اکسیژن دانشجویی

کاری از (Bomber Boys Band (3B

اکسیژن دانشجویی

کاری از (Bomber Boys Band (3B

یک داستان واقعی!!

(این مطلب رو به سفارش مستقیم رسوا و مشکوک مینویسم پس به من خرده نگیرید لطفا! در ضمن این مطلب بر اساس یک داستان واقعی نوشته شده است!)

روز شنبه از صبح منتظر اون اتفاق تاریخی بودیم! خبرش رسیده بود که عصرش یکی از بچه ها قراره با دختری که جدیدا باهاش آشنا شده بود برن کافی شاپ! ما هم که اصولا خوراکمون اینجور جاهاست شدید منتظر بودیم زودتر عصر بشه و آمار طرف رو بگیریم!

طبق بررسیهای به عمل آمده نهایتا کمیسر رسوا محل قرار رو فاش کرد و کارآگاه مشکوک هم توصیه کرد که با اینحال تعقیب و گریز رو بیخیال نشیم و منم معصومانه پذیرفتم!!!

ساعت ملاقات هم لو رفت (ساعت ۶) و ما ساعت حدود ۵ با دستی پر سراغ اون بنده خدای از همه جا بی خبر رفتیم و یهووو همه چیز رو براش رو کردیم!! طرف عین بوقلمونی که منتظر سوخاری شدن بود، هاج و واج به ما نگاه کرد و نهایتا با لبخندی گفت: شماها به کسی چیزی نمیگید نه؟؟ اتفاقا ما هم نیشهامون رو تا نزدیکای گوشهامون باز کردیم و گفتیم: به شرطی که ما رو هم ببری!!

بنده خدا دیگه اون موقع نمیتونست قرارش رو به هم بزنه چون خفن ضایع داشت! در ضمن میدونست که ما آدمهای فوق العاده نامردی (البته در این موارد فقط!) هستیم و کارش تنها به یک پیامک (!!) بود... ناچارا رضایت داد ولی گفت: آخه اون تنهاست... اولین باره که قرار گذاشتم باهاش! نمیشه که من شما سه تا نره خر رو ببرم!

ما هم یه خرده فکر کردیم و دیدیم کم بیراه نمیگه! چون همیشه ما عدالت محور بودیم گفتیم باشه حالا بیا بریم ببینیم چی میشه طرفم از رفیقای درجه یک ماست و اونم کوتاه اومد! فقط به ما گفت که شما بعد از من با چند دقیقه تاخیر میاین تو، اصلا هم منو نمیشناسین!! ما هم عین بچه های خوب و گوش به حرف کن گفتیم چشم!!

خلاصه کلام راه افتادیم از دانشگاه رفتیم و حدود ۵:۴۵ یک دفعه ما سه تا یادمون اومد که ای دل غافل! ما که هیچ کدوم پول همرامون نیست (از شما چه پنهون ظهرش هم به دلیل کمبود پول و نداشتن رزور غذای سلف و شلوغی وحشتناک بوفه ناچارا با کیک و آبمیوه معده های خالیمون رو گول زدیم!) انصافا من اومدم تریپ مرام بذارم و رفتم تا از کارت اعتباریم پول بردارم اما نمیدونم چی شد که ATM دلش نمیخواست به من پول بده!

ما هم کم نیاوردیم و جیبای طرف رو حسابی گشتیم و نهایتا مقادیری پول که به نظرمون اضافه بر خرج خودش و دختر خانم محترم بود ازش گرفتیم و این وسط سه چهارتا فحش هم خوردیم!!! ولی بنده خدا چون داغ قرار ملاقاتش بود هیچ چاره ای نداشت!

رفتیم و با دقایقی تاخیر رفیقمون رسید نزدیکای کافی شاپ قرار ملاقات! طبق قراری که داشتیم اون جلوتر رفت و ما هم پشت سرش... این دوستمون یه خرده از قد و قواره و قیافه دختر خانم برامون گفته بود... وقتی که دوستمون وارد کافی شاپ شد، چند دقیقه بعدش که ما رسیدیم دیدیم یه دختر خانمی (تقریبا مشابه با همون چیزایی که دوستمون گفته بود) بیرون و دم در کافی شاپ منتظر وایساده! از کنارش با خونسردی رد شدیم و رفتیم پایین تر و به اتفاق آرا گفتیم که حتما خودش بوده! منم سریع زنگ زدم به دوستمون که بابا این بنده خدا بیرون وایساده بهش بگو بیاد تو، زشته، خوبیت نداره دختر دم در وایسه!! اونم بهش زنگ زده بود و دختر خانم هم گفته بود که باشه الان میام... دیگه شک نداشتیم که طرف خودش بوده!

