اکسیژن دانشجویی

کاری از (Bomber Boys Band (3B

اکسیژن دانشجویی

کاری از (Bomber Boys Band (3B

یکی بود... پس کی نبود!

یکی  بود... پس کی نبود!

یکی بود و یکی نبود، اونی که بود تو بودی ٫اونی که نبود من بودم!

یکی داشت و یکی نداشت، اونی که داشت تو بودی٫ اونی که تو رو نداشت من بودم!

یکی خواست و یکی نخواست،اونی که خواست تو بودی  اونی که بی تو بودن رو نخواست، من بودم!

یکی آورد و یکی نیآورد، اونی که آورد تو بودی ٫اونی که جز تو به  هیچ کس ایمان نیاورد من بودم!

یکی برد و یکی نبرد،اونی که برد تو بودی ٫اونی که دل به تو باخت من بودم!

یکی گفت و یکی نگفت،اونی که گفت تو بودی ٫اونی که دوستت دارم را به هیچ کس جز تو نگفت من بودم!

یکی ماند و یکی نماند،اونی که ماند تو بودی ٫اونی که بدون تو نمی تونست بمونه من بودم!

یکی رفت و یکی نرفت،اونی که رفت تو بودی٫اونی که به خاطر تو،تو قلب هیچ کس نرفت من بودم!

یکی رسید و یکی نرسید،اونی که رسید تو بودی ٫اونی  که مثل کلاغ ها، هنوز به مقصد نرسیده منم...!

 امضاء: رسوا

مصائب یک دختر دم بخت(۲)

۸۶/۷/۱۰

امروز یکم دیر رفتم سر کلاس تا همه بچه ها بهتر همکلاسی شان را بهتر بسناسند. این توصیه الناز بود. بعد هم رفتم ته کلاس نشستم تا ردیف های مجاور دختر ها را زیر نظر داشته باشم. خوب پس فردا که می آیند درخواست ازدواج می کنند من باید زمینه داشته باشم یا نه؟ البته استاد بیشتر از همه براندازم  می کرد. حالم بد شد. شوهر آدم باید چشم پاک باشد. این شرط اول ازدواج من است.

۸۶/۷/۱۱

امروز همان پسر سال آخری را دیدم. اسمش علی است. با دو تا از دوستهایش داخل دانشکده ایستاده بود. وقتی من را دید مثل روز اول نیشش تا آخر باز شد. بعد هم شروع کرد با دوستهایش پچ پچ کردن. هر چند لحظه هم برمی گشت مرا نگاه می کرد. مطمئنم داشت به دوستانش می گفت که قصد ازدواج با من را دارد. نمی دانم پس چرا نمی آید؟ حتما آدرس ندارد...!

۸۶/۷/۱۲

امروز کلاس ندارم. به قول ترم بالائی ها OFFام. وقتی هم دانشگاه نرروی از سوژه خبرس نیست....

۸۶/۷/۱۳

امروز پسر عمو حسین زنگ زد خانه مان. گفت با عمو کار دارم.ولی مطمئنم دلش برایم تنگ شده بود،زنگ زده بود  که فقط صدایم را بشنود. می خواستم بگویم عوض این مسخره بازی ها بنشین درس بخوان که جرأت داشته باشی بیایی خواستگاری! ولی دلم برایش سوخت و چیزی بهش نگفتم و خداحافظی کردم.

۸۶/۷/۱۴

امروز دوباره این آرش بی شعور زنگ زد. وقتی فهمید هنوز قصد ازدواج دارم و وقتم را بیهوده تلف این و آن نمی کنم دوباره قطع کرد.وقتی دو سه روز ذیگر آمد خواستگاری،حتما بهش می گویم که تا یک بار امتحان کردن اشکالی ندارد. ولی اگر بیشتر از یک بار شود... دیگر معلوم نیست که چه پیش آید!

۸۶/۷/۱۵

امروز هیچ اتفاق خاصی نیفتاد. همه چیز امن و امان است. زمان مناسبی که بالاخره از بین این همه یکی را انتخاب کنم. سخت است ولی تا درس هایم شروع نشده است باید به نتیجه برسم و الا به درسهایم لطمه می خورد.

۸۶/۷/۱۶

امروز با الناز رفتیم لباس بخریم. خیلی دست و دلباز است. مثل ریگ پول خرج می کند. چند دست لباس خریدیم،چون من که دوست ندارم همان دفعه اول بله بگویم. پس حتما پنج شش دفعه می آیند و می روند. خوبیت نداره همه اش من  را با یک لیاس ببینند. باید نشان بدهم که با کلاسم. شوهرم هم باید با کلاس باشد. این شرط اول ازدواج من است.

۸۶/۷/۱۷

امروز  یک "رأس" پسر نادان و سفیه! وقتی داشتم از کنارش رد می شدم ، بهم متلک گفت. گفت vjجون کجا می ری؟ برگشتم گفتم: ایش... به تو چه! دوستش از زور خنده نمی توانست سرپا بایستد. پررو! نفهمیدم منظورش از vj  چیه!!! دوباره از بچه ها پرسیدم گفتند یعنی:" voroodie jadid" تازه آمارش را هم درآوردم. اسمش متین بود. دانشجو که سهله، محمود سوپری پیش این پروفسوره. اگر تقاضای ازدواج کند امکان ندارد جواب بدهم. حتی اگر خود کشی کند. شوهر من باید با فرهنگ باشد. این شرط اول ازدواج من است.

۸۶/۷/۱۸

امروز یه آقای محترم آمده بود جزوه بگیرد. چون بیست دقیقه دیر کرده بود. آدم خجالتی هم مصیبتی است،از من خوشش آمده بود،حتی از جزوه نوشتنم هم تعریف می کرد. گفت اسمش مهرداد کمالی است و مثل علی سیر تا پیاز زندگیم را در آورد. اما عیبی که داشت، این بود که موقع حرف زدن ،زبانش می گرفت. من دوست دارم شوهرم خجالتی نباشد. این شرط اول ازدواج من است.

