اکسیژن دانشجویی

کاری از (Bomber Boys Band (3B

اکسیژن دانشجویی

کاری از (Bomber Boys Band (3B

تبریک با تاخیر!

سلام به همه

از همه معذرت خواهی میکنم واسه این همه تاخیر ولی پرستیژ که براتون ماجرای بستری شدن پدرم توی بیمارستان رو گفت... خدا رو شکر حالشون بهتره ولی دعا کنید...

سال نو رو به همه تبریک میگم و آرزوی سالی خوب و سلامتی برای همه خصوصا پدر و مادرهای عزیز دارم...

 

یا حق. مشکوک

مصائب یک دختر دم بخت (قسمت آخر)

ادامه از قبل...

۸۶/۷/۲۰

امروز دیگر از آن روز هاست. این دفعه دوست متین بهم گیر داده بود. پسره بی تربیت، می خواست بهم شماره بدهد! شماره اش را گفت ولی یادم نماند. اسمش زوبین بود. نمی دانم چرا وقتی بهش گفتم: ایش... پسره پررو، برو رد کارت... دوباره از زور خنده نمی توانست روی پاهایش بایستد. در هر صورت دوست ندارم با او ازدواج کنم. بالاخره آدم در امر ازدواج بعضی از گزینه ها را رد می کند. نمی شود که همه را قبول کند. تازه موهایش را هم شانه نکرده بود. ژل زده بود و همین جور درهم و برهم روی سرش بخش کرده بود. من دوست ندارم شوهرم شلخته باشد. باید تمیز و منضبط باشد. این شرط اول ازدواج من است.

۸۶/۷/۲۱

امروز اصلا حالم خوب نیست. باز هم جمعه شد و این پسره دیوانه دوباره زنگ زد ولی من باز حرف ازدواج را وسط کشیدم. داشت کم کم متقاعد می شد که مادرم رسید. بنابراین مجبور شدم قطع کنم  وگرنه می خواستم شماره خانه مان را بهش بدهم تا درباره ام تحقیق کند و بعد هم آدرس خانه مان را بپرسد که به سلامتی بیایند خواستگاری. شوهر من باید در مورد حرفهایی که من می زنم متقاعد شود! این شرط اول ازدواج من است.

۸۶/۷/۲۲

امروز باز به لطف الناز به یکی دیگر از شیوه های جذب شوهر یا به فول الناز دلبری پی بردم. نقاشی صورت. بعد از کلاس صبح با هم رفتیم یکی از این مغازه هایی که مواد اولیه می فروخت. من هم یک ساعت قبل از کلاس بعد از ظهر شروع کردم به مالیدن. از اون هایی که باید به مژه ام می زدم از همه سخت تر بود. همه اش یا می رفت داخل چشمم  یا می مالید به پلکم. ولی پشت چشمی را دوست دارم. نه برس داشت نه فرچه. بنابراین مجبور شدم انگشت بکنم داخلش. حیفی همه اش حرام شد. رفت زیر ناخن هایم. خلاصه برای خودم دلبری شدم. همه به من نگاه می کردن. تازه دارم می فهمم که چرا الناز می گفت: دختر دانشجو بدون آیینه، مثل سرباز بدون تفنگه! این زوبین خدا نشناس هم باز تا من را دید نتوانست از زور خنده روی پاهایش باستد. در هر صورت به نظرم شوهرم باید اجازه بدهد تا من همیشه  و  همه جا آرایش کنم. این شرط اول ازدواج من است.

۸۶/۷/۲۳

امروز عجب روزی است. همایش ازدواج و جوان گذاشته اند. الناز نیامد ولی من رفتم ردیف اول نشستم. بعد که تمام شد دیدم علی و زوبین و متین هم هستند ولی از این مهرداد خرخوان نشسته بود درس می خواند. همایش جالبی بود. خیلی طرز فکرم را عوض کرد. الان فکر می کنم که شوهرم فقط باید من را دوست داشته باشد، همین...! این شرط اول ازدواج من است.

۸۶/۷/۲۴

امروز من off ام!!!