این وسط یهو پیشنهادی از یه جایی (!!) فرستاده شد که بیاین بریم بهش پیشنهاد آشنایی بدیم!! ببینیم چی کار میکنه؟ جواب آمد که بابا بیخیال! یهو با این رفیقمون میریزه رو هم، بعدشم ما رو میبینه و گندش بدجور در میاد! مجددا پافشاری شد که خب اونجوری میگیم از طرف دوستمون بودیم و میخواستیم امتحانش کنیم! خلاصه بعد از کش و قوسهای فراوان نهایتا تصمیم بر این شد که فقط بریم ازش ساعت بپرسیم و اگه گفت که ساعتم رو دادم و به جاش کارت تلفن گرفتم، دست رفیقمون رو بگیریم و دمها روی کول و فرار!!

مشکوک سرک کشید که ببینه دخترخانم محترم هنوز دم در وایساده یا رفته تو؟ که از قرار چشم تو چشم هم شدن و خیطی بالا اومد! مشکوک پرید این طرف و گفت بچه ها تو کافی شاپ رفتنو بیخیال شیم که طرف ناجور منو دید!!

یه دفعه من چشمان مبارکم افتاد به یه ساندویچ سرد فروشی که دقیقا اون طرف خیابون و جلوی ما بود!! پولهایی که از بنده خدا چاپیده بودیم و شمردم و با یه حساب سرانگشتی فهمیدم که اگه ساندیچ سر بخوریم تازه پول زیاد هم میاریم!!! اما این پیشنهاد شکم پرستانه من رد شده و گفته شد که لذت اذیت کردن در حال حاضر بیشتر از سیر شدنه!! و باتوجه به اینکه ناهار هم نخورده بودیم و از صبح دانشگاه بودیم، خداییش گرفتن این تصمیم کار خیلی سختی بود... ولی ما با گذاشتن صدا خفه کن روی معده هامون (جهت جلوگیری از شنیده شدن صدای قار و قور گشنگی توسط سایرین!) قصد عزیمت به سمت کافی شاپ رو داشتیم... در همین حین ۲،۳ اتفاق همزمان افتاد! اول اینکه کاشف به عمل اومد که دخترخانم منتظر بالاخره رضایت دادن تشریف ببرن پیش دوست ما! دوم اینکه در نزدیکی ما دخترخانم جدیدی با تیپی خفن و Fashion خالص به ما نزدیک میشد و سوم اینکه مشکوک خطاب به ما گفت که بیاین بریم حالا تا بعد و منم گفتم چی چی رو بریم؟ یه ساعت طرف رو تیغیدیم بریم یه چیزی بخوریم و یه خرده بخندیم! کجا بریم؟ که در همین فاصله اون دخترخانم جدید از کنار ما عبور میکرد!

بعد از عبور ایشون بحث سر این شد که شاید این همون دختری بوده که رفیقمون میگفت ولی با این جمله من بحث تموم شد: این؟ این عمرا نگاه به رفیق ما نمیکنه! چی میگین شماها؟؟؟

سرتون رو درد نیارم که ما با اعتماد به نفس وحشتناک بالا وارد کافی شاپ شده و از دیدن ۲ منظره، چند لحظه به طور کامل سرجامون خشکمون زد و طبق تعاریف بعدی قیافه هامون شدیدا شبیه به ابله ها شده بود!!!!

صحنه اول دیدن دخترخانم منتظر دم در کافی شاپ بود که با آقای سیبیل کلفت و خطری سر یه میز نشسته بودند (که در اینجا ما خدا رو شکر کردیم که به این دخترخانم پیشنهاد آشنایی ـ حتی برای امتحان کردنش هم ـ ندادیم!!)

