فراوان برای انجام این محاسبه دنبال تهیه ملزومات رفتند. دانشجوی فیزیک اول به یک مغازه ساعت فروشی رفت و یک کرونومتر خرید و بعد، از یک فروشگاه چند گوی فلزی به اندازه های مختلف خرید و سپس به یک لوازم التحریری رفت تا یک ماشین حساب بخرد و آخر سر هم چندنفر از دوستانش را خبرکرد تا در این کار به او کمک کنند. این دانشجوی فیزیک زمانی را که هریک از گوی ها را از پشت بام هتل به زمین رسیدند اندازه گرفت و بعد با محاسبه زمانهای سقوط گوی ها و فرمول های فیزیکی، ارتفاع هتل را به دست آورد.

 

دانشجوی ریاضیات منتظرشد تا خورشید کمی پایین برود و بعد، زاویه سنج و شاقول و متری را که خریده بود از کیفش درآورد طول سایه را اندازه گرفت، زاویه خطی که نوک پشت بام هتل را به نوک سایه آن متصل می کرد محاسبه کرد و بعد با استفاده از فرمول های مثلثات ارتفاع هتل را تعیین کرد. واضح است که با این همه کار، آنها دیگر فرصت نکردند برای امتحان فردایشان به اندازه کافی مطالعه کنند و همین باعث شده بود تا زیاد سرحال نباشند. روز بعد این سه دانشجو یکدیگر را در دانشگاه دیدند، درحالیکه سرحالی دانشجوی مدیریت باعث تعجب دو دانشجوی دیگر شده بود. آنها طریق محاسبه ارتفاع هتل را از هم پرسیدند و وقتی توضیحات دانشجوهای ریاضیات و فیزیک به پایان رسید دانشجوی مدیریت با قیافه حق به جانب روش خود را به این شکل توضیح داد:

 

کاری نداشت! من پیش مسئول پذیرش هتل رفتم یک دلار به او دادم و پرسیدم ارتفاع هتل چندمتر است بعد با 149 دلار باقیمانده باقی روز را حسابی خوش گذراندم.

لینک مطلب: www.owl.blogsky.com /

آدمیزاد

پ.ن

درگذشت عموی بزرگوار پرستیژ رو بهش تسلیت میگم...

 

 

رفت

روز سه شنبه، ساعت ۱۶:۲۰ ، عموی من با بوق ممتد دستگاهی که بهش وصل بود، از همه خداحافظی کرد...

به همین سادگی.... خیلی زود... خیلی سخت... خیلی راحت!

رفت و زنش رو با یه بچه دو ساله و یه بچه ۷ ساله تنها گذاشت... رفت و برادرهای بزرگترش رو تنها گذاشت... رفت و همه ما رو با این عذاب وجدان تنها گذاشت که چرا قدرش رو ندونستیم؟؟

رفت پیش بابا و مامان و خواهرش...

گفته بودم کسی تحمل این یکی رو نداره... ظرف ۵ ماه، عمه ی ۵۰ ساله ام و عموی ۴۵ ساله ام ما رو تنها گذاشتند....

کی میتونه به پسراش بفهمونه که بابا دیگه نمیاد خونه؟؟ با دست پر از خوردنی و اسباب بازی!

پسرش بی خبر از همه جا مدرسه بود و ما داشتیم باباش رو خاک میکردیم.... چه دنیاییه به خدا...!

کی باورش میشه؟

خانواده دارن از تهران و مشهد و یزد میان... بازم واسه عزا... مثل ۵ ماه پیش...

کی جرات میکنه به برادرش تو امریکا بگه؟؟؟ تک و تنها، توی غربت.... به خدا دق میکنه...

کی میتونه به من بفهمونه که الان عموم تک و تنها، زیر یه خروار خاک خوابیده؟

تنهای تنها....... بازم من نمیتونم برم پیشش...

لعنت به من...

امضاء: پرستیژ

خدا نگهش داشته...

سلام به همه

شاید جای این حرفا اینجا نباشه... ولی باید یه کم خودم رو خالی کنم.... ولی سعی میکنم خلاصه بگم تا وقت کسی رو نگیرم.

