اکسیژن دانشجویی

کاری از (Bomber Boys Band (3B

اکسیژن دانشجویی

کاری از (Bomber Boys Band (3B

زور نیست؟

سلام

الان یه نگاهی به نوشته های قبلی انداختم دیدم از  ۳شنبه ارسالی نداشتیم...

البته بعضی از دوستها از آپ کردنهای زود به زود ما شاکی بودند که اونم به خاطر لطفشون بود چون میخواستند همه ارسالها رو بخونند و نظر بدند که اینجوری براشون سخت بود...

به هر حال

روز سه شنبه کلا دانشگاه نرفتم در نتیجه از موضوع خاصی خبر ندارم، چهارشنبه هم یه کلاس داشتم و رفتم و برگشتم وبازم از خبر خاصی اطلاع نیافتم، چون همیشه توی دانشگاه ها خبرهای جالب هست ولی ایدفعه از گوشهای ما گرخیدند!!

اما روز ۵شنبه ساعت ۷:۳۰ کلاس داشتم که بازم برام خیلی زوووور داشت بیدار شدن!! تازه شبش هم ساعت حدود ۱ خوابیدم که دیگه بیدار شدنم رو سخت تر کرد! با این اوصاف ساعت ۶ بیدار بودم اما نیست یه خرده ریلکس تشریف دارم  ساعت ۷:۴۰ رسیدم دانشگاه!!!

با عجله داشتم میرفتم به سمت کلاس که از دور یکی دوتا از بچه ها رو دیدم که بیرون وایسادن و فهمیدم که استاد هنوز نیومده.... خلاصه ۷:۵۰ تقریبا، استاد اومد و به نکته جالبی اشاره کرد: «من خودم رو تا ۸ میرسونم به هر حال! شما کلاس رو تعطیل نکنید هیچ وقت!»

منم از خدا خواسته گفتم: «خب اجازه بدید استاد کلاس رو کلا از ۸ تشکیل بدیم تا ۹:۳۰ که هم شما راحت برسید هم ما!!!»

ولی استاد خیلی راحت گفت: «نه اصلا.... همون ۷:۳۰ شما باید سر کلاس باشید!»

جالب بود نه؟؟؟ خودش ۸ بیاد ولی ما ۷:۳۰!!!  زور نیست؟

خبر خاص دیگه ای هم نیست... این هفته درست و حسابی دانشگاه نبودیم که اتفاق خاصی رو رخ بدیم یا اینکه شاهد باشیم!!

آهان راستی یه اتفاقی افتاد که من یادم رفت بگم!! ما یه درس داریم که یه جلسه حل تمرین داره. استاد حل تمرینمون خودش دانشجوئه و زیاد توانایی کنترل کلاس رو نداره... دفعه قبل هم حضور غیاب نکرده بود. من ردیف جلو نشسته بودم، موقعی که کلاس شروع شد تقریبا ۲۰ تا پسر سر کلاس بودند (دخترا به کنار) وقتی که کلاس تموم شد و من بلند شدم که برم، در کمال حیرت مشاهده نمودم که فقط ۶ پسر توی کلاس حضور دارند!!!!!! (بازم دخترا به کنار!) و تازه اون موقع فهمیدم که چرا استاد حضور غیاب کرده بود!

اون امتحان جالبی هم که قرار بود گرفته بشه و به هر حال یک نمره از پایان ترم ما کم بشه (!!) خدا رو شکر گرفته نشد و تنها هدف استاد این بود که بچه ها برند بخونن که البته در این هدف هم چندان موفق نبود!

توی این پست هم بازم هوس کردم از این شکلکها استفاده کنم! راستی نظرتون رو نگفتید، استفاده بکنم یا نه؟؟؟؟؟

درساتون رو بخونید که میان ترمها نزدیکن!

 

امضاء: پرستیژ

امتحان جالب!

سلامی چو بوی خوش میان ترمها!!

به قول مسعود خان شصت هفتادچی، به به، به به!!! نزدیکی میان ترمها رو به بر و بکس دانشجو تبلیت میگم (ترکیبی مرکب مرخم تصنعی متضاد الزامی از تبریک و تسلیت! تبریک واسه اینکه بالاخره قراره درس بخونیم و تسلیت برای اینکه قراره درس بخونیم!) یهو هوس کردم از این شکلکها توی پستم استفاده کنم. نظر شما چیه؟

کوتاه میگم که دوستان حوصله اشون بذاره بخونن (شایدم وقتشون)

دیروز دانشگاه خبری نبود! یعنی بود ولی چیزی که قابل بیان در این پایگاه اطلاع رسانی باشه نبود! چندتا اتفاق باحال افتاد که متاسفانه به دلیل خصوصی بودن بیش از حد از بیان اونها معذوریم! قرار بود یه کوئیز داشته باشیم که با ضایع شدن استاد به دلیل عدم توانایی در حل یکی دو تمرین کتاب (اونم به خاطر گیرهای وحشتناک من و دوتا از دوستانم سر کلاس ) بیخیال کوئیز شد. خدایی ما درست میگفتیم و تمرینها مشکل داشتن ولی استاد قبول نمیکرد و آخرشم گیرید!! شما حساب کن یه تمرین درست یک ساعت و پنج دقیقه وقت برد تا حل شد و دقیقا سه بار تخته کامل پر شد و پاک شد!

بعدشم رفتیم Love Street و اونجا جای همگی حسابـــــــــی خالی! دلی از عزای خنده درآوردیم (حالا نیست ما در کل کم میخندیم اونجا خواستیم تلافی کنیم!!!)

امروزم با اجازه همه دوستان دانشگاه تشریف نبردیم که در نبود ما پسران بمبگذار (که به اشتباه یکی از دوستان بمب افکن نام برده بودند! که این دو خیلی تفاوت داره: بمبگذار از روی زمین و بین جماعت بمبش رو میذاره و احتمال داره خودشم زخمی بشه ولی بمب افکن از بالا، جایی دور از جماعت بمبش رو ول میکنه و میره و احتمال آسیب به خودش خیلی کمه! لذت کار به ریسکشه... یه کم به عمق مسئله فکر کنید متوجه منظورم میشید، هرچند میدونم این دوست خوبمون شوخی کرده بود  ولی من خواستم خیلی کلی اشاره ای به علت نامگذاری اسم گروه بکنم که امیدوارم موفق بوده باشم!) خلاصه در نبود ما، یکی از اساتید لطف نموده و فرموده اند که فردا امتحان میگیرم ازتون و هرکس سر جلسه نیاد یک نمره از پایان ترمش کم میکنم و تازه هرکس هم که سر جلسه بیاد بازم یک نمره از پایان ترمش کم میشه!! حالا میگید چه جوری؟ عرض میکنم خدمتتون.

ایشون فرموده اند که برای آشنایی با سوالهای امتحان پایانی یا میان ترم، این امتحان رو میگیرن و در پاسخ به سوال یکی از بچه ها مبنی بر اینکه: استاد اگه جزوه خودتون رو بخونیم میتونیم به سوالات جواب بدیم، فرموده اند که خیر! اگه جزوه رو بخونید، کتاب رو هم بخونید تازه باید فلان کتاب و فلان کتاب خارج از برنامه رو هم مطالعه کنید تا شاید بتونید به بعضی از سوالات پاسخ بدید!!

پس با این حساب پر واضحه که چه بریم سر جلسه چه نریم، یک نمره از پایان ترممون کم میشه!

حالا گروه در حال بررسی نقاط ضعف و قوت این امتحانه تا تصمیم گیری کنه آیا فردا بریم کتابش رو بخریم و یه خرده بخونیم و نگاهی به جزوه ها بندازیم یا نه ارزش نداره واسه نمره ای که قرار نیست بگیریم تلاش کنیم؟!!

نظر شما راجع به این امتحان جالب چیه؟ دانشگاه های شما هم از این خبرها هست؟؟؟؟

راستی روز شنبه یکی از خدمه دانشگاه از طبقه اول یکی از ساختمونها افتاد پایین که خدا رو شکر چیز خاصی نشد ولی بچه ها مثل اینکه زود زنگ زده بودند اورژانس که اتفاقا سریع هم آمبولانس اومد و بردنش واسه معاینه های بیشتر... ایشالله که اتفاقی براش نیفتاده.

دیگه همین دیگه!!

درود بر ایرانی...

امضاء: پرستیژ

اخلاقای بد و بی عدالتیها!