اما صحنه دوم که بیشتر حضار گرامی رو تحت تاثیر قرار داد دیدن دخترخانم جدید (تریپ خفن) سر میز دوستمون بود که مشغول احوالپرسی و خوش و بش بودند!!!! خودتون میزان کش اومدن فکهای ما رو در اون لحظه حساب کنید!!

خلاصه بعد از اینکه به خودمون اومدیم یه میز انتخاب کردیم و نشستیم. حالا باید تصمیم میگرفتیم که میخوایم چی کار کنیم و چه بلایی سر این رفیقمون بیاریم؟؟ .....

ادامه دارد ...

امضاء: پرستیژ رسوا مشکوک

و شهر شلوغ میشود!

سلام به همه

اینجور که از شواهد امر پیداست بالاخره وبلاگ خوانندگانی از دانشگاه خودمون هم پیدا کرده!! البته من هنوز نفهمیدم که چطور این اتفاق افتاده؟ ولی هرچی که هست اتفاق میمونی بود!

خبر دیگه هم اینکه به زودی همکار جدید به وبلاگ اضافه خواهد شد که فکر میکنم قراره مقداری از حقوق خانمها در وبلاگ دفاع کنه (فکر کنم یه خرده که بگذره با رسوا دچار اختلافات شدید بشن!) به هر حال پیشاپیش ورود ایشون رو تبریک میگیم...

از این حرفا که بگذریم دو روز از شروع رسمی کلاسهای دانشگاه گذشته و در این دو روزی که دانشگاه بودیم جاتون خالی حسابیییی تیپ ها و قیافه های جدید دیدیدم!! به طوری که حتی بعضی ها رو اصلا نشناختیم و بعد از کمی دقت متوجه شدیم که بابا این همون بنده خدای قبل از عیده!! خدا خیر بده به این عید و عیدی ها!!

این دو روز همه اساتید محترم تشریف آوردن و برحسب اتفاق یکیشون وعده یک کوئیز هم بهمون داد!! البته تعدادی از دانشجوهای شهرستانی هنوز علاقه ای به حضور در کلاسها از خودشون نشون ندادن و بازهم بر حسب اتفاق، انگار ظرف این ۲۰ روز ما رو هم به کلی از یاد برده اند! چراکه امروز درست شونه به شونه از کنار ۳تا از همکلاسی ها (توی خیابون) رد شدیم و اصلا ما رو به جا نیاوردند!! فکر کنم دوباره باید یه اردوی معارفه برگزار کنیم!! البته دیگه داریم عادت میکنیم به این خصلت بچه های کلاس که بعد از هر تعطیلاتی که یه خرده طولانی میشه، یه کم طول میکشه تا دوباره Reset شده و ویندوزشون بالا بیاد و بچه ها را به جا بیارن!

امروز با یکی از دوستام رفتیم بیرون! البته اولش قصدم سرخر (معذرت میخوام واژه معادلی براش پیدا نکردم!) شدن واسه یه بنده خدایی داشتیم که شدیدا دچار پیچش شده و بیخیال شدیم!

کلی پیاده روی کردیم و لذتها بردیم! ۵شنبه شب که با بچه ها بیرون بودیم، خدایی اینقدر شلوغ نبود که امروز بعدازظهر بود! تازه هنوز هوا روشن بود، کم کم شلوغتر هم میشد که ما تصمیم گرفتیم دست رو دلمون بذاریم و چشم و گوشمون رو ببنیدم و بریم خونه! (البته شخصا به خاطر بازی منچستریونایتد قصد عزیمت به منزل رو داشتم که منچستر هم گند زد و مساوی کرد و منو شدیدا پشیمون کرد که اون منظره های دیدنی رو رها کرده و به خونه رفته بودم!)

ولی جدا از شوخی، شهرهایی مثل کرمان یا بیرجند (از بقیه شهرها خیلی خبر ندارم) وقتی که تعطیلات دانشجویی تموم میشه، یه دفعه انگار یه خون تازه وارد شهر میشه. اصلا شهر جون میگیره و از حالت شهر ارواح خارج میشه! حالا تعطیلات عید خیلی هم خلوت نبود ولی خدایی وقتی دانشجوها میان اصلا شهر یه حال و هوای دیگه میشه! خدا زیادشون کنه!