یکی از عموهای من که فقط ۴۶ سالشه و ۲تا پسر کوچیک داره (یکی ۳ ساله و یکی ۷ ساله) ده سال پیش غده تیموسش رو که متاسفانه بزرگ شده و حالت سرطانی گرفته بود عمل کرد.

از اون موقع تا امروز داروی های مختلفی میخوره که بعضی از اونها باعث ضعیف شدن سیستم دفاعی بدنش شده... حالا با کوچکترین بیماری (مثل سرماخوردگی) از پا می افته و چاره ای هم جز مدارا کردن نیست...

اما چند وقت پیش، سینوسهاش پر از چرک شد و خیلی سریع چرک به ریه هاش ریخت... باید سریع عمل میشد، اما عفونت به خونش نفوذ کرد و مجبور شدند که تعویض خون و پلاسما فریز رو شروع کنند (تصور کنید تعویض خون بدن یعنی چی؟؟) تا بشه راهی برای عمل و خالی کردن چرکها پیدا کرد.

سه جلسه از پلاسما فریز گذشت که ظرف چند روز عمو از این رو به اون رو شد و حسابی از پا دراومد... یه حساسیت فصلی عجیب (در کنار ضعف سیستم دفاعی بدن) باعث شد تمام بدنش جوش های بزرگی شبیه تاول بزنه، زبونش خشک بشه و نتونه حرف بزنه....

قرار شد ببریمش تهران برای عمل، تمام کارها انجام شد، هماهنگی های لازم با دکترها و بیمارستانها. حتی یکی از مشاوران آقای قالیباف (که از دوستان بابام هستند) هرکاری لازم بود انجام دادند تا کمترین اتفاقی نیفته، بلیط هواپیما برای فردا ظهر رزرو شد و با پرستار هواپیما هماهنگ شد...

امروز ظهر رفتیم خونه اشون، پسر کوچیکش (اشکان) رو که دیدم دلم کباب شد... خدا میدونه این بچه چقدر شیرینه.... هربار نگاش به نگات میفته، یه خنده ناز میکنه و چقدر این بچه باهوشه....

پسر اولش (سینا) سعی میکرد خودش رو بی تفاوت نشون بده، ولی وقتی که منو دید برگشت و با اشکی که توی چشماش حلقه زده بود، گفت: بابام فردا میره تهران.... نمیدونید به چه بدبختی گفتم: آره ولی زود میاد... خودم میخواستم گریه کنم.....

رفتم اتاق عموم، بهش اکسیژن وصل بود و به سختی نفس میکشید... ولی بازم خودش رو شاد نشون میداد و به مریضیش بد و بیراه میگفت...

بچه ها رو نمیخواستن ببرن تهران، وقتی که برگشتم توی حال، یکی دیگه از عموهام اومده بود که بچه ها رو ببره.... وقتی زن عموم کیف مدرسه سینا و ساک لباسای اشکان رو بهشون میداد، داغ دلم تازه شد... سرشون رو انداخته بودند پایین و یه غم عجیبی توی رفتارشون بود... خیلی آروم و بدون هیچ اعتراضی قبول کردند... به خدا خیلی سخته واسه بچه هایی به این سن... دوری از مادر به کنار، دوری از بابایی که تا بوده همیشه باهاشون میگفته و میخندیده و کشتی میگرفته، بابایی که این مدت از تختش پایین نیومده، بابایی که داره میره که معلوم نیست کی برگرده.....

دلم میخواست گریه کنم....

الانم دلم میخواد...

عصر گوشی بابام زنگ خورد، تلفن کوتاهی بود. بابا سریع بلند شد و به ما گفت: عمو رو بردند بیمارستان......

مثل برق گرفته ها شدم... همین چند ماه پیش بود که همین جمله رو از خواهرم شنیدم اما راجع به عمه ام (که اونم فقط ۵۰ سالش بود) و دیگه عمه از بیمارستان برنگشت.......

رفتیم بیمارستان، زن عمو بیرون داشت گریه میکرد.... داشتم سکته میکردم، فقط آرزو کردم این دفعه دیگه دیر نرسیده باشم.... اما میلیونها بار خدا رو شکر که عمو رو دیدم، روی تخت اورژانس که دورش هفت هشت تا دکتر و پرستار جمع بودند...