به نظر من آدما اخلاقای بد زیادی دارند... خب البته اگه بنا باشه نیمه پر لیوان رو هم نگاه کنیم، میبینیم که اخلاقای خوب زیادی هم دارند.....

برای مثال، آدما خوبی هایی رو که در حقشون میشه خیلی زود فراموش میکنند، ولی از بدیهایی که بهشون میشه به این راحتی ها نمیگذرند.....

حالا اینا به نظر شما اخلاقای خوب بودند یا بد؟ یا نصفیش خوب نصفیش بد؟؟

بگذریم....

ورود همکار و عضو افتخاری وبلاگ (زنده عزیز) رو هم تبریک میگم... و خوشحالم که با دست پر وارد صحنه شدند.... ایشالله همین جور ادامه بدند...

امروز صبح ساعت ۷ کلاس داشتم که به ۲ دلیل نرفتم! اول اینکه خواب افتادم، دوم اینکه دیشب ساعت ۱:۱۰ بامداد، میخواستم بازی منچستریونایتد رو نگاه کنم (که البته اخرشم موفق نشدم! که خوشبختانه هم برد و بازم روی این تیمهای ایتالیایی رو کم کرد ایشالله بارسلونا رو هم میبریم تا اسپانیایی ها رو هم ساکت کنیم!!)

شاید این دو دلیل تقریبا یکی باشند ولی وقتی خوووب دقیق بشید میبینید که با هم متفاوت هستند!

اتفاق خاص دیگه ای هم نیفتاد..... جز اینکه فهمیدم اکثر دخترها و بیشتر پسرها دقیقا مثل خیلیهای دیگه اشون تقریبا شبیه بقیه اشون هستند!!!!! (شما چیزی فهمیدید از این چیزی که من فهمیدم؟؟!)

واسه روز شنبه هم کلی تمرین واسه نوشتن و تحویل استاد دادن داریم که من به جرات میتونم بگم که نصفیشون رو اصلا نمیفهمم چه برسه به اینکه بخوام حل کنم!!

راستی تا حالا از بی عدالتی هایی که در حق بچه های دانشکده مدیریت شده براتون چیزی گفتم؟ پس بذارید از امروز شروع کنم! برای مثال تمام رشته های دیگه برای خودشون ساختمان و بخش دارند و تقریبا اکثر کلاساشون توی بخش خودشون تشکیل میشه. ولی بخش ما اصلا کلاس نداره و فقط دفاتر اساتید بخشمون توش هست. اینه که ما همیشه آواره بخشهای دیگه و مضحکه بچه های رشته های دیگه دانشگاه هستیم!! هر ترم باید مثل این عشایر کوچ کنیم به دانشکده های مختلف!! ترم پیش بیشتر کلاسامون توی بخش مهندسی (ساختمان S) برگزار شد و این ترم تقریبا همشون توی بخش ریاضی (ساختمان I)... حالا ترمهای قبلو یادم نیست و ترمهای بعد رو هم خدا میدونه!!!

نکته جالب دیگه اینکه تقریبا تمام اون دانشکده های دیگه که خدمتتون عرض کردم برای خودشون سایت دارند که نه تنها در اختیار تمام بچه های بخش خودشون قرار میگیره، بلکه از بخشهای دیگه هم میتونند برند اونجا و از سیستمها و اینترنت استفاده کنند..... نه اشتباه نشه، بخش ما هم سایت داره، ولی سایتش فقط و فقط اختصاص داره به بچه های ارشد که برن اونجا واسه خودشون تم موبایل و آهنگ جدید دانلود کنند به بهانه تحقیق و مقالات علمی! (حالا بازم خدا خیرشون بده چت نمیکنند!!) و ما کارشناسی های بیچاره (که تعدادمون ۱۰۰ برابر اوناست) بازم باید آواره سایت بخشهای دیگه باشیم!!!

تا حالا به صد جور هم اعتراض کردیم ولی کو گوش شنوا؟؟؟ اصلا کی براش اهمیت داره؟؟

با همه این اوصاف ما بچه های دانشکده مدیریت (که شامل مدیریت، اقتصاد و حسابداری میشه) با معصومیت و جدیت فراوان و بدون توجه به نبود امکانات کافی و تجهیزات لازم همیشه آپولوها هوا میکنیم (!!) که نمونه اش میتونه همین وبلاگ و گروهی باشه که مقابلتونه (گروه پسران بمبگذار)...... و تازه انجمنهای علمی مون هم همیشه جزو انجمنهای برتر دانشگاه هستند...... حتی از لحاظ ورزشی هم تیم دانشکده امون از مسابقات حذفی بالا اومد و رفت توی لیگ برتر دانشگاه!

به کوری چشم بعضیا!

ببخشید امروز اعصابم یه خرده خرد بود!

امضاء: پرستیژ

به همین سادگی...!

امروز مثل همیشه خندان وارد دانشگاه شدم. در محوطه ی شلوغ دانشگاه هوای بارانی بهار همه را به وجد آورده بود...همه میخندیدند و من خندان تر شدم.

چمن ها را هم تازه کچل کرده بودند و این دیگر آخرسوژه بود!   

وارد سالن دانشکده که شدم، تعدادی انسان در گروه های چند نفره ایستاده یا نشسته بودند. عده ای سخت درخیال خوشتیپی شان فرو رفته، کنجی نشسته بودند. بعضیها انگار نگهبان درب سالن بودند و ورود و خروج افراد را چک می کردند.

در این میان دیگرانی هم بودند که کتاب به دست، با چهره ای معصوم و بی ادعا، در گوشه ی دیگری حضور به هم رسانیده بودند.

به آنچه در مخیله ی هر کدام از این سه قشر بود که فکر کردم نتوانستم خنده ی خودم رو کنترل کنم. خدا رو شکر توی کلاس همه آشنا بودند و وقتیکه پقی زدم زیر خنده، گذاشتند به حساب مست و ملنگی همیشگی ام!

امروز استاد بیراهن آبی نفتی پوشیده است. این استادمان بسیار چهره ی فلک زده ای دارد. از ته چاه هم حرف می زند. به طوریکه من و 95% از بچه ها سر کلاسش خواب می رویم. جالب اینجاست که با این همه انگیزه ی بیداری (!) که به آدم می دهد، حتی نمی گذارد پلکی بر هم بزنیم!

همین که لحظه ای قلم هامان از حرکت بایستد یا حواسمان پرت شود، با نگاهی اسید آلود و ادبیات منحدم کننده با مخ می کوباندمان به دیوار. حتما تجربه کرده اید که این کار چه تنوع و جذابیتی به فضای کلاس می دهد؟

پس از پایان کلاس دوستان کمک می کنند از دیوار کنده شوی و آنها را تا بوفه همراهی کنی...

در بوفه ما بستنی می خواهیم و من مثل هر روز بستنی نسکافه دایتی سفارش می دهم.

به طور کلی از آن دسته آدم هایی هستم که وقتی وارد کفش فروشی می شوم کفشم را نشان فروشنده می دهم و می گویم:آقا، از همین کفشها دارین؟!

بوفه شلوغ است و فروشنده ها اصلا ما را نمی بینند. می دانیم که کلاس بعدی تا 4 دقیقه ی دیگر شروع می شود و تصور دیر رسیدن به کلاس، وقتی همه با نظم و ساکت سر جاهای خودشان نشسته اند، لحظات شاد و مفرحی را برایمان فراهم می آورد. حرص خوردن دوستان هم که دیگر خوراک خنده ی 3 روزمان را تامین می کند!

امروز هم بعد از اتمام کلاس ها در حالیکه نفس راحتی می کشیدیم، جلوی در دانشکده ایستادیم و به هم خندیدم.

وقتی زیاد به هم می خندیم خیلی خوش می گذرد.

حتی وقتی زیاد بهمان می خندند هم خیلی خوش می گذرد.

اولش می ایستیم و مقداری ایستاده به فیلم کردن یکدیگر می پردازیم. کم کم خسته می شویم و در بیشتر مواقع من که از هر مکانی برای نشستن استفاده می کنم، استارت نشستن را میزنم و بقیه هم یا می نشینند یا نمی نشینند.

نیم ساعت بعد از هم جدا شده و راهی خانه می شویم.

امروز هم تا سر در پیاده رفتیم و در راه سعی کردیم هوای بهاری را قورت بدهیم!

چقدر این سردر دانشگاه جای خوبی است...

می نشینی و منتظر اتوبوسها می مانی. ما باغملی را می خواهیم.