راستی روزهای اول درس و کلاس بعد از تعطیلات چطور بود؟؟ خدایی چندتا کلاسو پیچوندید واسه اینکه حوصله نداشتید؟؟؟ غریبه تو جمع نیست، راحت باشید!!

بیشتر وقتتون رو نمیگیرم؛ با اضافه شدن عضو جدید احتمالا باید کوتاهتر بنویسم تا شما فرصت کنید همه مطالب رو بخونید...

امضاء: پرستیژ

پایان تعطیلات!

بالاخره تعطیلات تموم شد!

دیگه از فردا رسما باید بریم سر کلاسها و دیگه هیچ بهانه ای هم پذیرفته نیست! البته دوستانی که احتمالا خیلی بهشون توی مسافرتهای نوروزی خوش گذشته میتونند از سرمایه های نه چندان زیاد غیبت هاشون مقادیری رو خرج کنند اما توصیه من بازگشت هرچه زودتر است! چون من اعتقاد دارم هرچی پشت کاری بیشتر باد بیفته، برگشت به سراغ اون کار سخت تر میشه... اینم راهیه که بالاخره باید بریم، پس بهتره با بی علاقگی و تنبلی نباشه...

روز ۴شنبه عین این بچه های نیییک روزگار رفتم دانشگاه... جاتون خالی!‌ غیر از تعدادی گربه چاق و خوشگل و چندتا کلاغ سیاه و زشت (و البته چندتا انسان که چون تعدادشون در مقابل حیوانات کمتر بود اهمیت چندانی نداشت) کسی نبود! ولی تا دلتون بخواد دانشگاه قشنگ بود... Love Street رو که دیگه نگید! همه درختها سبز و فوق العاده زیبا! چمنها هم جوونه های تازه زده بودند، این آبپاش ها رو هم باز گذاشته بودند و با هر بادی که میومد قطره های آب میخورد به صورتت (البته اگه توی Love Street و روی یکی از نیمکتهای نزدیک به اونا می بودی) و خلاصه یه عطر و بوی عجیبی توی هوا بود... خوب یادمه که پارسال اینقدر هوا خفن نبود، البته شاید چون تنها بودم و دانشگاه هم حسابی خلوت بود اینجوری به نظرم اومده ولی در کل خیلی حال داد که جاتون خالی!

من برای کاری رفته بودم دانشگاه که البته خوشبختانه کار هم انجام شد ولی نمیدونم بقیه برای چی اومده بودند؟؟ اتفاقا یکی از اساتید هم که ما باهاش کلاس داشتیم اومده بود! میخواست بره سر کلاس که مثل اینکه کسی نبوده!! برامون یه جلسه اضافه گذاشت و یکی از Altهامون رو حذف کرد!!

۵شنبه هم کلاس داشتیم که البته من دیگه نرفتم ببینم که چه خبر بوده! چون راستش در خواب ناز بودم... این تعطیلات یکی از بدیهاش اینه که آدم رو خواب آلو میکنه... حالا من بیچاره که شنبه ساعت ۷ کلاس دارم و باید ۶ بیدار باشم باید چی کار کنم؟؟؟

دیروز هم با مشکوک و رسوا و یکی دیگه از دوستانمون بازی استقلال - پیروزی رو نگاه کردیم... جاتون خالی خیلی حال داد اما حیف شد که بازم استقلال نتونست گل زده اش رو حفظ کنه! آرش برهانی هم که مثل همیشه گل کاشت! حسابی آبروی ما کرمونی ها رو برده این پسر!! ولی بچه خیلی خوبی به خدا... نمیدونم چرا الان اینجوری شده؟

امروز هم که جمعه است و من بالاخره فرصت کردم بیام نت که هم یه ارسال داشته باشم و هم به دوستای خوبم سری بزنم...

حالا ایشالله از فردا دوباره وبلاگ روند دانشگاهی خودش رو ادامه میده!

کلاسهای خوبی داشته باشید!!

امضاء: پرستیژ

شوق تماشا

به من گفته بودند ،

و خود نیز همیشه چنین می پنداشتم

که ستاره ها را تنها در آسمان می شود یافت...