۸۶/۷/۱۹

امروز وقتی از کلاس بر می گشتم، دم در خانه که رسیدم تا آمدم زنگ بزنم دیدم امیر،پسر همسایه جلویم سبز شد. سلام کرد و من هم جواب سلامش را دادم. هی این پا و اون پا می کرد. می دانستم می خواهد تقاضای ازدواج کند. وای که چقدر پسر بی دست و پایی است. بالاخره به حرف آمد،ولی باز هم نتوانست حرف دلش را بزند. فقط گفت که مهتا با من کار دارد. شاید قرار است مهتا مساله ازدواج را با من مطرح کند. اصلا از این کارش خوشم نیامد. پس فردا اگر دعوایمان شد بخواهد واسطه بفرستد،همان روز می روم . طلاقم را ازش می گیرم. ش.هرم باید بی پرده و بدون واسطه با من صحبت کند. این شرط اول ازدواج من است.

ادامه دارد.....

امضاء: رسوا

 

          

 

 

 

 

فقط چند لحظه...

سلام

چیه؟ دارم دیوونه می شم! از دست این دانشجوهای دختر....! یه مشت آدم بی جنبه! اصلا همش تقصیر علی دائی هسته! خودشو بد بخت کرده! اومده سر مربی تیم ملی شده! آخه یکی نیست به این آقا بگه تو چکارت یه فلسطین! حالا که گوگوش ۶ فروردین تو دوبی کنسرت داره تو پیدات میشه؟ بعدش شاکی می شی میگی چرا تیم اسکواش ایران از تو رقابت های جهانی خذف میشه!  فکر می کنی الان این مطلب  رو می خونی٫ سر کار رفتی...!  فکر می کنی من دیوونه ام؟!!! آخه به هر دختر دانشجو یشنهاد آشنائی میدی طرف سریع جو می گیرش٫  تریه ازدواج میاد...  آخه دختر خوب من که تورو اصلا نمیشناسم برا چی بیام خواستگاری...؟؟!!! بابا.... فقط می خوام بگم که ای دختر های دم بخت دانشجووووو... نسل پسر های خوب داره منقرض میشه... یه فکری به حال خودتون کنید... البته من تنهاتون نمی گذارم. برای همین می خوام کمکتون کنم... حالا چند   تا راه حل میگم برای مخ زذن پسرها...ببینم چکاره اید!:

راه حل٫راه حل٫راه حل٫راه حل٫راه حل٫راه حل........

خوب بسه دیگه ... خسته شدم. بقیه راه حل ها رو خودتون پیدا کنید!

راستی منتظر قسمت بعدی ؛مصائب یک دختر دم بخت؛ باشید...

امضاء: رسوا

 

مصائب یک دختر دم بخت

مصائب یک دختر دم بخت

1/7/86

امروز،اول مهر است و من مثل بچه های خوب صبح اول وقت آمدم دانشگاه. ولی مثل اینکه خبری نیست! نه از دانشجویان نه از استادان! توی چند تا از کلاسا سرک کشیدم ، خالی بودند. فقط در یکی از کلاسها آقائی نشسته بود و سزش توی کاغذ هایش بود، ولی تا من وارد کلاس شدم سرش را بالا آورد.انگار که دوست صمیمی اش را دیده باشد بی هیچ شرم و حیایی،نیشش را تا بناگوش باز کرد. من هم کم نیاوردم و نیشم را دو برابر باز کردم.

بعد مثل نگهبانهای دم در گفت: می تونم کمکتون کنم"خانوم"!؟

 از اینکه اینقدر با فهم و کمالات بود ذوق زده شدم و گفتم: دنبال کلاس میگردم!

نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت: کلاس چی دارید؟

گفتم؟شیمی عمومی.

با حالت مسخره ای گفت:

-خانوم محترم!... کلاس ها هفته دیگه شروع می شه!

-واقعا،یعنی من الان باید برگردم خونه!!!؟

-پس چی،منم تازه دارم ثبت نام می کنم...سال اولی هستی نه؟

-بله.

-مشخصه...چی می خونید؟

-زمین شناسی

حرف که به اینجا کشید خیلی با پررویی ادامه داد: بچه کجا هستی؟

من هم باز کم نیاوردم و گفتم: همینجا ،شما چی؟

-من فیزیک می خونم،آخرشه،ترم هفتم!

-شما هم اینجایی هستید؟

-نه.

ازش خیلی بدم نیامد.از کلاس که بیرون آمدم ،مطمئن بودم که حتما تا دو سه روز دیگه پیشنهاد ازدواج میذهذ. چون همه چیز را در مورد من پرسیده بود. در حال حاضر من را بهتر از خودم می شناخت. به نظر پسر بدی نمی آمد. تا مامان و بابا چی بگویند....

2/7/86

امروز عمو سعیداینا آمدند خانه ما.من نمی دونم این پسر عموی من  که اینقدر منو دوست داره،پس چرا جلو نمیاد! از نگاههایش می خونم که چقدر برای من هلاکه.از بس که به من علاقه داره تا حالا نتونسته چشم تو چشم به من نگاه کنه! من همیشه سنگینی نگاهش رو حس می کنم. اما وقتی که برمی گردم   و توی چشم هایش نگاه می کنم رویش را برمی گرداند. من دقیقا متوجه این حرکاتش می شوم.شاید علت این که به من چیزس نمی گوید این است که من دانشگاه قبول شده ام و  او هنوز دیپلم دارد. من که همینطوری قبولش دارم...البته دیگر برایم مهم نیست. من به کس دیگری فکر می کنم. لااقل او ترم بعد لیسانس فیزیک می گیرد!

3/7/86

امروز تا ساعت 12 خوابیدم. از بس که دیروز از عمو اینا پذیرایی کردم. د.ست ندارم عمو فکر کند که عروسش کار بلد نیست.خدا می داند سنگ تموم گذاشتم. احساس می کنم عموم و پسرش حسین راضی بودند. تمام مدت هم عموم با پدر صحبت می کرد. هی می گفت: راستی ... ولی بحث عوض می شد.مطمئنم می خواست در مورد من و پسر عموم صحبت کنه. همه اش تقصیر باباست که هی صحبت را عوض می کرد. شاید دوست نداره دامادش دیپلمه باشد. مامانم هم از بس دانشگاه قبول شدنم را تو سر زن عمو کوبید، بنده خدا لال از خانه مان رفت. اما اشکال ندارد. شوهر که قحط نیست...! شوهر من لااقل باید لیسانس داشته باشد. این شرط اول ازدواج من است!