مشتاق...مشتاق....مشتاق...آزادی...مشتاق....آزادی و...بالاخره باغملی می آید.

خیلی منتظر ماندیم ولی آنقدر انتظار برای اتوبوس را دوست داریم و آنقدر خوش می گذرد که گذر زمان اهمیتی ندارد.

سوار اتوبوس هم که می شویم تا خود باغملی می خندیم.

نمی دانم چه حکمی است که حتی دلمان نمی خواهد اتوبوس به مقصد برسد!

امروز همان کارهای هر روزم را کردم. حالا یه مقدار کم و زیاد دارد اما در اصل موضوع خللی ایجاد نمی شود.

پس یعنی من همیشه اینقدر شادم و به اندازه ی 10 دانشجوی عادی در روز می خندم؟

آره، من همیشه اینقدر شادم و به اندازه ی 10 دانشجوی عادی در روز می خندم!

اگه تو هم دلت می خواد شاد باشی فقط کافیه همه ی اون چیزهایی که نمی گذارن بخندی رو نبینی و بعد فقظ زندگی کنی.

به همین سادگی...

 

امضاء: زنده!

و شهر شلوغ میشود!

سلام به همه

اینجور که از شواهد امر پیداست بالاخره وبلاگ خوانندگانی از دانشگاه خودمون هم پیدا کرده!! البته من هنوز نفهمیدم که چطور این اتفاق افتاده؟ ولی هرچی که هست اتفاق میمونی بود!

خبر دیگه هم اینکه به زودی همکار جدید به وبلاگ اضافه خواهد شد که فکر میکنم قراره مقداری از حقوق خانمها در وبلاگ دفاع کنه (فکر کنم یه خرده که بگذره با رسوا دچار اختلافات شدید بشن!) به هر حال پیشاپیش ورود ایشون رو تبریک میگیم...

از این حرفا که بگذریم دو روز از شروع رسمی کلاسهای دانشگاه گذشته و در این دو روزی که دانشگاه بودیم جاتون خالی حسابیییی تیپ ها و قیافه های جدید دیدیدم!! به طوری که حتی بعضی ها رو اصلا نشناختیم و بعد از کمی دقت متوجه شدیم که بابا این همون بنده خدای قبل از عیده!! خدا خیر بده به این عید و عیدی ها!!

این دو روز همه اساتید محترم تشریف آوردن و برحسب اتفاق یکیشون وعده یک کوئیز هم بهمون داد!! البته تعدادی از دانشجوهای شهرستانی هنوز علاقه ای به حضور در کلاسها از خودشون نشون ندادن و بازهم بر حسب اتفاق، انگار ظرف این ۲۰ روز ما رو هم به کلی از یاد برده اند! چراکه امروز درست شونه به شونه از کنار ۳تا از همکلاسی ها (توی خیابون) رد شدیم و اصلا ما رو به جا نیاوردند!! فکر کنم دوباره باید یه اردوی معارفه برگزار کنیم!! البته دیگه داریم عادت میکنیم به این خصلت بچه های کلاس که بعد از هر تعطیلاتی که یه خرده طولانی میشه، یه کم طول میکشه تا دوباره Reset شده و ویندوزشون بالا بیاد و بچه ها را به جا بیارن!

امروز با یکی از دوستام رفتیم بیرون! البته اولش قصدم سرخر (معذرت میخوام واژه معادلی براش پیدا نکردم!) شدن واسه یه بنده خدایی داشتیم که شدیدا دچار پیچش شده و بیخیال شدیم!

کلی پیاده روی کردیم و لذتها بردیم! ۵شنبه شب که با بچه ها بیرون بودیم، خدایی اینقدر شلوغ نبود که امروز بعدازظهر بود! تازه هنوز هوا روشن بود، کم کم شلوغتر هم میشد که ما تصمیم گرفتیم دست رو دلمون بذاریم و چشم و گوشمون رو ببنیدم و بریم خونه! (البته شخصا به خاطر بازی منچستریونایتد قصد عزیمت به منزل رو داشتم که منچستر هم گند زد و مساوی کرد و منو شدیدا پشیمون کرد که اون منظره های دیدنی رو رها کرده و به خونه رفته بودم!)

ولی جدا از شوخی، شهرهایی مثل کرمان یا بیرجند (از بقیه شهرها خیلی خبر ندارم) وقتی که تعطیلات دانشجویی تموم میشه، یه دفعه انگار یه خون تازه وارد شهر میشه. اصلا شهر جون میگیره و از حالت شهر ارواح خارج میشه! حالا تعطیلات عید خیلی هم خلوت نبود ولی خدایی وقتی دانشجوها میان اصلا شهر یه حال و هوای دیگه میشه! خدا زیادشون کنه!

راستی روزهای اول درس و کلاس بعد از تعطیلات چطور بود؟؟ خدایی چندتا کلاسو پیچوندید واسه اینکه حوصله نداشتید؟؟؟ غریبه تو جمع نیست، راحت باشید!!

بیشتر وقتتون رو نمیگیرم؛ با اضافه شدن عضو جدید احتمالا باید کوتاهتر بنویسم تا شما فرصت کنید همه مطالب رو بخونید...

امضاء: پرستیژ

پایان تعطیلات!

بالاخره تعطیلات تموم شد!

دیگه از فردا رسما باید بریم سر کلاسها و دیگه هیچ بهانه ای هم پذیرفته نیست! البته دوستانی که احتمالا خیلی بهشون توی مسافرتهای نوروزی خوش گذشته میتونند از سرمایه های نه چندان زیاد غیبت هاشون مقادیری رو خرج کنند اما توصیه من بازگشت هرچه زودتر است! چون من اعتقاد دارم هرچی پشت کاری بیشتر باد بیفته، برگشت به سراغ اون کار سخت تر میشه... اینم راهیه که بالاخره باید بریم، پس بهتره با بی علاقگی و تنبلی نباشه...

روز ۴شنبه عین این بچه های نیییک روزگار رفتم دانشگاه... جاتون خالی!‌ غیر از تعدادی گربه چاق و خوشگل و چندتا کلاغ سیاه و زشت (و البته چندتا انسان که چون تعدادشون در مقابل حیوانات کمتر بود اهمیت چندانی نداشت) کسی نبود! ولی تا دلتون بخواد دانشگاه قشنگ بود... Love Street رو که دیگه نگید! همه درختها سبز و فوق العاده زیبا! چمنها هم جوونه های تازه زده بودند، این آبپاش ها رو هم باز گذاشته بودند و با هر بادی که میومد قطره های آب میخورد به صورتت (البته اگه توی Love Street و روی یکی از نیمکتهای نزدیک به اونا می بودی) و خلاصه یه عطر و بوی عجیبی توی هوا بود... خوب یادمه که پارسال اینقدر هوا خفن نبود، البته شاید چون تنها بودم و دانشگاه هم حسابی خلوت بود اینجوری به نظرم اومده ولی در کل خیلی حال داد که جاتون خالی!

من برای کاری رفته بودم دانشگاه که البته خوشبختانه کار هم انجام شد ولی نمیدونم بقیه برای چی اومده بودند؟؟ اتفاقا یکی از اساتید هم که ما باهاش کلاس داشتیم اومده بود! میخواست بره سر کلاس که مثل اینکه کسی نبوده!! برامون یه جلسه اضافه گذاشت و یکی از Altهامون رو حذف کرد!!

۵شنبه هم کلاس داشتیم که البته من دیگه نرفتم ببینم که چه خبر بوده! چون راستش در خواب ناز بودم... این تعطیلات یکی از بدیهاش اینه که آدم رو خواب آلو میکنه... حالا من بیچاره که شنبه ساعت ۷ کلاس دارم و باید ۶ بیدار باشم باید چی کار کنم؟؟؟

دیروز هم با مشکوک و رسوا و یکی دیگه از دوستانمون بازی استقلال - پیروزی رو نگاه کردیم... جاتون خالی خیلی حال داد اما حیف شد که بازم استقلال نتونست گل زده اش رو حفظ کنه! آرش برهانی هم که مثل همیشه گل کاشت! حسابی آبروی ما کرمونی ها رو برده این پسر!! ولی بچه خیلی خوبی به خدا... نمیدونم چرا الان اینجوری شده؟

امروز هم که جمعه است و من بالاخره فرصت کردم بیام نت که هم یه ارسال داشته باشم و هم به دوستای خوبم سری بزنم...