اما چندی است که

دریافته ام روی زمین هم ستاره های زیادی وجود دارد،

اگر من شوق تماشایشان را داشته باشم...

 

امضاء: پرستیژ

۱۳ بدر هست ولی... درختها رو بهم گره نزنین!

فردا 13 بدره،خودتون میدونین که تو این روز،دختر های ترشیده و دم بخت چقدر سبزه گره میزنن تا بختشون وا بشه!!! دلم بحالشون می سوزه... آخه مجبورن... اگه من هم دختر بودم،تو این روزگار کمبود شوهر ، به هر در و دیواری میزدم تا به مرادم برسم...! سخته... ولی ممکنه! در هر صورت امیدوارم که طبیعت رو داغون نکنین(این یه خواهش بود)! یه بار نرین درختارو بهم گره بزنین..! چون فکر نکنم نتیجه بگیرین تازه شاید نتیجه عکس بده و شماها به طور کامل بترشین...! امیدوارم به همتون خوش بگذره...!

(کلام آخر: گذشت رو از درخت یاد می گیرم که سایه اش رو از سر هیزم شکن هم بر نمیداره!!!!)

امضاء: رسوا

فروردینی ها بخونن!

امروز روز تولد یکی از دستای خوبمه(البته پسره)! خودش می دونه که خیلی برام عزیزه! محمدرضا جان تولدت مبارک...! امیدوارم تو سختیهای گذشته، که تو خیلی کمکم کردی،یه روزی بتونم جبران کنم... امیدوارم همیشه یار و یاور هم، مثل 2 تا برادر باشیم...

 راستی این متولدین فروردین هم برا خودشون یه خصوصیاتی دارن که تعدادی رو براتون میگم که اگه یه روز گرفتار(عاشق) این افراد شدین بدونین با کی طرف هستین: (طبق قانون first lady، اول از خانوم ها شروع میکنم)...

خصوصیات زن فروردین: معاشرتین- استقلال طلبی- خودخواهن- بخشندن- راستگو هستن- عاطفین- با اعتماد به نفس- وفارادارن- به دنبال قدرت- مهربانن- جذابن- پیگیرن- خوش اخلاقن- دقیقن- صادقن- حریصن- بی ملاحظن- از کار زیاد،متنفرن...

این کارهارو با زن فروردین نکنید: خیانت نکنین- به آرزوهایش بی توجهی نکنین- موضوعی رو مخفی نکنین و در مقابل جمع ایراد نگیرین...

این کارهارو با زن فروردین بکنید: احساسات عاشقانه بکار ببرید- رو راست باشید- غرورش رو محترم بشمارید...

  خصوصیات مرد فروردین: پر تحرکن- پر تلاشن- در تصمیم خود جدین- شیفته مطالعن- به قانون مقیدن- اهل انتقاد نیستن- نصیحت پذیر نیستن- مادی هستن- وفادارن- حسودن- متوقع هستن- خود بزرگ بینن- معاشرتین- خوش اخلاقن- خیلی پیگیرن- صادقن- بی ملاحظن...

این کارهارو با مرد فروردین نکنید: مجبور به تظاهر احساس و میلی نکنین- به او دروغ نگوئید- شخصیت کسل کننده نداشته باشید- به او بی مهری و بی توجهی نکنین  و حرکات جلف و سبک نکنین...

این کارهارو با مرد فروردین بکنید: با او رو راست باشین- خوشرو و شاد باشین- لباسهای سنگین و پوشیده بپوشید...

امیدوارم این  اطلاعات بدردتون بخوره...! در هر صورت پیشنهاد میکنم فقط با این افراد دوست باشید نه رابطه ی بالاتر دیگه ای مثل ازدواج...!

(کلام آخر : هر روز که از خواب بیدار می شی: یعنی هنوز اجازه زندگی داری... پس خوب زندگی کن!)

امضاء: رسوا

دانشگاه تعطیل... معرفت دوستان هم تعطیل..!