4/7/86

امروز می خواهم یک کلاسور دانشجوئی بخرم. مگر دانشجو بدون  کلاسور می شود؟! اصلا دانشجو را با کلاسور می شناسند. بعد از کلی دردسر کشیدن بالاخره یک کلاسور مناسب پیدا کردم. رویش عکس هری پاتر و آن دختره که قرار است با هم ازدواج کنند چاپ شده بود. تازه جای خودکار هم دارد. موقعی که برگشتم خانه هوا کاملا تاریک شده بود. محمود آقای سوپری، عصبانی دم در مغازه اش ایستاده بود. فکر کنم چون دیر کردم عصبانی است. اصلا دوست ندارد زنش بعد از ساعت 6 بیرون از خانه باشد. هر وقت هم که بعد از ساعت 6 بیرون باشم کلی ناراحت می شود. حتما دو سه روز دیگر که خواستگاری می آید می گوید که از دستم عصبانی است و من نباید بعد از ساعت 6 بیرون باشم. یعنی چه؟ من باید آزاد باشم و بتوانم بعد از ساعت 6 از خانه بیرون بیایم. این شرط اول ازدواج من است.

5/7/86

امروز رفتم خانه همسایه بالایی، پیش دوستم مهتا. کلی با هم گل گپ زدیم. ولی من چیزی از خواستگاری نگفتم. می ترسم چشمم کنند. حق هم دارند حسودی کنند،در این دوره و زمانه مگر شوهر کردن کار هر کسی است! آخر یرس هم که داشتم برمیگشتم گفت که برادرش یک رمان جدید گرفته است که خیلی هم زیباست. می توانم ببرم بخوانم. اسمش "عشق زیر درخت آلبالو" بود. همان روز اول تمامش کردم. موضوعش، داستان پسری بود که عاشق دختر زیبایی میشود ولی نمی تواند علاقه اش را ابراز کند. البته بالاخره در آخر داستان با هم ازدواج می کنند. به نظرم، منظور امیر از دادن این کتاب،حتما موضوع کتاب بوده است. اما من دوست دارم شوهرم عشقش را به من ابراز کند. دو سه روز دیگر که آمد خواستگاری حتما بهش می گویم که در طول زندگی مشترکمان لااقل باید روزی 5 بار ابراز علاقه کند. این شرط اول ازدواج من است.

6/7/86

امروز رفتیم خانه خاله زری. پسر خاله ام – که ازدواج کرده – و دوستش کیوان هم آنجا بودند. پیدا بود که اصلا دختر خاله ام را تحویل نمی گیرد. همه اش هم به دختر بیچاره ضد حال می زد. مثلا می گفت: الان که شوهر کردن برای دختر ها دردسر شده...وقتی نسل مردها چند میلیارد سال دیگر منقرض می شه! خوب بیچاره ها تقصیری ندارند. شوهر کمه! تعداد دختر ها که دو برابر پسرهاست!... آدم نباید توقع دیگری داشته باشه... البته باید  بگویم که دیروز اخبار اعلام کرد که در ژاپن جریان بر عکس است یعنی تعداد دختر ها نصف پسر هاست و مرد های ژاپنی برای پیدا کردن همسر با مشکل مواجه هستند! اینجاست که مسئولین کشور باید به فکر صادرات دختر های اضافه بر مصرف داخلی بیفتند... اینطوری ژاپنی ها از تنهایی در می آیند و هم هیچ دختری نمی ترشد...

البته چند لحضه یکبار به من نگاهی می انداخت. ظاهرا همه حواسش به من بود. غلط نکنم برای این دعوتم کرده بودند تا کیوان مرا ببیند. وای که چقدر درازه! این یکی زیاد به دلم ننشست. چیه!؟؟ پس فردا دراز و کوتاه راه بیفتیم بریم پارک، که  چی بشه؟ شوهرم باید از نظر ظاهر به من بخوره. این شرط اول ازدواج من است.           

7/7/86

امروز با صدای تلفن از خواب بیدار شدم. حرف های دیروز  کیوان یه خورده نگرانم کرده بود. گوشی را که برداشتم یک آدم لوس و بی شخصیت از آن طرف خط گفت:

-سلام خانوم حالتون خوبه؟

- بله، بفرمائید؟

-می تونم چند دقیقه مزاحمتون بشم؟

شستم خبردار شد که یارو از من خوشش آمده ولی نباید نشان می دادم که من هم،پس گفتم:

-خواهش می کنم مزاحم چیه آقا... شما مزاحم بدون نقطه هستید!

هه هه هه... مثل اینکه شما از من مشتاق ترید؟

طرف خیلی زرنگ بود،اما نباید بهش رو می دادم،برای همین انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده، خیلی خونسرد گفتم:

-مشتاق به چی؟ ازدواج!!؟

-نه خانوم چی می گی؟ من می خوام  چند دقیقه با شما صحبت کنم که وقتم  را بگذرونم. اسمم هم آرشه...

پسره بی حیا رک و راست تو روی من... اما... اما حقیقتش دلم به حالش سوخت! و بدون اینکه نشان بدهم تحت تاثیر قرار گرفته ام! ادامه دادم:

-خوب حالا گیرم که با هم صحبت کردیم، اگر آنقدر به هم وابسته شدیم که نتوانستیم از هم جدا شویم، ان وفت با هم ازدواج می کنیم، نه؟!

-چی می گی تو؟ من قصد ازدواج ندارو آبجی. ببخشیدا... عوضی گرفتید...

-چرا؟!! ازدواج که خیلی خوبه! اصلا لازمه...

-برو پی کارت.

بعد با کمال بی ادبی تلفن را قطع کرد. چه آدمهائی پیدا می شوند. من مطمئنم قصد ازدواج داشت. می خواست انتحانم بکند ببیند آدمی هستم که با آدمهای بیکار حرف بزنم یا نه! حالا وقتی که دو سه  روز دیگر با دسته گل آمد خواستگاری کلی براش ناز می کنم تا دیگر من را امتحان نکند. شوهر من، باید به من اطمینان داشته باشد. این شرط اول ازدواج من است.           

 8/7/86

امروز فرد خاصی عاشقم نشد. فقط وقتی به سوپری محله مان گفتم دوتا کیک و نوشابه بده، غیرتی شد و گفت: چند تا؟! آخر من همیشه یک کیک و نوشابه می گرفتم. ولی امروز چون دانشگاه می روم برای "نیم روزی" اغذیه گرفتم. از غیرتی شدن مردان خوشم می یاد.شوهر من باید فرد غیرتی باشه! این شرط اول ازدواج من است.