حالا ایشالله از فردا دوباره وبلاگ روند دانشگاهی خودش رو ادامه میده!

کلاسهای خوبی داشته باشید!!

امضاء: پرستیژ

نوروز چه روزیست؟

حتما دیگه همه تا الان حاج آقا شهاب مرادی رو میشناسن؟ همون روحانی روشن فکری که روزهای دوشنبه توی برنامه مردم ایران سلام راجع به جوونا و ازدواج صحبت میکرد و انصافا که چقدر حرفای قشنگ و به درد بخوری میزد....

خدا حفظش کنه.... اما این مطلبی که در ادامه براتون مینویسم به نقل از ایشونه (یعنی من از ایشون شنیدم). حتما بخونینش واقعا جالبه.....

 

معلى بن خنیس گوید: در روز نوروز بر امام صادق علیه‏السلام وارد شدم، ایشان فرمودند که آیا این روز را مى‏شناسى؟
عرض کردم: فدایت گردم این روز، روزى است که ایرانیان آن را گرامى داشته و به یکدیگر هدیه مى‏دهند، امام صادق، علیه‏السلام، فرمودند: قسم به خانه عتیقى که در مکه هست این ( نوروز ) ریشه طولانى و قدیمى دارد و برایت آن را توضیح مى‏دهم تا از آن مطلع شوى...‌‌‍‍‌‌
حضرت فرمود: اى معلى! نوروز، روزى است که خداوند در آن از بندگان خویش میثاق گرفت که جز او را عبادت و پرستش نکرده و به او شرک نورزند و به فرستادگان و پیامبرانش و نیز ائمه هدى ایمان بیاورند...
نوروز روزى است که کشتى نوح بر کوه جودى کناره گرفت و... 
و درست در همین روز است که پیامبر اسلام، حضرت على را بر شانه خود گذاشت تا او بتهاى قریش را از بیت الحرام پایین کشید و آنها را درهم شکست.
نوروز روزى است که پیامبر به اصحابش دستور داد تا در مورد خلافت و ولایت مؤمنان با حضرت على علیه‏السلام بیعت کنند....
و نوروز روزى است که حضرت على علیه‏السلام، بر اهل نهروان پیروز شد و ذوالثدیه را کشت و نوروز روزى است که قائم ما در آن روز ظاهر مى‏گردد
و بالاخره نوروز روزى است که قائم ما در این روز بر دجّال پیروز مى‏شود و او را بر زباله‏دان کوفه آویزان مى‏کند و
« ما من یوم نـیـروز إلاّ و نحن نتوقّع فیه الـــــفـرج، لانّه من ایامنا وایام شیعتنا »
و هیچ نوروزى نیست مگر آنکه ما در آن روز انتظار فرج (ظهور و پیروزی امام مهدی «عج») را داریم چرا که این روز، از روزهاى ما و شیعیان ما است که ایرانیان آنرا گرامى داشته ولى شما (اعراب) آنرا ضایع نمودید ...

 

حاج آقای مرادی حرف بی حساب کتاب نمیزنه، مطمئن باشین که واسه این روایت هم اسناد معتبری داشته که گفته...

پس حالا در کنار افتخارات قدیمی نوروز مثل کهن ترین جشن دنیا، زیباترین و به موقع ترین موعد تغییر سال، انجام اعمال پسندیده مثل دید و بازدید و برگزاری مهمونی و هدیه دادن و هدیه گرفتن و شادی و خنده، میتونیم این افتخارات اسلامی رو هم اضافه کنیم....

فکر کنم از حالا دیگه نوروز رو جشن گرفتن یه لذت دیگه ای داشته باشه نه؟؟

یه خرده به عظمت این اتفاقهایی که همشون توی این روز افتاده (از بین ۳۶۵ روز سال، همین امروز دقیقا) فکر کنین...

نظرتون چیه؟

امضاء: پرستیژ

بازگشت در کنار ۴شنبه سوری!

سلام به همه دوستای خوبم!

به خاطر غیبتی که داشتم از همه معذرت خواهی میکنم، اما خداوکیلی این دفعه به خاطر تنبلی و بی حوصلگی و افسردگی و این جور چیزا غیبت نکردم. اینقدر کار داشتم که نمی رسیدم بیام مطلب بنویسم. اتفاقا خیلی حرفام موند که دیگه حالا تاریخ مصرفشون گذشته (چون حرف هم به نظر من تاریخ مصرف داره. هرچند بعضی حرفا تا ابد جای مصرف دارن)

نه نه نه! ازم نپرسین کجا بودم و چی کار میکردم که شرمنده ام! آخه یه سوپرایزه واسه همه! خصوصا واسه همه دانشجوها.... پس بذارین سوپرایز بمونه.... ایشالله توی سال جدید خبراش به گوشتون میرسه... هرچند فعلا به نقص فنی برخوردیم وگرنه قرار بود از اول فروردین شروع کنیم....

بگذریم!

از همه دوستای خوبم که این مدت سر زدن و کامنت دادن یا سر زدن و کامنت ندادن یا سر نزدن و کامنت هم ندادن (اسم نمیبرم که درگیری پیش نیاد!!) تشکر میکنم. از رسوا و مشکوک هم که توی غیبت من وبلاگ رو خالی نذاشتن تشکر میکنم.... راجع به دستنوشته های این دو همکارم هم من چیزی نگم بهتره! خودتون کم کم دارید با افکارشون آشنا میشین..... در مورد مشکوک هم زیاد نگران نباشین حالش خوبه... البته ما دیگه به این به اصطلاح بیماریش عادت کردیم هرچند من اصلا قبول ندارم که بیماری باشه چه برسه به اینکه خطرناک هم باشه!

از این به بعد سعی میکنم بیشتر بیام و مطلب بدم... تا بالاخره نوبت اون سوپرایز خفن برسه! هرچند میدونم الان همه درگیر کارهای خونه تکونی هستن.... ولی به لذت عیدش می ارزه، پس بچه ها ناامید نشید!!!

به قول جولیوس سزار (که توی فیلمی با همین عنوان که توی محاصره با افرادش گیر کرده بود در نامه ای خطاب به زنش میگه) : وقتی که سربازانم گرسنه هستند غذایی ندارم که بهشون بدم، وقتی که تشنه هستند آبی ندارم که بهشون بدم، ولی وقتی که ناامید میشند، امیدم رو باهاشون تقسیم میکنم... امیدی که هرچقدر بیشتر تقسیمش کنم، بزرگتر و قویتر میشه...

راستی امیدوارم دیشبم به همه خوش گذشته باشه... به من که خدا رو شکر حسابی خوش گذشت... اولش رفتیم باغ یکی از اقوام حوالی شهر... دور آتیش نشستیم و گفتیم و خندیدیم و آش خوردیم و یخ کردیم (چون آتیش خاموش شد) و برگشتیم!

وقتی هم که برگشتیم نوبت به مراسم هر ساله کوچه خودمون رسید.... البته امسال که بگیر بگیر و کنترلها خفن بود، طبق شنیده ها کوچه ما یکی از بهترین مراسم ها و جشن ها رو برگزار کرد!

از استاد دانشگاه خودمون و سرهنگ ارتش گرفته تا دختر پسرای تریپ خفن و فشن و ماشین های چند ده میلیونی شون در کرده.... همه با هم زدیم و خوندیم و حرکات موزون انجام دادیم و از آتیشی که گاهی اوقات از قد منم بلندتر میشد پریدیم و خندیدیم و جنگیدیم (جنگ دختر پسرا با تشویق بزرگترها و سایر حضار! همون کل کل همیشگی اما ایندفعه با حضور سیگارت و فشفشه!) و جیغ زدن (دخترا) و خندیدیم (پسرا) و داد زدیم (پسرا) و خندیدن (دخترا) !!!! و نهایتا ساعت ۱۲ متفرق شدیم!!

البته قبل از رفتن یه مراسم آتیش بازی فوق العاده قشنگ هم داشتیم که آسمون پرستاره محله (که البته یه خرده ابری بود دیشب) با فشفشه هایی با رنگهای فوق العاده قشنگ نوربارون شد... همزمان با آتیش بازی آسمون روی زمین هم فشفشه های زمینی مشغول هنرنمایی بودن...

خداوکیلی یه مراسم کاملا بی خطر ولی حسابی شاد و پر انرژی داشتیم... من که اعتقاد دارم باید این جور مراسم هایی سنت بشه، به جای توی خیابون راه افتادن و ترقه و بمب و آرپی جی به در و دیوار خونه مردم کوبیدن و تلفات های سنگین دادن!