نگهش داشتند... واقعا خدا خواست که بمونه.... عموی دیگه ام که بالای سرش بود، بعدا تعریف کرد برامون که اگه متخصص بیهوشی همون لحظه (به طور کاملا تصادفی) توی بیمارستان نبود، شاید محمد دیگه الان زنده نبود...

دفعه قبل (همون ۱۰ سال پیش) عمو با سومین شک الکتریکی برگشت.... ایندفعه با سرعت عمل دکترها...

ولی هردوبار خدا خواست....... خدا نگهش داشت.....

به درگاه همون خدا براش دعا کنید که حفظش کنه.... دیگه هیچ کس توی خانواده طاقت این موضوع رو نداره به خدا.....

دیگه نمیتونم بنویسم

ببخشید اگه ناراحتتون کردم...... ولی محتاج دعاییم... گفتم اینجا بگم تا دوستای با محبتم برای عموم دعا کنند....

هم اسم پیامبر خداست.... محمد.... ایشالله که خانم فاطمه زهرا شفاش رو از خداوند بگیره...

 

امضاء: پرستیژ

 

پ . ن:

۱ـ عمو الان توی ICU و تحت مراقبتهای ویژه است. به دعای همه احتیاج داریم...

۲ـ به خدا اینقدر گیجم یادم رفت، اما ورود عضو جدید، دوست خوبم، آدمیزاد رو به جمعمون تبریک میگم... ایشالله در کنار هم و با تلاش همه، روز به روز وبلاگ بهتر و مفیدتری داشته باشیم.

گاو را بکش

روزی مرد فرزانه ای با عده ای از یارانش از دیاری میگذشت... به مزرعه ای رسیدند، گرسنه بودند و تشنه پس در خانه مزرعه دار را کوبیدند. مردی میانسال در را گشود و تقاضای ایشان مبنی بر دریافت مقداری غذا و نوشیدنی را با لبخندی به گرمی پاسخ داد.

مرد فرزانه و یارانش را به داخل خانه دعوت کرد و دقایقی بعد با ظرفی از نان و لیوانهایی از شیر تازه نزد ایشان بازگشت. ایشان در کمال تشکر، غذا و نوشیدنی را خوردند و در همین بین صاحب مزرعه نیز از خشک شدن و بی محصولی مزرعه اش گفت. یکی از یاران مرد فرزانه پرسید: این شیر تازه را از کجا آوردی؟ مرد پاسخ داد: گاوی دارم که از شیر همین گاو امرار معاش میکنم و راضی ام به رضای خداوند.

صاحب مزرعه شب را نیز به آنها سرپناهی برای استراحت داد و سپیده دم که مردان قصد عزیمت داشتند، آنها را با لیوانی شیر و قرص نانی بدرقه میکرد که مرد فرزانه از او پرسید: گاوت را کجا نگه میداری؟ صاحب مزرعه به اتاقکی در کنار خانه اش اشاره کرد. مرد فرزانه رو به یکی از شاگردانش کرد و گفت: آنچه میگویم بدون معطلی و پرسش سوالی انجام میدهی. همین الان برو و آن گاو را بکش!!

صاحب مزرعه که از حرف مرد برآشفته و متعجب شده بود، هراسان پرسید: مگر من چه بدی در حق شما کرده ام که تنها دارایی مرا از من سلب میکنید؟ بدون آن گاو من چگونه گذران زندگی کنم؟

پاسخش تنها سکوت بود و شاگرد نیز دستور استادش را اجرا کرد...

زمانی که مزرعه را ترک میکردند شاگردان در میان گریه های صاحب گاو مرده، به استاد خود گفتند: او که جز خوبی به ما نکرد، به ما غذا و سرپناهی برای استراحت داد. چرا پاسخ خوبی را با بدی دادید استاد؟

و مرد فرزانه گفت: به خدا سوگند که پاسخی بهتر از این نمیتوانستم به خوبی های آن مرد بدهم.

اما شاگردان چیزی از حرفهای استاد خود نفهمیدند و دیگر سوالی نیز نکردند.