۸۶/۷/۲۵

امروز چه حالی کردم من. وارد دانشکده شدم دیدم متین با پای گچ گرفته، همین جور وسط دانشکده می لنگید و آه و ناله می کرد. من هم به تلافی متلکی که بهم گفته بود ، با شجاعتی مثال زدنی، عینهو تو فیلمها بهش گفتم: گربه نره کجا می ری؟ ولی اصلا محلم نگذاشت. خوشم نیامد. من دوست ندارم شوهرم حرف دلش را به من نگوید. حتی اگر از من ناراحت می شود باید به من بگوید. این شرط اول ازدواج من است.

۸۶/۷/۲۶

امروز بالاخره اتفاقی که باید می افتاد،افتاد. طلسم شکست و اولین خواستگار محترم آمد خانه مان. وقتی از کلاس برگشتم فهمیدم.  ولی اصلا نتوانستم حدس بزنم کیه. تا آمدم در ذهنم خواستگار ها را مرور کنم که امیده، آرشه، کیوانه، متینه، زوبینه، محمود سوپریه، علیه، مهرداده یا پسر عمو حسین؟ بابام گفت کیه،اصلا فکر نمی کردم. پسر دوستش بود.  تا حالا من را ندیده بود من هم او را ندیده بودم. حتی تا وقتی که رفتیم با هم صحبت کنیم نمی دانستم اسمش چیست! ولی شرط اول ازدواج من را داشت: یعنی پدرم موافق بود. با این حال انتخاب کامبیز از بین این همه خواستگار واقعا مشکل بود. قرار شد تا سه روز دیگر جواب بدهیم. حالا فعلا تا سه روز دیگر فقط به کامبیز فکر می کنم. اگر به نتیجه مثبتی نرسیدم می روم سراغ بقیه!

۸۶/۷/۲۷

امروز واقعا برای من روز بدی بود. چون به نتایج مثبتی نرسیدم. علتش حرف های آرش بود. دوباره زنگ زد. این دفعه بهش گفتم: دیگر زنگ نزن چون تو قصد ازدواج با من را نداری ولی کسی پیدا شده که می خواهد با من ازدواج کند پس برو گمشو...! این را که گفتم حسابی عصبانی شد و با داد گفت: تقصیر منه که از اول باهات صادق بودم. گقتم که نمی خواهم ازدواج کنم. اگر مثل این یکی خرت می کردم بهت قول ازدواج می دام باهام حرف می زدی. دیگر بهم فرصت نداد و قطع کرد. رفتم تو فکر. واقعا کامبیز قصد ازدواج با من را دارد؟ به نظرم اگر کسی آمد خواستگاری باید همان روز بریم عقد کنیم، تا خیالم راحت شود. این شرط اول ازدواج من است.

۸۶/۷/۲۸

امروز همه چیز برام روشن شد. اصلا فکر نمی کردم جریان به این صورت باشد. اول صبحی که مهتا زنگ زد و گفت که آن کتاب را نامزد امیر برایش گرفته و جون امیر بسته به آن کتابه...! باورم نمی شد امیر نامزد داشته باشد ولی واقعیت داشتو جریان کامبیز و اینکه می ترسم قصد ازدواج نداشته باشد را هم برایش تعریف  کردم پ، گفت اگر این طور بود آنقدر سریع جواب نمی خواست...!

دانشگاه که رفتم شنیدم زوبین و متین را کمیته انضباطی توبیخ کرده. ظاهرا خیلی اوضاع درامی داشته اند. علی را هم با یه دختر در حال قدم زدن دیدم. مهرداد هم به قول الناز با کتاب و جزوه عقد بسته. سرم واقعا درد می کرد. برای همین کمی زودتر به خانه برگشتم. سر راه محمود سوپری را دیدم که بچه به بغل ایستاده بود. نگو از بس که زن و بچه اش را دوست دارد، خانمش روزی یکبار بچه اش را می گیرد و می آید به شوهرش سر می زند.