نظر شما چیه؟؟؟؟

راستی اگه دوست داشتین خوشحال میشیم از خاطرات ۴شنبه سوریتون برامون بگید....

فعلا دیگه حرف خاصی نیست...

منتظر پستهای دیگه ام باشید....

امضاء: پرستیژ

بیماری خطرناک

سلام

جواب سلام واجبه ولی مثل اینکه کسی یادش نیست

دانشگاه تعطیله حالم گرفته شده, هوا گرم شده,درسام جمع شده(بچه مثبت بازئ) نمیدونم چیکار کنم فکر نکنم واسه عیدم برنامه ای داشته باشم نمیرم خوبه. زندگی سخت شده, زمان دیر میگذره میخوام یه کاری بکنم ولی نمیدونم چی فکر کنم اون بیماری قدیمیم داره اذیتم مئ کنه اره من از بچگی یه مریضی داشتم که هیچکس نفهمید چیه تا اینکه بعداً خودم کشفش کردم

 excitement shortage

یعنی کمبود هیجان شاید شما هم دچار چنین بیماری شده باشد اما این بیماری در بعضی افراد به صورت حاد ودر دوره ی زمانیه نا مشخصی بروز می کند اعلائمه تابلویی داره اعصابت تخیلی میشه و به عالم و ادم گیر میدی میشی مثله گل پیچ هرچی میبینی می خوای بهش بپیچی حتی حوصله ی بازی مورد علاقتم نداری ,اگه یکی به شام دعوتت کنه ممکنه نری خلاصه اوضات خیلی ستم میشه .درمان این بیماری:خدا میداند و بس.تا حالا درمان قطعی برای این بیماری کشف نشده من تنها درمانی که برای این بیماری سراغ دارم گذره زمانه ,حالاچقدر باید بگذره بستگی به اون شخص داره در یک گزارش غیر معتر اعلام شده که 90درصد مبتلایان به این بیماری متولدین مرداد بوده اند.واکسن که نداره ولی تجربه نشون داده دور نبودن ازجمع به مدت زیاد میتونه خیلی کمک کنه,الان اعصابم خرابه حوصله ی نوشتن ندارم برم یکم موزیک گوش کنم

مشکوک .یا حق

مصائب یک دختر دم بخت

مصائب یک دختر دم بخت

1/7/86

امروز،اول مهر است و من مثل بچه های خوب صبح اول وقت آمدم دانشگاه. ولی مثل اینکه خبری نیست! نه از دانشجویان نه از استادان! توی چند تا از کلاسا سرک کشیدم ، خالی بودند. فقط در یکی از کلاسها آقائی نشسته بود و سزش توی کاغذ هایش بود، ولی تا من وارد کلاس شدم سرش را بالا آورد.انگار که دوست صمیمی اش را دیده باشد بی هیچ شرم و حیایی،نیشش را تا بناگوش باز کرد. من هم کم نیاوردم و نیشم را دو برابر باز کردم.

بعد مثل نگهبانهای دم در گفت: می تونم کمکتون کنم"خانوم"!؟

 از اینکه اینقدر با فهم و کمالات بود ذوق زده شدم و گفتم: دنبال کلاس میگردم!

نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت: کلاس چی دارید؟

گفتم؟شیمی عمومی.

با حالت مسخره ای گفت:

-خانوم محترم!... کلاس ها هفته دیگه شروع می شه!

-واقعا،یعنی من الان باید برگردم خونه!!!؟

-پس چی،منم تازه دارم ثبت نام می کنم...سال اولی هستی نه؟

-بله.

-مشخصه...چی می خونید؟

-زمین شناسی

حرف که به اینجا کشید خیلی با پررویی ادامه داد: بچه کجا هستی؟

من هم باز کم نیاوردم و گفتم: همینجا ،شما چی؟

-من فیزیک می خونم،آخرشه،ترم هفتم!

-شما هم اینجایی هستید؟

-نه.

ازش خیلی بدم نیامد.از کلاس که بیرون آمدم ،مطمئن بودم که حتما تا دو سه روز دیگه پیشنهاد ازدواج میذهذ. چون همه چیز را در مورد من پرسیده بود. در حال حاضر من را بهتر از خودم می شناخت. به نظر پسر بدی نمی آمد. تا مامان و بابا چی بگویند....

2/7/86

امروز عمو سعیداینا آمدند خانه ما.من نمی دونم این پسر عموی من  که اینقدر منو دوست داره،پس چرا جلو نمیاد! از نگاههایش می خونم که چقدر برای من هلاکه.از بس که به من علاقه داره تا حالا نتونسته چشم تو چشم به من نگاه کنه! من همیشه سنگینی نگاهش رو حس می کنم. اما وقتی که برمی گردم   و توی چشم هایش نگاه می کنم رویش را برمی گرداند. من دقیقا متوجه این حرکاتش می شوم.شاید علت این که به من چیزس نمی گوید این است که من دانشگاه قبول شده ام و  او هنوز دیپلم دارد. من که همینطوری قبولش دارم...البته دیگر برایم مهم نیست. من به کس دیگری فکر می کنم. لااقل او ترم بعد لیسانس فیزیک می گیرد!

3/7/86

امروز تا ساعت 12 خوابیدم. از بس که دیروز از عمو اینا پذیرایی کردم. د.ست ندارم عمو فکر کند که عروسش کار بلد نیست.خدا می داند سنگ تموم گذاشتم. احساس می کنم عموم و پسرش حسین راضی بودند. تمام مدت هم عموم با پدر صحبت می کرد. هی می گفت: راستی ... ولی بحث عوض می شد.مطمئنم می خواست در مورد من و پسر عموم صحبت کنه. همه اش تقصیر باباست که هی صحبت را عوض می کرد. شاید دوست نداره دامادش دیپلمه باشد. مامانم هم از بس دانشگاه قبول شدنم را تو سر زن عمو کوبید، بنده خدا لال از خانه مان رفت. اما اشکال ندارد. شوهر که قحط نیست...! شوهر من لااقل باید لیسانس داشته باشد. این شرط اول ازدواج من است!

4/7/86

امروز می خواهم یک کلاسور دانشجوئی بخرم. مگر دانشجو بدون  کلاسور می شود؟! اصلا دانشجو را با کلاسور می شناسند. بعد از کلی دردسر کشیدن بالاخره یک کلاسور مناسب پیدا کردم. رویش عکس هری پاتر و آن دختره که قرار است با هم ازدواج کنند چاپ شده بود. تازه جای خودکار هم دارد. موقعی که برگشتم خانه هوا کاملا تاریک شده بود. محمود آقای سوپری، عصبانی دم در مغازه اش ایستاده بود. فکر کنم چون دیر کردم عصبانی است. اصلا دوست ندارد زنش بعد از ساعت 6 بیرون از خانه باشد. هر وقت هم که بعد از ساعت 6 بیرون باشم کلی ناراحت می شود. حتما دو سه روز دیگر که خواستگاری می آید می گوید که از دستم عصبانی است و من نباید بعد از ساعت 6 بیرون باشم. یعنی چه؟ من باید آزاد باشم و بتوانم بعد از ساعت 6 از خانه بیرون بیایم. این شرط اول ازدواج من است.

5/7/86

امروز رفتم خانه همسایه بالایی، پیش دوستم مهتا. کلی با هم گل گپ زدیم. ولی من چیزی از خواستگاری نگفتم. می ترسم چشمم کنند. حق هم دارند حسودی کنند،در این دوره و زمانه مگر شوهر کردن کار هر کسی است! آخر یرس هم که داشتم برمیگشتم گفت که برادرش یک رمان جدید گرفته است که خیلی هم زیباست. می توانم ببرم بخوانم. اسمش "عشق زیر درخت آلبالو" بود. همان روز اول تمامش کردم. موضوعش، داستان پسری بود که عاشق دختر زیبایی میشود ولی نمی تواند علاقه اش را ابراز کند. البته بالاخره در آخر داستان با هم ازدواج می کنند. به نظرم، منظور امیر از دادن این کتاب،حتما موضوع کتاب بوده است. اما من دوست دارم شوهرم عشقش را به من ابراز کند. دو سه روز دیگر که آمد خواستگاری حتما بهش می گویم که در طول زندگی مشترکمان لااقل باید روزی 5 بار ابراز علاقه کند. این شرط اول ازدواج من است.