سالها بعد بر حسب اتفاق گذر عده ای از شاگردان آن پیر فرزانه به همان مزرعه افتاد. اما از دور خانه ای با شکوه و مزرعه ای سرسبز و باغهایی آباد دیدند که عده زیادی مشغول کار در آنها بودند... از یکی از آنها سراغ صاحب این مکان را گرفتند و نهایتا مردی را در لباسهای فاخر و گرانبها یافتند که با محبت به عده ای یتیم غذا میداد.

از او پرسیدند: سالها پیش ما به همراه استادمان از این مزرعه میگذشتیم و مردی در اینجا زندگی میکرد که تنها یک گاو داشت. استاد از ما خواست تا گاو او را بکشیم اما ما علت را نفهمیدیم. اینک آمده ایم تا از او حلالیت بطلبیم. آیا او را میشناسید؟ کجا میتوانیم او را پیدا کنیم؟

مرد لبخندی زد و گفت: به خدا سوگند که او نیز تازه خودش را پیدا کرده! البته به لطف استاد فرزانه شما که درود خداوند بر او باد. دوستان! آن مرد، خود من هستم و آنچه امروز دارم مدیون همان خواسته دیروز استاد شماست.

و در پاسخ نگاههای متعجب مردان ادامه داد:

روزی که گاو رو کشتید و رفتید من از هراس نابودی به فکر یافتن راه چاره ای برای نجات زندگی ام افتادم. مدتی نمیدانستم چه بکنم تا با فروش وسایلی از خانه محقرم، مقدار کمی دانه های سبزی خریدم. آنها را در باغچه کوچکی کاشتم و محصول ناچیزش را فروختم و دوباره با پولش مقدار بیشتری دانه خریدم و اینبار درختچه های گوجه نیز داشتم.

هربار به انواع و مقدار محصولاتم اضافه میکردم و چون از تمام نیاز و با کمال دقت به باغچه های کوچکم میرسیدم محصولی با کیفیت عالی داشتم که به زودی مشتریان زیادی پیدا کردم.

و آنقدر پیش رفتم تا امروز به اینجا رسیدم که مزرعه و باغهای سرسبز و خانه ای باشکوه دارم و در ازای لطف آن مرد بزرگوار همیشه ثروتم را در راه خیر خرج میکنم...

سپاس خدای را که من از تغییر میترسیدم اما او به واسطه دستان استاد شما مرا وادار به تغییر کرد.......

............................................

اینو واسه دوستایی نوشتم که هنوزم از تغییر میترسند... به خدا قسم دوستای خوبم که تغییر سرمنشا تمام پیشرفتهاست و سکون دلیل تمام شکستها.

اصلا یکنواختی موجب کسالت و بیهودگی میشه و تغییر و تبدیل، به جریان زندگی شکل و انرژی خاصی میده... آخه تا زمانی که تغییر نباشه، به نظر شما میشه تکاملی در کار باشه؟

ما به دنیا اومدیم برای کامل شدن، همونطور که یه کلاس اولی با بزرگ شدنش و رفتن به کلاسای بالاتر کامل و کاملتر میشه، ما هم در مسیر زندگی باید جوری باشیم که لحظه مرگ به اوج تکامل برسیم و هیچ راهی جز تغییرهای مداوم (و صد البته به جا) وجود نداره.

کسی هست که بتونه یه مثال، فقط یه مثال از سکون و یکنواختی در طبیعت نام ببره؟ تا کی قراره تا به این آیه های زنده خداوند بی توجه باشیم؟

بهتر نیست قبل از اینکه وادار به تغییر کردن بشیم، خودمون تغییرات رو شروع کنیم؟

 

امضاء: پرستیژ

من اومدم...

    الان که این مطالب رو می نویسم اشک توی چشمام جمع شده و صفحه ی مونیتور رو مواج  می بینم . نمی دونم چطوری احساسات خودمو نشون بدم...

از وقتی بچه بودم آرزو داشتم وقتی بزرگ شدم توی این وبلاگ بنویسم یا حتی فقط نویسنده هاشو از نزدیک ببینم. پس بهم حق بدین که ۳ دور ختم صلوات نذر کرده باشم که اونا منو بپذیرن! (هر ختم صلوات شامل ۱۴ هزار صلوات می باشد) 

قول میدم تا آخرین نفس خودم تو این وبلاگ بنویسم تا شما قبولم داشته باشین.نمی خوام دوباره آواره‌ی خیابونا بشم.