وقتی هم رسیدم خانه کارت عروسی دخترخاله ام  روی میز بود. وقتی بازش کردم فقط شانس آوردم که سکته نکردم. اسمه کیوان روبرویش بود. آخر شب هم عمویم تیر خلاصی را زد. پسر عمو حسین تا دو هفته دیگر از ایران خارج می شد. مثل اینکه قراره با دختر رئیسه کارخانه شان ازدواج کند و با هم به فرانسه، آنجا ادامه! تحصیل بدهد. مامان می گفت برای اینکه چشمشان نزنند تا حالا صدایش را در نیاورده اند. آرش هم که از اول تکلیفم را مشخص کرده بود. بدبخت مثل اینکه راست می گفت. ظاهرا قصد ازدواج ندارد. ماند همین کامبیز مادر مرده...! مهتا می گوید با این توصیفاتی که تو از کامبیز میکنی باید پسر خوبی باشد. الکی ردش نکن. شب هر کاری که کردم خوابم نبرد. فردا کامبیز زنگ می زند و جواب می خواهد. نزدیکی های صبح به این نتیجه رسیدم که تا پشیمان نشده است بهتر است همان دفعه اول بله را بگویم...!

۸۶/۷/۲۹

امروز دل تو دلم نیست. چون تا به کامبیز جواب مثبت دادم گفت باید عقد کنیم. بیچاره واقعا قصد ازدواج داشت. خاموادگی رفتیم محضر عقد کردیم. کامبیز واقعا پسر خوبی است. باید بگویم که به نظر من، "ازدواج" اولین شرط "زندگی موفق" است......!

۸۶/۷/۳۰

نتیجه گیری: اگه تا 30 روز اول ترم اول ازدواج کردین که کردین، اگه ازدواج نکردین... خودتون میدونین دیگه......

امضاء: رسوا

سال متفاوتی میخوای؟ اینو بخون...!

سلام. چیه؟ چرا دعوا میکنی؟ تقصیر من که نیست، آخه رفته بودم مسافرت، نتونستم on بشم...! تازه فکر کنم دوباره بریم مسافرت .اون هم طرف شیراز تا اگه بشه این خواجو ی کرمانی رو از تو غربت آزادش کنیم، و بیاریمش شهرمون تا اون بدبخت، تو غربت، این قدر زجر نکشه،(دانشجو هایی که تو غربت درس می خونن حرفهای منو خوب درک میکنن)....!

اینقدر حرف هست که یادم رفت عید نوروز رو به همتون تبریک بگم. امیدوارم همیشه سالم ، سربلند و سالی پر از معجزه برای دختران ترشیده باشه تا اوناهم به آرزوشون برسن! البته من یه پیشنهاد به دختران ترشیده دارم : توی یکی از روزنامه های محلی کرمان یه ستونی باز شده به نام ستون "مهر"...! خانوم های محترم می تونن با این روزنامه تماس بگیرن و شوهر مورد علاقه خودشون رو انتخاب کنن، (البته اگه شوهر مورد علاقه شما، تو انبارشون موجود باشه).

یادم رفت از تمام دوستانی که محبت می کنن مارو از نظرات محبت آمیز(؟) خودشون،آگاه می کنن، تشکر کنم. خیلی ممنون، خیلی تشکر...! 

یه پیشنهاد برای اونایی که می خوان سال 87 سال متفاوتی باشه دارم،(البته اگه اجرا کنین واقعا جواب می گیرین) : تمام هدف ها، امید ها ، آرزو ها ، کار هایی که می خواین تو این سال انجام بدین و تمام چیزهایی که می خواین بدست بیارین(حتی یه شوهر خوب)،به صورت مکتوب بنویسین.  رو یه کاغذ بنویسین و هر از چند گاهی یه نگاهی بهش بندازین، ببینین به کدوم اهدافتون رسیدین؟!! اگه دوست داشتین اضافه کنین ولی حذف نکنین! مطمئن باشین آخر سال 87 به 90% اهدافتون می رسین! جدی میگم. امتحان کنین، موفق میشین(امیدوارم)! با آرزوی سالی سرشار از موفقیت...!

امضاء: رسوا

دعا کنید

سلام به همه

بچه ها، پدر مشکوک عزیز حالش چندان خوب نیست و الان یکی دو روزه توی بیمارستان بستریه...