9/7/86

امروز با یکی از هم رشته ام دوست شدم. اسمش النازه. او هم ترم اول است. دختره خیلی خوبیه. سر و وضع و شکل و شمایلش هم خیلی توپه! نه فقط نظر من را گرفته، بلکه نظر اکثر دختر ها و حتی پسر های دانشکده را هم جلب کرده. اگر با او نشست و برخاست کنم، برای آینده خودم خوبه.پس فردا که پسرها خواستند بیایند خواستگاری حتما تحقیق می کنند ببینند با کی دوستم؟ با کی رفت و آمد می کنم؟ البته حق هم دارند،بحث سر یک عمر زندگی است. شوخی که نیست...!

ادامه دارد......

امضاء: رسوا

          

 

 

 

 

تو هم می تونی! صبر داشته باش!

سلام

بعد از روز ها انتظار بالاخره ما هم اودیم!

اومدم بگم که من هم حرفی برای گفتن داریم. چه حرفی؟؟  این قدر حرف زیاده که نمی دونم از کجا شروع کنم!  از برد استقلال یا از کشت و کشتار تو فلسطین؟!! یا از دخترایی که خودشونو می چسبونن بهت! 

بذار در مورد همین بحث آخری حرف بزنیم: اصلا این موجود(دختر) چیه که ذهن و فکر ما پسرا رو تو این سن به خودش مشغول کرده؟ شاید تقصیر این دولت که نمی ذاره ما با دختر ها در ارتباط باشیم مگر تا وقتی که وارد دانشگاه میشیم؟ اون موقع تازه چشم و گوشت وا میشه٫ میبینی چه خبره!  بعدشم ترم اول عاشق یه دختر میشی و  ترم دوم داماد میشی و ...   حالا بیا و درستش کن! تازه هنوز مونده: دختره تا میبینه تو عاشقش شدی٫ ناز میاره...٫ یه جورایی می کنت تو دیوار...! به نظر من فعلا برای عاشق شدن زوده مگر اینکه واقعا موقییت خوبی گیرت بیاد! می دونی منظورم چیه؟ یعنی دختره پول دار باشه٫ یکی یدونه باشه٫ دوست داشته باشه و خوشگل باشه٫ قدش بلید باشه و ...  که البته فکر نکنم همچنین موقیعیتی گیرتون بیاد! حالا شما بگردین ٫ خدا بزرگه ٫اگر  کسی پیدا کردین به من یه ندایی بدین...!  

امضاء: رسوا  

 

عید باستانی و واگیر دانشگاهی!

ضمن عرض خیر مقدم به دو دوست و همکارم (مشکوک و رسوای عزیز) که بالاخره کمر همت بستند و الطافشون شامل احوال ما شد و محنت وار با بزرگمنشی خاص خودشون از غلظت تنبلی کاسته و مقادیری از علوم و مکاشفات بی نظیرشان را بی دریغانه به وبلاگ نثار فرمودند، باید به عرضشون برسونم که کم کمک داشتم از انتخاب همکار برای وبلاگ پشیمون میشدم که بالاخره فرجی شد و خوشحالم که پشیمون نشدم! به هر حال با حضور این دو دوست عزیز وبلاگ رنگ و بوی تازه ای خواهد گرفت و از این یکنواختی دستنوشته های من قطعا خلاص خواهید شد...

با این مثلا مقدمه بریم سراغ حرفای امروز....

راستش حرف خاصی نیست، جز اینکه تصمیم گرفتیم (یا بهتر بگم گرفتم!) که تعدادی عکس یا فیلم از محیط دانشگاه بگیریم و توی وبلاگ بذاریم... هرچند دانشگاه خیلی خیلی بزرگه (خداوکیلی از یه شهرک هم بزرگتره) ولی سعی میکنم واسه کسانی که اینجا رو ندیدن تقریبا کافی باشه...

دیگه اینکه تا قبل از این دیده بودیم که بعضی اساتیدی که تحصیلات چندانی توی درس خاصی ندارند رو واسه تدریس اون درس انتخاب میکنند ولی تا امروز ندیده بودم که سردبیر نشریه یه دانشکده از دانشکده دیگه ای انتخاب بشه! حالا عضو هیئت تحریریه شدن ایرادی نداره ولی سردبیر... اونم نشریه تخصصی یه دانشکده! به هر حال دانشگاهه دیگه و احتمال رویت هر چیزی توش وجود داره و اتفاقا اکثرشون هم واگیر دارن که این یکی هم شامل این سنت شده!

با نزدیک شدن عید باستانی نوروز، دانشجوها هم به سنت باستانی خودشون (که شاید قدمتش بیشتر از قدمت عید باشه!!) غرولند کردن نسبت به جلسه آخر فلان کلاس و فلان استاد رو شروع کردن! با اینکه عملا دو هفته است که کلاسا نظم پیدا کرده اما به نظر دانشجوهای عزیز قدری خسته شده اند...!

راستی الان یادم افتاد، چند وقت پیش توی یه سایت دیدم که یه فیلم ساختند در جواب فیلم ۳۰۰ به اسم شکوه تخت جمشید (البته درست اسمش یادم نیست ولی همچین چیزی بود) که از این بابت بسیار خوشحال شدم! اینو همه میدونن شمام بدونین که من وطن پرستم و تا حدودی میشه گفت نژادپرست! آخه من اعتقاد دارم نژاد آریایی واقعا حرف نداره.... مغزی که نژاد آریایی (خصوصا از نوع ایرانیش) داره هیچ نژاد دیگه ای نداره به خدا! شما خودتون مقایسه کنید تعداد ایرانی هایی که توی دنیا اسم و رسم و اعتبار و قدرت دارند با بقیه نژادها.... تازه اینا با همه نداری ها و نبود امکانات به اینجاها رسیدن... اگرنه امکاناتی که الان ایالات متحده داره رو ما داشتیم شک نکنید که ارباب جهان بودیم! خدا شاهده شاید الان توی مریخ هم پایگاه داشتیم.... وارد سیاست نمیشم چون اصلا علاقه ای بهش ندارم.. اینا رو کلی گفتم

اما راجع به فیلم ۳۰۰ دیگه اینقدر افتضاح بوده که خود هالیوود یه فیلم واسه مسخره کردنش درست کرده (حالا درست نمیدم کارگردانش کی بوده یا کدوم کمپانی تهیه اش کرده) منظورم فیلم Meet the Spartans یا همون ملاقات با اسپارتان هاست که مدتی هم توی Box Office رتبه داشت....