6/7/86

امروز رفتیم خانه خاله زری. پسر خاله ام – که ازدواج کرده – و دوستش کیوان هم آنجا بودند. پیدا بود که اصلا دختر خاله ام را تحویل نمی گیرد. همه اش هم به دختر بیچاره ضد حال می زد. مثلا می گفت: الان که شوهر کردن برای دختر ها دردسر شده...وقتی نسل مردها چند میلیارد سال دیگر منقرض می شه! خوب بیچاره ها تقصیری ندارند. شوهر کمه! تعداد دختر ها که دو برابر پسرهاست!... آدم نباید توقع دیگری داشته باشه... البته باید  بگویم که دیروز اخبار اعلام کرد که در ژاپن جریان بر عکس است یعنی تعداد دختر ها نصف پسر هاست و مرد های ژاپنی برای پیدا کردن همسر با مشکل مواجه هستند! اینجاست که مسئولین کشور باید به فکر صادرات دختر های اضافه بر مصرف داخلی بیفتند... اینطوری ژاپنی ها از تنهایی در می آیند و هم هیچ دختری نمی ترشد...

البته چند لحضه یکبار به من نگاهی می انداخت. ظاهرا همه حواسش به من بود. غلط نکنم برای این دعوتم کرده بودند تا کیوان مرا ببیند. وای که چقدر درازه! این یکی زیاد به دلم ننشست. چیه!؟؟ پس فردا دراز و کوتاه راه بیفتیم بریم پارک، که  چی بشه؟ شوهرم باید از نظر ظاهر به من بخوره. این شرط اول ازدواج من است.           

7/7/86

امروز با صدای تلفن از خواب بیدار شدم. حرف های دیروز  کیوان یه خورده نگرانم کرده بود. گوشی را که برداشتم یک آدم لوس و بی شخصیت از آن طرف خط گفت:

-سلام خانوم حالتون خوبه؟

- بله، بفرمائید؟

-می تونم چند دقیقه مزاحمتون بشم؟

شستم خبردار شد که یارو از من خوشش آمده ولی نباید نشان می دادم که من هم،پس گفتم:

-خواهش می کنم مزاحم چیه آقا... شما مزاحم بدون نقطه هستید!

هه هه هه... مثل اینکه شما از من مشتاق ترید؟

طرف خیلی زرنگ بود،اما نباید بهش رو می دادم،برای همین انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده، خیلی خونسرد گفتم:

-مشتاق به چی؟ ازدواج!!؟

-نه خانوم چی می گی؟ من می خوام  چند دقیقه با شما صحبت کنم که وقتم  را بگذرونم. اسمم هم آرشه...

پسره بی حیا رک و راست تو روی من... اما... اما حقیقتش دلم به حالش سوخت! و بدون اینکه نشان بدهم تحت تاثیر قرار گرفته ام! ادامه دادم:

-خوب حالا گیرم که با هم صحبت کردیم، اگر آنقدر به هم وابسته شدیم که نتوانستیم از هم جدا شویم، ان وفت با هم ازدواج می کنیم، نه؟!

-چی می گی تو؟ من قصد ازدواج ندارو آبجی. ببخشیدا... عوضی گرفتید...

-چرا؟!! ازدواج که خیلی خوبه! اصلا لازمه...

-برو پی کارت.

بعد با کمال بی ادبی تلفن را قطع کرد. چه آدمهائی پیدا می شوند. من مطمئنم قصد ازدواج داشت. می خواست انتحانم بکند ببیند آدمی هستم که با آدمهای بیکار حرف بزنم یا نه! حالا وقتی که دو سه  روز دیگر با دسته گل آمد خواستگاری کلی براش ناز می کنم تا دیگر من را امتحان نکند. شوهر من، باید به من اطمینان داشته باشد. این شرط اول ازدواج من است.           

 8/7/86

امروز فرد خاصی عاشقم نشد. فقط وقتی به سوپری محله مان گفتم دوتا کیک و نوشابه بده، غیرتی شد و گفت: چند تا؟! آخر من همیشه یک کیک و نوشابه می گرفتم. ولی امروز چون دانشگاه می روم برای "نیم روزی" اغذیه گرفتم. از غیرتی شدن مردان خوشم می یاد.شوهر من باید فرد غیرتی باشه! این شرط اول ازدواج من است.

9/7/86

امروز با یکی از هم رشته ام دوست شدم. اسمش النازه. او هم ترم اول است. دختره خیلی خوبیه. سر و وضع و شکل و شمایلش هم خیلی توپه! نه فقط نظر من را گرفته، بلکه نظر اکثر دختر ها و حتی پسر های دانشکده را هم جلب کرده. اگر با او نشست و برخاست کنم، برای آینده خودم خوبه.پس فردا که پسرها خواستند بیایند خواستگاری حتما تحقیق می کنند ببینند با کی دوستم؟ با کی رفت و آمد می کنم؟ البته حق هم دارند،بحث سر یک عمر زندگی است. شوخی که نیست...!

ادامه دارد......

امضاء: رسوا

          

 

 

 

 

عید باستانی و واگیر دانشگاهی!

ضمن عرض خیر مقدم به دو دوست و همکارم (مشکوک و رسوای عزیز) که بالاخره کمر همت بستند و الطافشون شامل احوال ما شد و محنت وار با بزرگمنشی خاص خودشون از غلظت تنبلی کاسته و مقادیری از علوم و مکاشفات بی نظیرشان را بی دریغانه به وبلاگ نثار فرمودند، باید به عرضشون برسونم که کم کمک داشتم از انتخاب همکار برای وبلاگ پشیمون میشدم که بالاخره فرجی شد و خوشحالم که پشیمون نشدم! به هر حال با حضور این دو دوست عزیز وبلاگ رنگ و بوی تازه ای خواهد گرفت و از این یکنواختی دستنوشته های من قطعا خلاص خواهید شد...

با این مثلا مقدمه بریم سراغ حرفای امروز....

راستش حرف خاصی نیست، جز اینکه تصمیم گرفتیم (یا بهتر بگم گرفتم!) که تعدادی عکس یا فیلم از محیط دانشگاه بگیریم و توی وبلاگ بذاریم... هرچند دانشگاه خیلی خیلی بزرگه (خداوکیلی از یه شهرک هم بزرگتره) ولی سعی میکنم واسه کسانی که اینجا رو ندیدن تقریبا کافی باشه...

دیگه اینکه تا قبل از این دیده بودیم که بعضی اساتیدی که تحصیلات چندانی توی درس خاصی ندارند رو واسه تدریس اون درس انتخاب میکنند ولی تا امروز ندیده بودم که سردبیر نشریه یه دانشکده از دانشکده دیگه ای انتخاب بشه! حالا عضو هیئت تحریریه شدن ایرادی نداره ولی سردبیر... اونم نشریه تخصصی یه دانشکده! به هر حال دانشگاهه دیگه و احتمال رویت هر چیزی توش وجود داره و اتفاقا اکثرشون هم واگیر دارن که این یکی هم شامل این سنت شده!

با نزدیک شدن عید باستانی نوروز، دانشجوها هم به سنت باستانی خودشون (که شاید قدمتش بیشتر از قدمت عید باشه!!) غرولند کردن نسبت به جلسه آخر فلان کلاس و فلان استاد رو شروع کردن! با اینکه عملا دو هفته است که کلاسا نظم پیدا کرده اما به نظر دانشجوهای عزیز قدری خسته شده اند...!

راستی الان یادم افتاد، چند وقت پیش توی یه سایت دیدم که یه فیلم ساختند در جواب فیلم ۳۰۰ به اسم شکوه تخت جمشید (البته درست اسمش یادم نیست ولی همچین چیزی بود) که از این بابت بسیار خوشحال شدم! اینو همه میدونن شمام بدونین که من وطن پرستم و تا حدودی میشه گفت نژادپرست! آخه من اعتقاد دارم نژاد آریایی واقعا حرف نداره.... مغزی که نژاد آریایی (خصوصا از نوع ایرانیش) داره هیچ نژاد دیگه ای نداره به خدا! شما خودتون مقایسه کنید تعداد ایرانی هایی که توی دنیا اسم و رسم و اعتبار و قدرت دارند با بقیه نژادها.... تازه اینا با همه نداری ها و نبود امکانات به اینجاها رسیدن... اگرنه امکاناتی که الان ایالات متحده داره رو ما داشتیم شک نکنید که ارباب جهان بودیم! خدا شاهده شاید الان توی مریخ هم پایگاه داشتیم.... وارد سیاست نمیشم چون اصلا علاقه ای بهش ندارم.. اینا رو کلی گفتم

اما راجع به فیلم ۳۰۰ دیگه اینقدر افتضاح بوده که خود هالیوود یه فیلم واسه مسخره کردنش درست کرده (حالا درست نمیدم کارگردانش کی بوده یا کدوم کمپانی تهیه اش کرده) منظورم فیلم Meet the Spartans یا همون ملاقات با اسپارتان هاست که مدتی هم توی Box Office رتبه داشت....