خواهش می کنم بذارین اینجا بمونم......................خواهش می کنم....!   

 

امضاء: زنده!

کاش اینجوری نبود!

با سلام

قبل از هر چیز میخوام سالروز دستیابی ایران به انرژی هسته ای، روز افتخار و اقتدار ایرانی رو به همه ایرانیهای عزیز در سرتاسر جهان تبریک بگم. به امید روزی که ایران در سایه الطاف الهی و با تلاشهای اندیشمندان و دانشمندان ایرانی به جایگاه اصلی خودش در جهان برسه و بازهم تبدیل به ارباب دنیا بشیم... (البته اگه منافقان و مزاحمان و مغرضان اجازه موفقیت به ما بدهند!)

و اما یه سوال... چندبار تا حالا از دیدن صحنه ای توی خیابون تحت تاثیر قرار گرفتید به طوری که اشک توی چشماتون جمع بشه یا قلبتون همچین فشرده بشه که از درد روحتون، لبخند تلخی روی لباتون بشینه و آهی عمیق بکشید که ایییی خدا... شکر!

روز عید بود، خوب یادمه... عمه من چند ماه پیش به طور ناگهانی مریض شد و متاسفانه فوت کرد، داشتیم با خانواده میرفتیم سر خاک ایشون و البته بقیه اموات... توی راه ترافیک سنگینی بود طوری که توی یکی از خیابونای اصلی شهر (شریعتی) ماشینها خیلی خیلی آروم حرکت میکردند... من ماشینا و آدمها رو نگاه میکردم که با لباسای رنگارنگ و چهره های شاد و خندون، پیاده یا سواره به سمت مقصدشون میرفتند و حتما دلیلی برای بیرون اومدن (حدود ۲ ساعت بعد از سال تحویل) داشتند...

همین موقع بود که نگاهم افتاد به مردی که توی پیاده رو خیلی آروم راه میرفت، سرش رو با حسرت کج گرفته و با چشمایی که از سنگینی درد و اندوه، افتاده و بی احساس به جلو خیره بودند، بقیه رو بی تفاوت نگاه میکرد... لباسهای ساده و تقریبا کثیف همیشگیش رو پوشیده بود و با اینکه شاید بیست و چند سال بیشتر نداشته باشه، بی نهایت پیر و شکسته به نظر میرسید... بله، خوب میشناختنمش... مردی که خیلی وقتها دیده بودم کنار خیابونا مینشست و با کاراش و حرفاش ملت رو میخندوند، گاهی جلوی مطب دکترها میشست و خودش رو بلند بلند دکتر معرفی میکرد و شروع میکرد به توصیه های مثلا پزشکی واسه بیمارهای اون دکتر...

مردی که بهش میگفتند دیوونه... تازه اگه خیلی بهش احترام میذاشتند!

و اون روز، جایی که همه شاد بودند و شادی میکردند، روز اول بهار، روز عید، اون هیچ کس رو نداشت... خسته و تنها فقط توی پیاده روها راه میرفت تا شاید شاید کسی دلش به حالش بسوزه و چیزی برای خوردن بهش بده... وقتی همه لباسای نو و رنگی رنگی پوشیده بودند، لباس ساده و خاک گرفته اش حسابی به چشم میومد... وقتی همه واسه دلیلی بیرون اومده بودند، اون بی هیچ دلیلی از سرپناهش (که فقط خدا میدونه کجاست) بیرون اومده بود و هیچ مقصدی نداشت...

از اون خیابون رد شدیم و دیگه مرد رو نمیدیدم ولی دلم واقعا گرفت... عید بهم زهر شد و تصویر اندام خمیده و چشمهای غمگین اون مرد از جلوی چشمام کنار نمیرفت......

فقط خوشحالم از اینکه، خداوند جای حق نشسته و ناظر بر تمام این بی مهریهای ما به بنده های نیازمندش هست!