واسه سلامتیشون دعا میکنیم که توی این ایام که همه شاد و خوشحالن زودتر به خانواده اشون برگرده و نگرانی و اضطراب رو از مشکوک و بقیه دور کنه...

به امید بهبودی همه بیمارها و سلامتی همه ایرونی ها...

تبریک و تشکر

بازم سال نو مبارک....

توی پست قبلی اینقدر عجله داشتم که سر موقع ارسال داشته باشم که وقت نشد از دوستای گلم تشکر کنم و بهشون عید رو تبریک بگم... (یه نگاهی به ساعت ارسال پست قبلی بندازین متوجه موضوع میشین)

حالا اگه اجازه بدید اول به دوستای قدیمیم مثل قاصدک عزیز، نازی جان و آرام عزیز تبریک میگم که هنوزم افتخار میدن و به ما سر میزنن... آزی و آرمین و هستی و بقیه دوستای عزیزم که خیلی وقته ازشون خبری ندارم، عید شمام مبارک ایشالله هرجا هستید سالم و شاد باشید...

دوستای عزیزی که تازه باهاشون آشنا شدم مثل نگار خانم، مینا خانم، یاس خانم، ساناز خانم و آقا وحید و مرتضی عزیز و مرد بارانی و البته دوست کاملا جدیدی که خودشو نی نی معرفی کرده و تازه امروز با هم آشنا شدیم (شاهزاده یخ)

و خلاصه به همه دوستای گلم تبریک میگم... ایشالله که سالی پر از شادی و برکت و سلامتی و ایمان و قدرت در پیش داشته باشید و یادمون نره که سرنوشت دست خود ماست! پس اون چیزی که لیاقتش رو داریم بسازیم....

راستی اگه میخواین شاهکار حفظ اصالت و افتخار ایرانی بودن و قدرت ایرانی رو ببینین حتما یه سری به گوگل بزنید تا متوجه زیبایی ایرانی بودن بشید که توسط امید کردستانی عزیز برای همه ایرانی ها دنیا نمایش داده شده... امیدجان با اینکه میدونم هیچ وقت این مطالب رو نمیخونی ولی واقعا بهت خسته نباشی میگم و ازت تشکر میکنم عزیز (سال پیش هم در مصاحبه ای که با امید داشتم افتخار ایرانی بودنش رو کاملا احساس کردم)

از طرف دیگه هم از علیرضای عزیز (که واقعا کارش درسته) و میکی و شهرام و مهران (به توان ۳) و حمید و ویدا و شیرین و سولماز و کاپیتان سعید و شهروز و علی و رضا و ... (خیلی زیادن دیگه اسم نمیبرم!) تشکر میکنم، عید رو بهشون تبریک میگم و یه خسته نباشید جانانه بهشون میگم به خاطر اینکه بازم با برنامه های فوق العاده شون یه عید خاطره انگیز دیگه واسه همه ایرانی های دنیا رقم زدن....

خب دیگه فکر کنم کسی از قلم نیفتاد، اما اگه اشتباها کسی از یاد رفت ازش معذرت میخوام و عید رو هم بهش تبریک میگم!

امضاء: پرستیژ

نوروز مبارک!

سلامی به تازگی شکوفه های بهاری و طراوت عطر دل انگیز سیب سرخ

نوروز مبارک

امیدوارم سالی پر از: شادی، سلامتی، برکت، امید، محبت، همت و آرزوهای بزرگ داشته باشیم. سالی سرشار از حضور خداوند، در تک تک لحظات ۱۳۸۷

چرخ بر هم زنم گر بر غیر مرادم گردد

من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک

نمیخوام حرفای تکراری بزنم، چون همه چیز جدیده، نوروز جدید، سال جدید، زندگی جدید، آدمای جدید...

تا جایی که دست خداست، داره همه چیز رو نو و تازه میکنه، همه چیز داره تغییر میکنه، بدون هیچ ترس و واهمه ای.... اما وقتی که این روند طبیعی (کاملا طبیعی)، وقتی این سنت الهی، به انسان میرسه، خیلی هامون جا میزنیم.... میترسیم از تغییر، حتی بدون اینکه این رو بدونیم!