راستی فیلم Clover Field رو پیشنهاد میکنم ببینید، معرکه است! اگه بشه که سینمای دانشگاه پخشش میکنیم اما اگه نشد حتما خودتون بگیرید و ببینیدش!

نکته آخرم اینکه برد شیرین تیم استقلال رو به همه طرفداران عزیزش و عزیزم (!!!!) تبریک میگم... ایشالله ملوان رو هم میبریم و مدعی قهرمانی میشیم!

در ضمن نخستین قدم تبلیغاتی وبلاگ در محیط دانشگاه شروع شده، از این به بعد اکسیژن دانشجویی رو بیشتر می بینید.... فقط دور و برتون رو با دقت نگاه کنید، ما اونجاییم.... ما همه جاییم! و همه جا رو می ترکونیم.....

امضاء: پرستیژ

 

من افسانه ام موش دارد!!

خب بالاخره شاهد اکران فیلم زیبا و دیدنی من افسانه ام محصول ۲۰۰۷ امریکا در سینمای تالار وحدت دانشگاه بودیم....

روزهای سه شنبه و چهارشنبه همین هفته گذشته این فیلم دو بار اکران شد و هر بار با استقبال بی نظیر دانشجوهای عزیز مواجه شد به طوری که دو طبقه سالن کاملا پر شد و نگرانی مسئولین از سرریز کردن دوستان از طبقه دوم بود!! برای کسانی که زیاد اهل فیلم نیستند بگم که این فیلم هنوز در اکران سینماهای جهانه و مدتی در صدر جدول Box Office قرار داشت!

البته کار بی سابقه ای نبود، به هر حال هرچی که باشه بعد از قراردادی که با هالیوود بستیم (که اینجانب شخصا نماینده کانون فیلم دانشگاه بودم و با آقای دنر ویلیامز نماینده هالیوود (که اتفاقا خیلی تاکید داشت اسمش رو دینر تلفظ نکنیم!!) در دوبی این قرارداد رو امضاء کردیم) اکران فیلمهای روز دنیا در سینمای دانشگاه امری عادی و بدیهی شد... (بعله این پرستیژخان رو دست کم نگیرید دوستان)

مدتی پیش هم همزمان با سینماهای امریکا و اروپا فیلم Departed با هنرمندی بازیگران نامی مثل مت دیمون (بازیگر مجموعه فیلمهای اولتیماتوم بورن و بسیاری فیلمهای زیبای دیگه) و براد پیت (بازیگر فیلم هفت و یازده مرد اوشن و...) و فوق ستاره سینمای جهان جک نیکلسون (بازیگر فیلم درخشش و ویدئوی کامران و هومن!!!) و کارگردانی بی نظیر مارتین اسکورسیزی، اکران شد و این فیلمم شدیدا مورد توجه و استقبال قرار گرفت....

به هر حال اینم از ماجرای فیلمهای دانشگاهی!

 

راستی به خبری که هم اکنون به دستم رسید توجه فرمایید:

طبق شنیده ها بوفه مرکزی آقایون واقع در ضلع این طرفی سلف سرویس موش دارد و موشهایش هم گوش دارند و اتفاقا به سرعت برق و باد هم دویده و اخبار و گفتگوهای بعضا خصوصی را با دلیل یا بی دلیل، بدون کم و کاست یا با اضافات ویژه، به گوشی افراد شناس و ناشناس، مربوط و بی ربط، دوست و دشمن می رسانند. لذا از تمام دانشجویان پسر تقاضامندیم هنگام صحبت کردن در اطراف خود تله موش با مقادیری پوست خیار (به علت گرونی گردو از پیشنهاد آن صرف نظر نمودیم) کار گذاشته و حتی المقدور آرام یا درگوشی صحبت کنند و اصلا به زشتی کار خود توجه نکنند!

شایان ذکر است که موش مشاهده شده قدری چاق است و با چشمان قلمبه خود بدجور به شما خیره میشود و لیموناد را با علاقه فراوان مینوشد!

از دانشجویان دختر نیز تقاضامندیم چنانچه در بوفه خودشان هم موشی مشاهده نمودند مراتب را به واحد خبری Bomber Boys Band اطلاع دهند.

با تشکر این بود چکیده گزارشات این مدت دانشگاه!

امضاء: پرستیژ

از دانشگاه

بیاین یه گذری هم داشته باشیم به دانشگاه!

میگن بین المللی شده، دانشگاه باهنر کرمان رو میگم، ولی ما که چیزی ازش ندیدیم. از اواسط ترم پیش یهو دیدیم تو دانشگاه بلوایی شد و افتادن به جون فضاهای سبز دانشگاه که دستی به سر و روشون بکشن... حالا خداوکیلی بهار که بشه، دیگه کسی نمیتونه میدون وحدت و باغچه ها و خصوصا Love Street  رو بشناسه. خیلی عوض شده. ولی کاش یه خرده هم سر و سامونی به وضعیت دانشکده های دانشگاه می دادن! من نمیدونم چند وقته که ارزیابی اساتید آخر هر ترم انجام میشه ولی امیدوارم که هرچه سریعتر تاثیر این ارزیابی ها رو با چشم غیرمسلح هم ببینیم.

راستی یه نکته ای الان یادم افتاد! توی وبسایت دانشگاه که میری، اونجا که میخوای ارزیابی دانشگاه رو انجام بدی (بعد از ارزیابی اساتید) به احتمال قریب به یقین بهت  پیغام میده: شما برای ارزیابی دانشگاه انتخاب نشده اید!

من نمی فهمم اگه قراره اشخاص خاصی ارزیابی رو انجام بدن آیا واقعا اون تاثیری که باید داشته باشه رو خواهد داشت؟ اصلا این افراد خاص رو کی انتخاب میکنه؟ چه جوری؟ و روی چه حسابی؟ خدایی بهتر نبود که همه می تونستند نظرات خودشون رو بدن؟؟ 

یه کار خوبی که اخیرا توسط کانون یاریگران (یکی از کانونهای دانشجویی دانشگاه) انجام شده طرحیه که با کمک دانشجوهای علاقمند، ترتیبی داده میشه که بچه های بی سرپرست می تونن در آینده سرمایه مناسبی برای زندگی و کار داشته باشند. قضیه از این قراره که برای هر کودک بی سرپرست (که با یکی دوتا پرورشگاه در موردشون صحبت شده) یه حساب پس انداز به نام کودک باز میکنند و دانشجوها هر ماه مبلغی رو به حساب هر کدوم از اونا که دوست دارند واریز میکنند، تا زمانی که بچه به سر قانونی هم نرسه اجازه نداره که به این حساب دست بزنه. خب اینجوری ظرف ۱۵ ، ۱۶ سال مبلغ قابل توجه ای جمع میشه که کودک بی سرپرست امروز و نوجوان فردا میتونه ازش استفاده کنه و ایشالله وارد دانشگاه بشه.

در قسمت دیگه ای از این طرح هم به معلولین و سالمندان کمک و رسیدگی میشه. کلا طرح خوب و جالبیه که همین جا به مسئولین این کانون تبریک میگم و امیدوارم با استقبال دانشجوها همراه بشه. (برای اطلاعات بیشتر: طبقه دوم ساختمان امور فرهنگی، بخش کانونها، انتهای سالن)

راستی چند نفر تا حالا اون ساعتی رو که بالای ساختمون D نصب شده رو دیدین؟؟ من که ترم پیش به طور کاملا اتفاقی دیدمش!! خدایی نمیدونم فلسفه اش چیه؟ آخه کارم نمیکنه و اینقدر کوچیکه که اصلا به چشم هم نمیاد!!