سلام نمی کنم... روز جمهوری اسلامی رو هم تبریک نمی گم... چون شاکیم..! از علی دائی..نه! از روزگار...نه! از  تمام دوستای بی معرفت! آره،نزدیک 3 هفته میشه که دانشگاه تعطیله و معرفت دوستان هم تعطیل شده.. آخه چرا..؟ خیلی سخته... وقتی نصفه عمرتو(بیشتر ساعات روز)  با بعضیا باشی و بهشون عادت کنی و یک دفعه... ببینی کسی دور و برت نیست... نه احوالی، نه یه sms،  حتی دریغ از یه miss'call... ولی این دوستان بی معرفت بدونن که ما هنوز تاریخ تولدشون رو یادمون هست، هنوز خاطرات برامون زنده هست... هنوز.... دوسشون داریم...!!! اصلا میدونین چیه همش تقصیر خودمه! چرا؟ آخه این دختر هایی که دو رو بره این دوستای نزدیک ما می چرخن،خودم اوردمشون! آخه خودتون میدونین وقتی یه پسر گرفتار یه دختر بشه دیگه تمام دوستاشو فراموش میکنه(البته بیشتراشون) ولی می خوام یه یادآوری برای این دوستان بکنم یادشون بیارم موقعی که عاشق شدن،گرفتار دختر مورد علاقشون شدن ،یادشون بیاد ، ببینن کدام یکی از دوستان- تو اون شرایط- کنارش بودن... معلومه که یادتون نیاد... آخه کارای کوچیک که نتیجه های بزرگ دارن،زود فراموش می شن... نمی دونم اصلا شاید گرفتارین در هر صورت  اگه الان این مطالب رو خوندین یه یادی از ما کن... 

(کلام آخر: اگه روزی ترکم کردن می فهمم که با من بودن؛ لیاقت می خواد...!)

امضاء: رسوا        

امروز برای خدا چه کردی؟

یه sms خوندم چند وقت پیش واقعا به دلم نشست و حسابی منو خجالت داد...

متنش تقریبا این بود:

هر روز چندین و چند بار گوشی موبایلمون رو برمیداریم و پیامهایی رو که دوستانمون برامون فرستاده اند میخونیم.... ولی انصافا روزی چند بار (یا بهتر بگیم چند روزی یه بار!!؟) قرآن رو برمیداریم، بازش میکنیم تا پیامهایی که خداوند، بهترین دوست هر انسانی، برامون فرستاده بخونیم؟؟

............

من واقعا خجالت میکشم از اینکه روز قیامت جلوی خدا سرمو بالا بگیرم.....

شما چی؟

 

امروز برای خدا چه کردی؟

 

امضاء: پرستیژ

توفان بی موقع؟

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت

فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت "می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد

و سرانجام روزی گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست...

فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود :

"با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست." گنجشک گفت: "لانه کوچکی داشتم ، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام . تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم؟ کجای دنیا را گرفته بود؟"

و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.

سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

خداوند با لبخندی فرمود: "ماری در راه لانه ات بود. تو در خواب بودی و هیچ نمی دانستی... باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی... و چون روز اول که آشیانه ات دادم، باردیگر تو را سرپناهی خواهم داد.

گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.

و خدا دیگر بار فرمود: "و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتی که به تو دارم، از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی.

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.

"از چه میترسی؟ مگر فراموش کرده ای که من همیشه اینجا هستم؟ روزی را بگو که آمدی و من نبودم، اما چه بسیار روزهایی که انتظارت را کشیدم و نیامدی..."

ناگاه چیزی در درون گنجشک کوچک فرو ریخت و های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.

دست نوزاشگر مهربان خدا را، بار دیگر بر سر خود احساس کرد...

............

اینو واسه دوستایی نوشتم که هنوزم به خداوند اعتماد ندارند...

چند لحظه کوتاه فکر کنید...

 

امضاء: پرستیژ

هدیه چی آوردی؟

میلاد با سعادت پیامبر مهر و رحمت، خاتم انبیاء و افتخار بشریت حضرت محمد (ص) و میلاد موسس مذهب شیعه، امام جعفر صادق (ع) بر همه مردم جهان مبارک باد (حتی کسانی که قدر عظمت ایشان و پیامشان رو درک نکرده اند که لزوما غیر مسلمان هم نیستند!!)