راستی فیلم Clover Field رو پیشنهاد میکنم ببینید، معرکه است! اگه بشه که سینمای دانشگاه پخشش میکنیم اما اگه نشد حتما خودتون بگیرید و ببینیدش!

نکته آخرم اینکه برد شیرین تیم استقلال رو به همه طرفداران عزیزش و عزیزم (!!!!) تبریک میگم... ایشالله ملوان رو هم میبریم و مدعی قهرمانی میشیم!

در ضمن نخستین قدم تبلیغاتی وبلاگ در محیط دانشگاه شروع شده، از این به بعد اکسیژن دانشجویی رو بیشتر می بینید.... فقط دور و برتون رو با دقت نگاه کنید، ما اونجاییم.... ما همه جاییم! و همه جا رو می ترکونیم.....

امضاء: پرستیژ

 

پایان انتظارها

سلام.

 بالاخره انتظارها به پایان رسید!!!!!!!!..........

 من امدم!!!!!

 میدونم خیلی منتظر اومدن من بودین به هر حال شرمنده که یکم دیر شد اما حالا که اومدم (حال کنین من اومدم).اسمم مشکوک ،مطالبی که مینویسم شاید به درد شما نخوره اما چون حال میکنم مینویسم راستی عضو گروه 3bنیز هستیم  یکی از ۳نفر سران گروه وخیلی هم بچه باحالی هستم،حالا شاید بگین چرا مشکوک ۲حالت داره

 ۱-قافیه به تنگ اومده که شاعر به جفنگ اومده

۲-یه دلیلی داره که حال نمیکنم کسی بدونه .

نمیدونم شاید اینا همه فقط یه شوخی بود شایدم نه کی میدونه؟!!!! از خودم بگم؟ نه بابا بیخیال ........اسرار نکن ... دیگه داری اذیتم میکنی... باشه بابا کچل شدم میگم :بچه باحالی هستم اخلاقم ۲تا قاعده کلی داره شوخی کردم اصلا قاعده نداره اصلا چرا اصرار دارین بالاخره خودتون میفهمین اینطوری هیچ وقت یادتون نمیره،اگه سوالی بود در خدمتم.باشه بابا گیر دادی .. باشه مطلبم مینویسم (چیکار کنم دیگه دوستتون دارم) راستی اعضای گروه رو که میشناسین بابا !!!پرستیژ،رسواوخودمو میگم... !!!خیله خوب فهمیدم میدونین ( به هر حال شهرته و دردسر چاره ای نیز نیست)اذیتتون نکنم فکر میکنم واسه شروع خوب بود(با یه استامینوفن حل میشه اما از دفعات بعد هیچ قولی نمیدم)مطمئنم که مطالب بعدی فوق العاده خواهد بود شما چطور؟.... مرسی اما از اینم بهتره.راستی یه سوال مرز شوخی و جدی چیه؟ منتظرم

 یا هو. مشکوک

واسه دوستای قدیمم

دوستای عزیز و بامرام و بامعرفت و قدیمیم سلام

میدونم دل خوشی از من ندارین... اما امیدوارم منو ببخشین. به خاطر همه کوتاهی ها و بی معرفتی هایی که داشتم و توی این مدت طولانی اصلا بهتون سر نزدم ولی شما با محبت خودتون شرمنده ام کردین...

من عوض شدم؛ خیلی زیاد. و تقریبا همه چیزم رو هم عوض کردم. اسمم (که گذاشتم پرستیژ)، تیپم، مدل موهام، محل کارم و حتی باشگاه ورزشی که اونجا تمرین میکردم...

دیگه نمیخوام به زندگی سابقم برگردم و از کسی که الان هستم خوشحال و راضی ام و با همه سختی هاش بازم خدا رو شاکرم... و برای همه آرزوی شادی و خوشبختی میکنم... چه دوست، چه دشمن...

از شما هم خواهش میکنم من جدید رو بشناسین و قبول کنین...

به داشتن دوستای خوبی مثل شما افتخار میکنم و امیدوارم روزی برسه که بتونم محبتتون رو جبران کنم....

اگه اسمتون رو نمیبرم منو ببخشین آخه معذورات این وبلاگ جدید رو که بهتون گفته ام. شما هم لطف کنین اشاره ای به گذشته ها نکنید تا ایشالله به یاری خداوند آینده ای زیبا بسازیم....

پس بزن قدش و با گروه پسران بمب گذار که دانشگاه رو میترکونند هم قدم شو....

بازم مرسی از لطف و محبت بی دریغ و بدون چشم داشت شما!

دوستدار شما؛ پرستیژ

من افسانه ام موش دارد!!

خب بالاخره شاهد اکران فیلم زیبا و دیدنی من افسانه ام محصول ۲۰۰۷ امریکا در سینمای تالار وحدت دانشگاه بودیم....

روزهای سه شنبه و چهارشنبه همین هفته گذشته این فیلم دو بار اکران شد و هر بار با استقبال بی نظیر دانشجوهای عزیز مواجه شد به طوری که دو طبقه سالن کاملا پر شد و نگرانی مسئولین از سرریز کردن دوستان از طبقه دوم بود!! برای کسانی که زیاد اهل فیلم نیستند بگم که این فیلم هنوز در اکران سینماهای جهانه و مدتی در صدر جدول Box Office قرار داشت!

البته کار بی سابقه ای نبود، به هر حال هرچی که باشه بعد از قراردادی که با هالیوود بستیم (که اینجانب شخصا نماینده کانون فیلم دانشگاه بودم و با آقای دنر ویلیامز نماینده هالیوود (که اتفاقا خیلی تاکید داشت اسمش رو دینر تلفظ نکنیم!!) در دوبی این قرارداد رو امضاء کردیم) اکران فیلمهای روز دنیا در سینمای دانشگاه امری عادی و بدیهی شد... (بعله این پرستیژخان رو دست کم نگیرید دوستان)

مدتی پیش هم همزمان با سینماهای امریکا و اروپا فیلم Departed با هنرمندی بازیگران نامی مثل مت دیمون (بازیگر مجموعه فیلمهای اولتیماتوم بورن و بسیاری فیلمهای زیبای دیگه) و براد پیت (بازیگر فیلم هفت و یازده مرد اوشن و...) و فوق ستاره سینمای جهان جک نیکلسون (بازیگر فیلم درخشش و ویدئوی کامران و هومن!!!) و کارگردانی بی نظیر مارتین اسکورسیزی، اکران شد و این فیلمم شدیدا مورد توجه و استقبال قرار گرفت....