شنیدم اسکناسهای ۱۰هزار تومنی هم قراره بیاد! پس دانشجوهای عزیز خیالتون راحت باشه که از این به بعد دیگه جیباتون سنگین نمیشه و میتونید به راحتی پولهاتون رو با خودتون حمل کنید!!! ولی از شوخی گذشته توصیه من اینه که از کارتهای اعتباری استفاده کنید، خصوصا که دو دستگاه ATM در دانشگاه شناسایی شده که البته بگذریم از اینکه عموما یا شلوغن یا خراب!

خبر آخر هم این که به زودی شاهد دوربین مخفی های بی نظیری خواهید بود که در محیط دانشگاه توسط اینجانبان تهیه شده. شک ندارم که از دیدن این صحنه های دیدنی لذتها خواهید برد!

امضاء: پرستیژ

دانشگاه هم دانشگاه های قدیم!

یادش بخیر! چه زود گذشت... اون موقع ها که ما دانشجو بودیم (سال ۴۰، ۴۲ تقریبا) اصلا دانشگاه ها اینجوری نبود که! خیلی افتضاح بود...!

 

اون موقع ها وقتی میدونستی باید درس ایکس و ایگرگ رو توی این ترم برداری، ۱۰۰ درصد این دوتا با هم تداخل داشتن، اما الان چی؟ استغفرالله! اصلا تداخلی در کار نیست. حتی درسای ترم بعدیت هم با درسای ترم آخرت تداخل نداره چه برسه به این ترم.

 

اون موقع ها وقتی استادت مثلا لیسانس ریاضی داشت، شیمی و زیست شناسی و کشاورزی و معارف و حتی گاهی اوقات تربیت بدنی ۲ رو هم تدریس می کرد. اما الان هر استادی فقط واسه یه درسه! خدا خیرشون بده، آخه اینجوری هیچ وقت مجبور نیستی مثل دبستان از صبح که میری دانشگاه تا شب فقط با یه استاد سر و کله بزنی.

 

اون روزا وقتی که روی برگت به اندازه ۲۶ نمره مینوشتی شاید به زور چند تا التماس و دو سه روز دم دفتر استاد وایستادن و نهایتا یه گردگیری مختصر روز میز استاد، شاید، شاید بهت ۱۰ میداد که حداقل پاس بشی. دیگه به استاد مربوط نبود که بابا این درست سه چهار واحده، مشروط میشم ها! تچ! هیچ ربطی به استاد که نداشت هیچ، رئیس بخشت هم میگفت خب استاده، هرکاری دلش بخواد میکنه.... اما الان واقعا باید خدا رو شکر کرد، که وقتی اندازه ۸ نمره مینویسی بدون اینکه استاد حتی تو رو یه بار سر کلاس دیده باشه، بهت میده ۱۹.۵!

 

یادم میاد اون زمان وقتی استاد میگفت برید راجع به فلان موضوع تحقیق کنین، هیچ کس اهمیتی نمیداد و اون معدود بیچاره هایی هم که وسط فرجه ها به بدبختی یه تحقیق ۵۰ صفحه ای جمع و جور میکردن (آخه یادتون که هست اون زمان هنوز گوگل به دنیا نیومده بود) با هزار ذوق و شوق و به امید حداکثر یه لبخند استادی (یا همون نیم نمره دانشجویی) میرفتن دم دفتر استاد، استاد میگفت: من کی گفتم تحقیق بیارین؟ من حال ندارم بخونمش ... نه نه اینجام نذارش دورم شلوغ میشه دارم سوال طرح میکنم!

اما الان چی؟ اصلا استاد حرفی از تحقیق نزده، ۳۸ نفر از دانشجو میفتن توی کتابهای مختلف و منابع اطلاعاتی و کتابخونه های دانشکده های مختلف که دو سه صفحه ناقابل بنویسن و استادم با دیدن اونا، با دقت تمام تحقیق ها رو مطالعه می کنه و همه رفرنس ها رو چک میکنه و آخر سر با وسواس شدید به هر کس همون نمره ای که لیاقتش رو داره میده.

 

دیگه از سلف سرویس دانشگاه نگم که ما شهرستانی های بیچاره اون موقع ها چی میکشیدیم (آخه اون زمان فقط تهران دانشگاه داشت، حتما یادتون هست). همه جور حشرات موذی و غیر موذی توی غذاهامون بود، اینجانب شخصا مقادیری سوسک وسط قرمه سبزی پیدا کردم که استثنا اون روز با چمنهای دانشگاه پخته نشده بود. با چشمان مبارک خودم هم موشی رو دیدم که با فراغت بال و از روی حوصله از سلف سرویس خانمهای محترم (که شدیدا مشغول جیغ زدنهای دسته جمعی بودند، چراکه فکر میکنم نزدیک یکی از همین ایام خاص بود و مشغول تمرین آواز بودند) بیرون آمده و به سمت آشپزخانه روانه شد. اینجوری که به نظر میومد آقا موشه به این سر و صداها عادت داشت، چه میدونم شاید خونه اش همون حوالی بوده و داشت میرفت اداره! اما الان چی؟ غذای همیشه گرم و نرم و دلنشینی که به این راحتی ها ته نشین نمیشه. یه روز قبل از اینکه چمن ها دانشگاه رو کوتاه کنن، قرمه میپزن و دو هفته قبل از کم شدن خرده سنگای جلوی دانشکده امون عدس پلو و بلافاصله لوبیا پلو. تا از هر نظر مطمئن باشیم که غذای ما حقیقت داره! تمام درزها، سوراخها، حفره ها، چاله ها، مجاری و خلاصه هرگونه راه ورود حیوانات درنده به سلف سرویس و خصوصا آشپزخانه هم مسدود شده!

 

راستی اون روزا، تمام دانشجوهای عزیزم که غذاشون رو میخوردن سینی های غذا رو ول میکردن روی میز و انگار نه انگار که این باعث این تلفات اونها بودن، راهشون میگرفتن و میرفتن که یه چرتی بزنن، بیخیال از اینکه این بنده های خدا که باید ته مونده بشقاب های اونها رو جمع کنن هم آدمن و مهمتر اینکه هنوز غذا هم نخوردن. اما الان واقعا خدا خیری به این فرهنگ بده که اینقدر زود جای خودش رو بین همه (خصوصا دانشجوها) باز کرده، آخه هرکس غذاشو میخوره، تا ظرفش رو شسته و تمیز تحویل سرپرست سلف نده که بیرون نمیره، حتی همه لیوانای یه بار مصرف رو هم میشکونن و درست میندازن توی سطل مخصوص. دیگه اینجوری لازم هم نیست که روی در و دیوار هزار مدل التماس کنن که بابا سه چهار هزار دانشجو و دو کارمند؟ لیوان یه بار مصرف واسه یه بار مصرفه!

 

از همه این حرفا بگذریم، اون موقع ها وقتی میگفتن کلاس ساعت ۱۱:۳۰ تشکیل میشه، هییییییچ کس دیرتر از ۱۱:۲۵ روی صندلیش نشسته بود... اما این روزا، ۱۲:۲۷ دقیقه با هزار جور بد و بیراه به ترافیک و شماره کلاس و صبحانه ای که آماده نبود و کارت سوخت، دوستمون وارد کلاس میشه، سلام گرمی به استاد میکنه و با علاقه میره ردیف اول میشینه...

 

خداییش دانشگاه هم دانشگاه های قدیم!

این گزارشم طولانی شد، پس بقیه اش باشه واسه بعدا...

امضاء: پرستیژ

کلاسهای تشکیل نشده!

قاعدتا در هفته دوم دانشگاه از لحاظ آموزشی هستیم اما به تجربه ثابت شده که اواسط هفته سوم اصولا اوایل هفته اول دانشجویی و خصوصا اساتیدی شده!

با این حساب وقتی که استادت از مدیران رده بالای بورس هم باشه دیگه نباید انتظار داشته باشی که کلاست تشکیل بشه! خدا خیرش بده که اقلا من بازی استقلال رو دیدم (که خدا رو شکر برد!!)

جالب ترین نکته اینجاست که شماره کلاسها بعد از انتخاب واحد و ارائه برنامه هفتگی اولیه به دانشجوها، عوض شد و بر حسب اتفاق یکی از اساتید ما خبر نداشت و به کلاس قبلی رفت، وقتی این هفته اومد سر کلاس اصلی می خواست واسه ما غیبت بزنه!!!!

اینم از دردسرهای دانشجویی! آدم زن بگیره فکر کنم راحت تر باشه!!!

تا بعد،

امضاء: پرستیژ