اتفاق دیگه همین دیروز رخ داد. کنار خیابون خواستم از ماشین پیاده بشم که یه دفعه یه پیرمرد (که فکر کنم با پسرش بود) خواست از پلی که از خیابون به پیاده رو راه داشت رد بشه... پل یه کم بالاتر از سطح خیابون بود و به نظر پیرمرد اصلا متوجه این موضوع نشده بود... همون لحظه خانمی هم قصد داشت که از پیاده رو وارد خیابون بشه و از عرض خیابون رد بشه که همون موقع بنده خدا پیرمرد پاش به لبه پل گیر کرد و بدجوری زمین خورد......... پسری که همراهش بود حتی جلو هم نیومد!!! اما پیرمرد (که لباس خیلی ساده و تا حدی مندرس هم به تن داشت) با اینکه قطعا دردی رو احساس میکرد، لبخندی زد، دستش رو روی زمین گذاشت و بلند شد و سریع به خانمی که از این اتفاق جا خورده بود و دقیقا کنارش خشکش زده بود، گفت: ببخشید خانم، حواسم نبود.... و بعد خیلی آروم رفت ....

نمیدونم توی دلم یهو چی شد! هم دلم گرفت، هم یه شادی خاص داشت، لبخندی زدم ولی گفتم: خدا حفظت کنه مرد، که مرد شریف به تو میگن... و براش با تمام وجود آرزوی سلامتی کردم.....

نکته بدی که وجود داره و حتما شما هم بهش پی بردید اینه که........

منم مثل بقیه آدمایی که توی این ۲ تا صحنه حضور داشتند، فقط تماشاچی بودم......

بازم شرمنده خدا و بنده های خدا شدم......

ولی واقعا کاش اینجوری نبود، کاش همه مثل هم بودند، همه همه چیز داشتند، هرچیزی که لازم داشتند... کاش کسی مریض نبود، کاش کسی محتاج نبود و ..... ولی بازم میگم که خداوند جای حق نشسته و شک ندارم که همه روزی به تمام چیزایی که حقشون بوده میرسند...

اما بد نیست ما هم یه کم فکر کنیم... به کارهامون و نتایجشون و مقایسه کنیم، خودمون رو، نحوه زندگیمون و روشهای برخوردمون رو با دیگرانی که اتفاقا اونها هم بنده های همین خدا هستند......

 

امضاء: پرستیژ

شوق تماشا

به من گفته بودند ،

و خود نیز همیشه چنین می پنداشتم

که ستاره ها را تنها در آسمان می شود یافت...

اما چندی است که

دریافته ام روی زمین هم ستاره های زیادی وجود دارد،

اگر من شوق تماشایشان را داشته باشم...

 

امضاء: پرستیژ

۱۳ بدر هست ولی... درختها رو بهم گره نزنین!

فردا 13 بدره،خودتون میدونین که تو این روز،دختر های ترشیده و دم بخت چقدر سبزه گره میزنن تا بختشون وا بشه!!! دلم بحالشون می سوزه... آخه مجبورن... اگه من هم دختر بودم،تو این روزگار کمبود شوهر ، به هر در و دیواری میزدم تا به مرادم برسم...! سخته... ولی ممکنه! در هر صورت امیدوارم که طبیعت رو داغون نکنین(این یه خواهش بود)! یه بار نرین درختارو بهم گره بزنین..! چون فکر نکنم نتیجه بگیرین تازه شاید نتیجه عکس بده و شماها به طور کامل بترشین...! امیدوارم به همتون خوش بگذره...!

(کلام آخر: گذشت رو از درخت یاد می گیرم که سایه اش رو از سر هیزم شکن هم بر نمیداره!!!!)

امضاء: رسوا

فروردینی ها بخونن!

امروز روز تولد یکی از دستای خوبمه(البته پسره)! خودش می دونه که خیلی برام عزیزه! محمدرضا جان تولدت مبارک...! امیدوارم تو سختیهای گذشته، که تو خیلی کمکم کردی،یه روزی بتونم جبران کنم... امیدوارم همیشه یار و یاور هم، مثل 2 تا برادر باشیم...