به هر حال اینم از ماجرای فیلمهای دانشگاهی!

 

راستی به خبری که هم اکنون به دستم رسید توجه فرمایید:

طبق شنیده ها بوفه مرکزی آقایون واقع در ضلع این طرفی سلف سرویس موش دارد و موشهایش هم گوش دارند و اتفاقا به سرعت برق و باد هم دویده و اخبار و گفتگوهای بعضا خصوصی را با دلیل یا بی دلیل، بدون کم و کاست یا با اضافات ویژه، به گوشی افراد شناس و ناشناس، مربوط و بی ربط، دوست و دشمن می رسانند. لذا از تمام دانشجویان پسر تقاضامندیم هنگام صحبت کردن در اطراف خود تله موش با مقادیری پوست خیار (به علت گرونی گردو از پیشنهاد آن صرف نظر نمودیم) کار گذاشته و حتی المقدور آرام یا درگوشی صحبت کنند و اصلا به زشتی کار خود توجه نکنند!

شایان ذکر است که موش مشاهده شده قدری چاق است و با چشمان قلمبه خود بدجور به شما خیره میشود و لیموناد را با علاقه فراوان مینوشد!

از دانشجویان دختر نیز تقاضامندیم چنانچه در بوفه خودشان هم موشی مشاهده نمودند مراتب را به واحد خبری Bomber Boys Band اطلاع دهند.

با تشکر این بود چکیده گزارشات این مدت دانشگاه!

امضاء: پرستیژ

از دانشگاه

بیاین یه گذری هم داشته باشیم به دانشگاه!

میگن بین المللی شده، دانشگاه باهنر کرمان رو میگم، ولی ما که چیزی ازش ندیدیم. از اواسط ترم پیش یهو دیدیم تو دانشگاه بلوایی شد و افتادن به جون فضاهای سبز دانشگاه که دستی به سر و روشون بکشن... حالا خداوکیلی بهار که بشه، دیگه کسی نمیتونه میدون وحدت و باغچه ها و خصوصا Love Street  رو بشناسه. خیلی عوض شده. ولی کاش یه خرده هم سر و سامونی به وضعیت دانشکده های دانشگاه می دادن! من نمیدونم چند وقته که ارزیابی اساتید آخر هر ترم انجام میشه ولی امیدوارم که هرچه سریعتر تاثیر این ارزیابی ها رو با چشم غیرمسلح هم ببینیم.

راستی یه نکته ای الان یادم افتاد! توی وبسایت دانشگاه که میری، اونجا که میخوای ارزیابی دانشگاه رو انجام بدی (بعد از ارزیابی اساتید) به احتمال قریب به یقین بهت  پیغام میده: شما برای ارزیابی دانشگاه انتخاب نشده اید!

من نمی فهمم اگه قراره اشخاص خاصی ارزیابی رو انجام بدن آیا واقعا اون تاثیری که باید داشته باشه رو خواهد داشت؟ اصلا این افراد خاص رو کی انتخاب میکنه؟ چه جوری؟ و روی چه حسابی؟ خدایی بهتر نبود که همه می تونستند نظرات خودشون رو بدن؟؟ 

یه کار خوبی که اخیرا توسط کانون یاریگران (یکی از کانونهای دانشجویی دانشگاه) انجام شده طرحیه که با کمک دانشجوهای علاقمند، ترتیبی داده میشه که بچه های بی سرپرست می تونن در آینده سرمایه مناسبی برای زندگی و کار داشته باشند. قضیه از این قراره که برای هر کودک بی سرپرست (که با یکی دوتا پرورشگاه در موردشون صحبت شده) یه حساب پس انداز به نام کودک باز میکنند و دانشجوها هر ماه مبلغی رو به حساب هر کدوم از اونا که دوست دارند واریز میکنند، تا زمانی که بچه به سر قانونی هم نرسه اجازه نداره که به این حساب دست بزنه. خب اینجوری ظرف ۱۵ ، ۱۶ سال مبلغ قابل توجه ای جمع میشه که کودک بی سرپرست امروز و نوجوان فردا میتونه ازش استفاده کنه و ایشالله وارد دانشگاه بشه.

در قسمت دیگه ای از این طرح هم به معلولین و سالمندان کمک و رسیدگی میشه. کلا طرح خوب و جالبیه که همین جا به مسئولین این کانون تبریک میگم و امیدوارم با استقبال دانشجوها همراه بشه. (برای اطلاعات بیشتر: طبقه دوم ساختمان امور فرهنگی، بخش کانونها، انتهای سالن)

راستی چند نفر تا حالا اون ساعتی رو که بالای ساختمون D نصب شده رو دیدین؟؟ من که ترم پیش به طور کاملا اتفاقی دیدمش!! خدایی نمیدونم فلسفه اش چیه؟ آخه کارم نمیکنه و اینقدر کوچیکه که اصلا به چشم هم نمیاد!!

شنیدم اسکناسهای ۱۰هزار تومنی هم قراره بیاد! پس دانشجوهای عزیز خیالتون راحت باشه که از این به بعد دیگه جیباتون سنگین نمیشه و میتونید به راحتی پولهاتون رو با خودتون حمل کنید!!! ولی از شوخی گذشته توصیه من اینه که از کارتهای اعتباری استفاده کنید، خصوصا که دو دستگاه ATM در دانشگاه شناسایی شده که البته بگذریم از اینکه عموما یا شلوغن یا خراب!

خبر آخر هم این که به زودی شاهد دوربین مخفی های بی نظیری خواهید بود که در محیط دانشگاه توسط اینجانبان تهیه شده. شک ندارم که از دیدن این صحنه های دیدنی لذتها خواهید برد!

امضاء: پرستیژ

از کجا؟

بابا دیگه ای ول دارین به خدا!

من یکی که دیگه تسلیمم. ولی خدایی موندم این همه حرف رو از کجاتون در می آرید؟

ولی دیگه بیخیالم، مثل ترم اول! یعنی این موضوع دیشب تصویب شد وقتی که با رسوا و مشکوک جلسه داشتیم. منم که یه خرده داغ کرده بود آسه آسه کوتاه اومدم....