خدایی امروز صبح که از خواب بیدار شدید، بیدار شدنتون چه فرقی با دیروز داشت؟ اگه یه ایرونی واقعی باشین حتما میگین میدونستم امروز عیده... یه شادی خاص ته دلم بود و احتمالا یه خرده دلشوره.... غیر از اینه؟

حالا فردا صبح که از خواب بیدار شدید خودتون به احساستون فکر کنید، ببینید بازم یادتون هست که سال عوض شده؟ یه بهار جدید و تازه اومده؟

اصلا حواستون هست که این شکوفه هایی که از سرشاخه های خشک درختا بیرون میان، واسه اولین باره که پا به این دنیا میذارن؟ جوجه هایی که بهار امسال پرواز می کنن، واسه اولین باره که پرواز کردن رو یاد میگیرن و امتحانش میکنن؟ غنچه های گلی که باز میشن، واسه اولین باره که حتی خودشون بوی عطر وجودشون رو احساس میکنن؟

پس اگه حتی تا همین الان (همین الان که حدود ۲۰ دقیقه تا تغییر در همه چیز باقی مونده) کاری نکردیم، بذازیم شکوفه های قدرت و اراده امون واسه اولین بار از سر شاخه های خشک دلمون قد بکشن، بذاریم پرنده کوچیک تلاشمون واسه اولین بار پرواز رو یاد بگیره، بدون ترس از افتادن که همیشه یکی هست، که مواظبمونه، بذاریم غنچه های امید و آرزومون باز بشن و عطر ایمان و باورمون رو توی هوا پخش کنن، باور کنین حتی خودمون هم نمیدونیم چه عطر دل انگیز درون همه ما نهفته است....

آرزو کنیم دوستای خوبم، بدون ترس از اینکه شاید آرزوی ما برآورده نشه....

شک نکن، میشه.... پس با خیال راحت چشمامون رو ببندیم و هر چی آرزوهای قشنگ و بزرگ که هست از خدا بخواییم....

آدمای بزرگ، بزرگ فکر میکنن، بزرگ آرزو میکنن و بزرگ عمل میکنن...

نگران هیچ چیز هم نباشیم که یکی هست، اونی که همیشه بوده، هنوزم هست و تا ابد خواهد بود.... چه ما باشیم، چه نباشیم، چه صداش کنیم، چه نکنیم، چه از حضور و قدرتش استفاده کنیم، چه نکنیم....

و همیشه داره ما رو نگاه میکنه.... چه ما حواسمون باشه، چه نباشه......

یا مقلب القلوب و الابصار

یا مدبر اللیل و نهار

یا محول الحول و الحوال

حول حالنا الی احسن الحال

نوروزتان پیروز ... هر روزتان نوروز

 (اشاره: زمان تحویل سال ساعت  ۹ و  ۱۸ دقیقه و  ۱۹ ثانیه)

امضاء: پرستیژ

یکی بود... پس کی نبود!

یکی  بود... پس کی نبود!

یکی بود و یکی نبود، اونی که بود تو بودی ٫اونی که نبود من بودم!

یکی داشت و یکی نداشت، اونی که داشت تو بودی٫ اونی که تو رو نداشت من بودم!

یکی خواست و یکی نخواست،اونی که خواست تو بودی  اونی که بی تو بودن رو نخواست، من بودم!

یکی آورد و یکی نیآورد، اونی که آورد تو بودی ٫اونی که جز تو به  هیچ کس ایمان نیاورد من بودم!

یکی برد و یکی نبرد،اونی که برد تو بودی ٫اونی که دل به تو باخت من بودم!

یکی گفت و یکی نگفت،اونی که گفت تو بودی ٫اونی که دوستت دارم را به هیچ کس جز تو نگفت من بودم!

یکی ماند و یکی نماند،اونی که ماند تو بودی ٫اونی که بدون تو نمی تونست بمونه من بودم!

یکی رفت و یکی نرفت،اونی که رفت تو بودی٫اونی که به خاطر تو،تو قلب هیچ کس نرفت من بودم!