 راستی این متولدین فروردین هم برا خودشون یه خصوصیاتی دارن که تعدادی رو براتون میگم که اگه یه روز گرفتار(عاشق) این افراد شدین بدونین با کی طرف هستین: (طبق قانون first lady، اول از خانوم ها شروع میکنم)...

خصوصیات زن فروردین: معاشرتین- استقلال طلبی- خودخواهن- بخشندن- راستگو هستن- عاطفین- با اعتماد به نفس- وفارادارن- به دنبال قدرت- مهربانن- جذابن- پیگیرن- خوش اخلاقن- دقیقن- صادقن- حریصن- بی ملاحظن- از کار زیاد،متنفرن...

این کارهارو با زن فروردین نکنید: خیانت نکنین- به آرزوهایش بی توجهی نکنین- موضوعی رو مخفی نکنین و در مقابل جمع ایراد نگیرین...

این کارهارو با زن فروردین بکنید: احساسات عاشقانه بکار ببرید- رو راست باشید- غرورش رو محترم بشمارید...

  خصوصیات مرد فروردین: پر تحرکن- پر تلاشن- در تصمیم خود جدین- شیفته مطالعن- به قانون مقیدن- اهل انتقاد نیستن- نصیحت پذیر نیستن- مادی هستن- وفادارن- حسودن- متوقع هستن- خود بزرگ بینن- معاشرتین- خوش اخلاقن- خیلی پیگیرن- صادقن- بی ملاحظن...

این کارهارو با مرد فروردین نکنید: مجبور به تظاهر احساس و میلی نکنین- به او دروغ نگوئید- شخصیت کسل کننده نداشته باشید- به او بی مهری و بی توجهی نکنین  و حرکات جلف و سبک نکنین...

این کارهارو با مرد فروردین بکنید: با او رو راست باشین- خوشرو و شاد باشین- لباسهای سنگین و پوشیده بپوشید...

امیدوارم این  اطلاعات بدردتون بخوره...! در هر صورت پیشنهاد میکنم فقط با این افراد دوست باشید نه رابطه ی بالاتر دیگه ای مثل ازدواج...!

(کلام آخر : هر روز که از خواب بیدار می شی: یعنی هنوز اجازه زندگی داری... پس خوب زندگی کن!)

امضاء: رسوا

امروز برای خدا چه کردی؟

یه sms خوندم چند وقت پیش واقعا به دلم نشست و حسابی منو خجالت داد...

متنش تقریبا این بود:

هر روز چندین و چند بار گوشی موبایلمون رو برمیداریم و پیامهایی رو که دوستانمون برامون فرستاده اند میخونیم.... ولی انصافا روزی چند بار (یا بهتر بگیم چند روزی یه بار!!؟) قرآن رو برمیداریم، بازش میکنیم تا پیامهایی که خداوند، بهترین دوست هر انسانی، برامون فرستاده بخونیم؟؟

............

من واقعا خجالت میکشم از اینکه روز قیامت جلوی خدا سرمو بالا بگیرم.....

شما چی؟

 

امروز برای خدا چه کردی؟

 

امضاء: پرستیژ

توفان بی موقع؟

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت

فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت "می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد

و سرانجام روزی گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست...

فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود :

"با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست." گنجشک گفت: "لانه کوچکی داشتم ، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام . تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم؟ کجای دنیا را گرفته بود؟"

و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.

سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

خداوند با لبخندی فرمود: "ماری در راه لانه ات بود. تو در خواب بودی و هیچ نمی دانستی... باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی... و چون روز اول که آشیانه ات دادم، باردیگر تو را سرپناهی خواهم داد.

گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.

و خدا دیگر بار فرمود: "و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتی که به تو دارم، از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی.

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.

"از چه میترسی؟ مگر فراموش کرده ای که من همیشه اینجا هستم؟ روزی را بگو که آمدی و من نبودم، اما چه بسیار روزهایی که انتظارت را کشیدم و نیامدی..."

ناگاه چیزی در درون گنجشک کوچک فرو ریخت و های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.

دست نوزاشگر مهربان خدا را، بار دیگر بر سر خود احساس کرد...

............

اینو واسه دوستایی نوشتم که هنوزم به خداوند اعتماد ندارند...