دیگه هم نمیخوام در این موارد حرفی بزنم! اینقدر حرف درآرید تا بترکید! از قدیم گفتن حسود هرگز نیاسود. (ما هم که کم موضوع نداریم واسه حسودی شماها! اعتماد به نفس رو حال کردین خداییش؟)

امروز یه سخن ماندگار به یه دوست زدم که حیفم میاد به شماها هم نزنم! بهش گفتم کاری که تو راحت انجام میدی، دیگران هم میتونن راحت انجام بدن... البته باید تفسیر حرفم رو هم بخونین چون میدونم اینقدر نغز و شیوا گفته ام که یه خرده واسه بعضی ها سنگینه (!!!) منظورم این بود که اگه راحت واسه دیگران حرف درمیارین، دیگران هم راحت واسه شما حرف در میارن، اگه راحت به دیگران میخندین، دیگران هم راحت به شما میخندن و الی آخر..... (حالا که خب فکرش رو میکنم میبینم منظورم همون از هر دست بدی از همون دست میگیری، بود!)

بگذرین!

راستی تقصیر من نیست که این دو تا (مشکوک و رسوا) تنبل تشریف دارن و مطلب کم میدن! تقصیر اونام نیست که من حرف زیاد دارم و هر دفعه کلی وقت همه رو می گیرم!

حالا تا بعد!

امضاء: پرستیژ

برای شماست!

 

قبلا در این مکان مطلبی برای شما نصب شده بود...

 

امضاء: پرستیژ

دانشگاه هم دانشگاه های قدیم!

یادش بخیر! چه زود گذشت... اون موقع ها که ما دانشجو بودیم (سال ۴۰، ۴۲ تقریبا) اصلا دانشگاه ها اینجوری نبود که! خیلی افتضاح بود...!

 

اون موقع ها وقتی میدونستی باید درس ایکس و ایگرگ رو توی این ترم برداری، ۱۰۰ درصد این دوتا با هم تداخل داشتن، اما الان چی؟ استغفرالله! اصلا تداخلی در کار نیست. حتی درسای ترم بعدیت هم با درسای ترم آخرت تداخل نداره چه برسه به این ترم.

 

اون موقع ها وقتی استادت مثلا لیسانس ریاضی داشت، شیمی و زیست شناسی و کشاورزی و معارف و حتی گاهی اوقات تربیت بدنی ۲ رو هم تدریس می کرد. اما الان هر استادی فقط واسه یه درسه! خدا خیرشون بده، آخه اینجوری هیچ وقت مجبور نیستی مثل دبستان از صبح که میری دانشگاه تا شب فقط با یه استاد سر و کله بزنی.

 

اون روزا وقتی که روی برگت به اندازه ۲۶ نمره مینوشتی شاید به زور چند تا التماس و دو سه روز دم دفتر استاد وایستادن و نهایتا یه گردگیری مختصر روز میز استاد، شاید، شاید بهت ۱۰ میداد که حداقل پاس بشی. دیگه به استاد مربوط نبود که بابا این درست سه چهار واحده، مشروط میشم ها! تچ! هیچ ربطی به استاد که نداشت هیچ، رئیس بخشت هم میگفت خب استاده، هرکاری دلش بخواد میکنه.... اما الان واقعا باید خدا رو شکر کرد، که وقتی اندازه ۸ نمره مینویسی بدون اینکه استاد حتی تو رو یه بار سر کلاس دیده باشه، بهت میده ۱۹.۵!

 

یادم میاد اون زمان وقتی استاد میگفت برید راجع به فلان موضوع تحقیق کنین، هیچ کس اهمیتی نمیداد و اون معدود بیچاره هایی هم که وسط فرجه ها به بدبختی یه تحقیق ۵۰ صفحه ای جمع و جور میکردن (آخه یادتون که هست اون زمان هنوز گوگل به دنیا نیومده بود) با هزار ذوق و شوق و به امید حداکثر یه لبخند استادی (یا همون نیم نمره دانشجویی) میرفتن دم دفتر استاد، استاد میگفت: من کی گفتم تحقیق بیارین؟ من حال ندارم بخونمش ... نه نه اینجام نذارش دورم شلوغ میشه دارم سوال طرح میکنم!

اما الان چی؟ اصلا استاد حرفی از تحقیق نزده، ۳۸ نفر از دانشجو میفتن توی کتابهای مختلف و منابع اطلاعاتی و کتابخونه های دانشکده های مختلف که دو سه صفحه ناقابل بنویسن و استادم با دیدن اونا، با دقت تمام تحقیق ها رو مطالعه می کنه و همه رفرنس ها رو چک میکنه و آخر سر با وسواس شدید به هر کس همون نمره ای که لیاقتش رو داره میده.

 

دیگه از سلف سرویس دانشگاه نگم که ما شهرستانی های بیچاره اون موقع ها چی میکشیدیم (آخه اون زمان فقط تهران دانشگاه داشت، حتما یادتون هست). همه جور حشرات موذی و غیر موذی توی غذاهامون بود، اینجانب شخصا مقادیری سوسک وسط قرمه سبزی پیدا کردم که استثنا اون روز با چمنهای دانشگاه پخته نشده بود. با چشمان مبارک خودم هم موشی رو دیدم که با فراغت بال و از روی حوصله از سلف سرویس خانمهای محترم (که شدیدا مشغول جیغ زدنهای دسته جمعی بودند، چراکه فکر میکنم نزدیک یکی از همین ایام خاص بود و مشغول تمرین آواز بودند) بیرون آمده و به سمت آشپزخانه روانه شد. اینجوری که به نظر میومد آقا موشه به این سر و صداها عادت داشت، چه میدونم شاید خونه اش همون حوالی بوده و داشت میرفت اداره! اما الان چی؟ غذای همیشه گرم و نرم و دلنشینی که به این راحتی ها ته نشین نمیشه. یه روز قبل از اینکه چمن ها دانشگاه رو کوتاه کنن، قرمه میپزن و دو هفته قبل از کم شدن خرده سنگای جلوی دانشکده امون عدس پلو و بلافاصله لوبیا پلو. تا از هر نظر مطمئن باشیم که غذای ما حقیقت داره! تمام درزها، سوراخها، حفره ها، چاله ها، مجاری و خلاصه هرگونه راه ورود حیوانات درنده به سلف سرویس و خصوصا آشپزخانه هم مسدود شده!