یکی رسید و یکی نرسید،اونی که رسید تو بودی ٫اونی  که مثل کلاغ ها، هنوز به مقصد نرسیده منم...!

 امضاء: رسوا

تو هم می تونی! صبر داشته باش!

سلام

بعد از روز ها انتظار بالاخره ما هم اودیم!

اومدم بگم که من هم حرفی برای گفتن داریم. چه حرفی؟؟  این قدر حرف زیاده که نمی دونم از کجا شروع کنم!  از برد استقلال یا از کشت و کشتار تو فلسطین؟!! یا از دخترایی که خودشونو می چسبونن بهت! 

بذار در مورد همین بحث آخری حرف بزنیم: اصلا این موجود(دختر) چیه که ذهن و فکر ما پسرا رو تو این سن به خودش مشغول کرده؟ شاید تقصیر این دولت که نمی ذاره ما با دختر ها در ارتباط باشیم مگر تا وقتی که وارد دانشگاه میشیم؟ اون موقع تازه چشم و گوشت وا میشه٫ میبینی چه خبره!  بعدشم ترم اول عاشق یه دختر میشی و  ترم دوم داماد میشی و ...   حالا بیا و درستش کن! تازه هنوز مونده: دختره تا میبینه تو عاشقش شدی٫ ناز میاره...٫ یه جورایی می کنت تو دیوار...! به نظر من فعلا برای عاشق شدن زوده مگر اینکه واقعا موقییت خوبی گیرت بیاد! می دونی منظورم چیه؟ یعنی دختره پول دار باشه٫ یکی یدونه باشه٫ دوست داشته باشه و خوشگل باشه٫ قدش بلید باشه و ...  که البته فکر نکنم همچنین موقیعیتی گیرتون بیاد! حالا شما بگردین ٫ خدا بزرگه ٫اگر  کسی پیدا کردین به من یه ندایی بدین...!  

امضاء: رسوا  

 

واسه دوستای قدیمم

دوستای عزیز و بامرام و بامعرفت و قدیمیم سلام

میدونم دل خوشی از من ندارین... اما امیدوارم منو ببخشین. به خاطر همه کوتاهی ها و بی معرفتی هایی که داشتم و توی این مدت طولانی اصلا بهتون سر نزدم ولی شما با محبت خودتون شرمنده ام کردین...

من عوض شدم؛ خیلی زیاد. و تقریبا همه چیزم رو هم عوض کردم. اسمم (که گذاشتم پرستیژ)، تیپم، مدل موهام، محل کارم و حتی باشگاه ورزشی که اونجا تمرین میکردم...

دیگه نمیخوام به زندگی سابقم برگردم و از کسی که الان هستم خوشحال و راضی ام و با همه سختی هاش بازم خدا رو شاکرم... و برای همه آرزوی شادی و خوشبختی میکنم... چه دوست، چه دشمن...

از شما هم خواهش میکنم من جدید رو بشناسین و قبول کنین...

به داشتن دوستای خوبی مثل شما افتخار میکنم و امیدوارم روزی برسه که بتونم محبتتون رو جبران کنم....

اگه اسمتون رو نمیبرم منو ببخشین آخه معذورات این وبلاگ جدید رو که بهتون گفته ام. شما هم لطف کنین اشاره ای به گذشته ها نکنید تا ایشالله به یاری خداوند آینده ای زیبا بسازیم....

پس بزن قدش و با گروه پسران بمب گذار که دانشگاه رو میترکونند هم قدم شو....

بازم مرسی از لطف و محبت بی دریغ و بدون چشم داشت شما!

دوستدار شما؛ پرستیژ

بخند

آدمک آخر دنیاست، بخند

آدمک مرگ همین جاست، بخند

دست خطی که تو را عاشق کرد

شوخی کاغذی ماست، بخند

آدمک مست نشی گریه کنی

کل دنیا سراب است، بخند

اون خدایی که بزرگش خواندی

به خدا مثل تو تنهاست، بخند

امضاء: یه دوست

شروع می کنیم

با سلام!

شروع به کار رسمی وبلاگ اکسیژن را اعلام می کنیم....

زین پس با شما خواهیم بود ....