چند لحظه کوتاه فکر کنید...

 

امضاء: پرستیژ

هدیه چی آوردی؟

میلاد با سعادت پیامبر مهر و رحمت، خاتم انبیاء و افتخار بشریت حضرت محمد (ص) و میلاد موسس مذهب شیعه، امام جعفر صادق (ع) بر همه مردم جهان مبارک باد (حتی کسانی که قدر عظمت ایشان و پیامشان رو درک نکرده اند که لزوما غیر مسلمان هم نیستند!!)

سلام و درود خداوند و صفوف فرشتگان الهی و تک تک اجزای عالم بر ایشان و خاندان بزرگوارشان باد که به راستی کشتی نجات بشریتند...

راستی، تا امروز همه ما جشن تولد خیلی ها رفتیم... کسانی که دوستشون داشتیم و دوستمون داشتن... خب همیشه هم براشون کادوهایی بردیم که احساس میکردیم در شان اونهاست...

حالا به لفظ خودمونی، جشن تولد پیغمبر خداست، آخرین پیغمبر خدا... فکر نکنید اینا شعاره، حضرت محمد واقعا افتخار بشریته... جهان به خاطر درک عظمت ایشون و عظمت پیامی که حاملش بوده خلق شده... این کمه؟؟ لیاقت پیامبری خداوند کمه؟ حالا فکر کنید که ایشون آخرین فرستاده الهیه...

ساده بگم، واسه این بزرگوار، چی هدیه میدی حالا که لیاقت داشتی روز تولدشون رو درک کنی؟

............

یه سوال دیگه... حاضری چی رو از دست بدی تا به جای اون یه بار، فقط یه بار دست نوازش رسول خدا (ص) روی سرت کشیده بشه و واسه چند لحظه کوتاه (خیلی کوتاه) توی آغوش ایشون سرت رو بذاری روی شونه اشون؟؟

............

امضاء: پرستیژ

درسم میخونید؟

کی باورش میشه ۵ روز از عید گذشته؟؟؟

کی باورش میشه ۱۲ روز از آخرین روزی که رفتم دانشگاه گذشته؟؟؟؟

توی این مدت الحق و الانصاف همه کار کردم جز اینکه درس بخونم! یعنی همیشه تا قبل از تعطیلات با خودم میگم: ایندفعه دیگه میشینم درس میخونم... نزدیک تعطیلات که میشه میگم: حداقل یه نگاهی به کتابا و جزوه ها میندازم....

تعطیلات که شروع میشه میشم مثل کارمندای ادارات!! خطاب به کتابهای بیچاره، هی امروز برو فردا بیا، فردا برو پس فردا بیا، پس فردا برو اصلا بعد از سیزده بیا!!!

حالا خدا وکیلی کدوماتون توی تعطیلات درس میخونین؟؟ نگید نه وقت نمیشه و از این حرفا! وقت هست خیلی بیشتر از اونی که ما نیاز داشته باشیم... ولی یه جوری پرش میکنیم نه؟

بازم نگید که بابا تعطیلات یعنی همین. یعنی بخواب، یعنی بزن و بکوب و شادی و راحتی! بذار یه دو روز از شر این درسا خلاص باشیم.... این تعریف غلطیه که ما از تعطیلات واسه خودمون کردیم!

تعطیلات یعنی یه فرصت واسه انجام دادن کارهای عقب افتاده یا کارهایی که میدونی بعدا که زیاد بشه دردسر میشه... غیر از اینه؟ وگرنه بقیه روزای خدا رو هم که خدا رو شکر ما راحتی و خواب فراوون داریم!

از من گفتن بود (البته اینو خطاب به خودم بیشتر میگم) اونوقت توی فرجه ها و روزای قبل از امتحان که خواب و خوراک از چشممون رفت یاد این روزای بیکاری میوفتیم و آرزو میکنیم که اییییییی خدا پس کی این امتحانا تموم میشه؟؟؟؟؟؟

اوخ اوخ! صدای جمعی از دانشجویان عزیز رو به وضوح شنیدم که فرمودند: برو عمو دلت خوشه!!!

امضاء: پرستیژ