 

راستی اون روزا، تمام دانشجوهای عزیزم که غذاشون رو میخوردن سینی های غذا رو ول میکردن روی میز و انگار نه انگار که این باعث این تلفات اونها بودن، راهشون میگرفتن و میرفتن که یه چرتی بزنن، بیخیال از اینکه این بنده های خدا که باید ته مونده بشقاب های اونها رو جمع کنن هم آدمن و مهمتر اینکه هنوز غذا هم نخوردن. اما الان واقعا خدا خیری به این فرهنگ بده که اینقدر زود جای خودش رو بین همه (خصوصا دانشجوها) باز کرده، آخه هرکس غذاشو میخوره، تا ظرفش رو شسته و تمیز تحویل سرپرست سلف نده که بیرون نمیره، حتی همه لیوانای یه بار مصرف رو هم میشکونن و درست میندازن توی سطل مخصوص. دیگه اینجوری لازم هم نیست که روی در و دیوار هزار مدل التماس کنن که بابا سه چهار هزار دانشجو و دو کارمند؟ لیوان یه بار مصرف واسه یه بار مصرفه!

 

از همه این حرفا بگذریم، اون موقع ها وقتی میگفتن کلاس ساعت ۱۱:۳۰ تشکیل میشه، هییییییچ کس دیرتر از ۱۱:۲۵ روی صندلیش نشسته بود... اما این روزا، ۱۲:۲۷ دقیقه با هزار جور بد و بیراه به ترافیک و شماره کلاس و صبحانه ای که آماده نبود و کارت سوخت، دوستمون وارد کلاس میشه، سلام گرمی به استاد میکنه و با علاقه میره ردیف اول میشینه...

 

خداییش دانشگاه هم دانشگاه های قدیم!

این گزارشم طولانی شد، پس بقیه اش باشه واسه بعدا...

امضاء: پرستیژ

ضرب المثل

میازار موری که دانه کش است که جان دارد و جانم به قربانت ولی حالا چرا عاقل کند کاری که باز آید به کنعان، غم مخور. کلبه احزان شود روزی ز سر سنگ عقابی با عقاب به هوا برخاستن توانستن است و غاز با غاز همسایه مرغ است...

دوستیِ من و تو مانند میخ طویله ایست که هیچ کره خری قادر به کندن آن نیست!

ادامه دارد!

امضاء: پرستیژ

بخند

آدمک آخر دنیاست، بخند

آدمک مرگ همین جاست، بخند

دست خطی که تو را عاشق کرد

شوخی کاغذی ماست، بخند

آدمک مست نشی گریه کنی

کل دنیا سراب است، بخند

اون خدایی که بزرگش خواندی

به خدا مثل تو تنهاست، بخند

امضاء: یه دوست

چشم نداری یا عقل؟

حواست به منه یا نه؟

آره با توام، خودِ خودِ تو.... تو که چشم داری زیر میز کتابخونه و پشت درختهای لاو استریت رو هم میبینی، ولی چشم نداری که یه نگاهی به خودت بندازی و احتمالا چیزایی که داری واسه خودت توی اون دنیا آماده می کنی... البته شایدم عقل نداری، که خداوند خودش به نادونهایی مثل تو وعده قشنگی داده: هیزم آتش جهنم!

آخه خدا وکیلی اینقدر لذت داره پشت سر مردم حرف درآوردن که حاضری با آبروی دیگران بازی کنی؟؟

چی؟ حقیقت داره؟؟ ....  عجب! ببینم می تونی برام اثباتش کنی؟ .... نمیخوای؟ چرا نمیخوای؟ دیگه از چی می ترسی؟ همه که تو رو شناختنت.... لازم نمیبینی؟ هه هه هه! جراتش رو نداری، چون می دونی چنین چیزایی حقیقت نداره، مثلا میای محبت و وفاداری خودت رو نشون بدی؟؟ میای میگی: آره پشت سر بعضیا دارن بعضی حرفا رو میزنن؟

عزیزم پات رو کنار نکش، آخه کفشت وسط میدون جا مونده!! دفعه بعدی با دقت بیشتری عمل کن، چون حسادت و حقارت از چشمای آدما معلوم میشه نه از حرفا و رفتارشون... تازه تو که رفتارت هم سرشار از سوتی بود، اصلا نافرم تابلو بودی ...

هنوزم حواست با منه؟

داری ضربدر صفحه رو میزنی؟ میخوای این صفحه رو ببندی؟ بشینی فکر کنی واسه شایعه بعدی؟ از کی درمیری؟ از من؟ از خودت؟ از خدا هم می تونی در بری؟؟

کاش جهنم هم ضربدر داشت که وقتی میزدی دیگه صفحه اش بسته میشد! نه؟

قبل از اینکه با بد و بیراه بری، بذار بگم که پرستیژ بخشیدت و امیدوارم خدا هم تو رو ببخشه... اینا اصلا مهم نیست، آخرش چند سال دیگه است که باید همدیگه رو تحمل کنیم نه؟ واسه خودت میگم عزیزم، نذار توی آتیش حسادت خودت بسوزی. از ما گفتن بود!

راستی بذار واسه شایعه بعدیت بهت آمار بدم که زیادی فسفر نسوزونی، آره برو دانشگاه رو پر کن، بگو پرستیژ عاشق شده... این خوبه، داغه داغ هم هست... 

امضاء: پرستیژ

کلاسهای تشکیل نشده!

قاعدتا در هفته دوم دانشگاه از لحاظ آموزشی هستیم اما به تجربه ثابت شده که اواسط هفته سوم اصولا اوایل هفته اول دانشجویی و خصوصا اساتیدی شده!

با این حساب وقتی که استادت از مدیران رده بالای بورس هم باشه دیگه نباید انتظار داشته باشی که کلاست تشکیل بشه! خدا خیرش بده که اقلا من بازی استقلال رو دیدم (که خدا رو شکر برد!!)

جالب ترین نکته اینجاست که شماره کلاسها بعد از انتخاب واحد و ارائه برنامه هفتگی اولیه به دانشجوها، عوض شد و بر حسب اتفاق یکی از اساتید ما خبر نداشت و به کلاس قبلی رفت، وقتی این هفته اومد سر کلاس اصلی می خواست واسه ما غیبت بزنه!!!!

اینم از دردسرهای دانشجویی! آدم زن بگیره فکر کنم راحت تر باشه!!!

تا بعد،

امضاء: پرستیژ

شروع می کنیم

با سلام!

شروع به کار رسمی وبلاگ اکسیژن را اعلام می کنیم....

زین پس با شما خواهیم بود ....