سلام و درود خداوند و صفوف فرشتگان الهی و تک تک اجزای عالم بر ایشان و خاندان بزرگوارشان باد که به راستی کشتی نجات بشریتند...

راستی، تا امروز همه ما جشن تولد خیلی ها رفتیم... کسانی که دوستشون داشتیم و دوستمون داشتن... خب همیشه هم براشون کادوهایی بردیم که احساس میکردیم در شان اونهاست...

حالا به لفظ خودمونی، جشن تولد پیغمبر خداست، آخرین پیغمبر خدا... فکر نکنید اینا شعاره، حضرت محمد واقعا افتخار بشریته... جهان به خاطر درک عظمت ایشون و عظمت پیامی که حاملش بوده خلق شده... این کمه؟؟ لیاقت پیامبری خداوند کمه؟ حالا فکر کنید که ایشون آخرین فرستاده الهیه...

ساده بگم، واسه این بزرگوار، چی هدیه میدی حالا که لیاقت داشتی روز تولدشون رو درک کنی؟

............

یه سوال دیگه... حاضری چی رو از دست بدی تا به جای اون یه بار، فقط یه بار دست نوازش رسول خدا (ص) روی سرت کشیده بشه و واسه چند لحظه کوتاه (خیلی کوتاه) توی آغوش ایشون سرت رو بذاری روی شونه اشون؟؟

............

امضاء: پرستیژ

درسم میخونید؟

کی باورش میشه ۵ روز از عید گذشته؟؟؟

کی باورش میشه ۱۲ روز از آخرین روزی که رفتم دانشگاه گذشته؟؟؟؟

توی این مدت الحق و الانصاف همه کار کردم جز اینکه درس بخونم! یعنی همیشه تا قبل از تعطیلات با خودم میگم: ایندفعه دیگه میشینم درس میخونم... نزدیک تعطیلات که میشه میگم: حداقل یه نگاهی به کتابا و جزوه ها میندازم....

تعطیلات که شروع میشه میشم مثل کارمندای ادارات!! خطاب به کتابهای بیچاره، هی امروز برو فردا بیا، فردا برو پس فردا بیا، پس فردا برو اصلا بعد از سیزده بیا!!!

حالا خدا وکیلی کدوماتون توی تعطیلات درس میخونین؟؟ نگید نه وقت نمیشه و از این حرفا! وقت هست خیلی بیشتر از اونی که ما نیاز داشته باشیم... ولی یه جوری پرش میکنیم نه؟

بازم نگید که بابا تعطیلات یعنی همین. یعنی بخواب، یعنی بزن و بکوب و شادی و راحتی! بذار یه دو روز از شر این درسا خلاص باشیم.... این تعریف غلطیه که ما از تعطیلات واسه خودمون کردیم!

تعطیلات یعنی یه فرصت واسه انجام دادن کارهای عقب افتاده یا کارهایی که میدونی بعدا که زیاد بشه دردسر میشه... غیر از اینه؟ وگرنه بقیه روزای خدا رو هم که خدا رو شکر ما راحتی و خواب فراوون داریم!

از من گفتن بود (البته اینو خطاب به خودم بیشتر میگم) اونوقت توی فرجه ها و روزای قبل از امتحان که خواب و خوراک از چشممون رفت یاد این روزای بیکاری میوفتیم و آرزو میکنیم که اییییییی خدا پس کی این امتحانا تموم میشه؟؟؟؟؟؟

اوخ اوخ! صدای جمعی از دانشجویان عزیز رو به وضوح شنیدم که فرمودند: برو عمو دلت خوشه!!!

امضاء: پرستیژ

تبریک با تاخیر!

سلام به همه

از همه معذرت خواهی میکنم واسه این همه تاخیر ولی پرستیژ که براتون ماجرای بستری شدن پدرم توی بیمارستان رو گفت... خدا رو شکر حالشون بهتره ولی دعا کنید...

سال نو رو به همه تبریک میگم و آرزوی سالی خوب و سلامتی برای همه خصوصا پدر و مادرهای عزیز دارم...

 

یا حق. مشکوک

مصائب یک دختر دم بخت (قسمت آخر)

ادامه از قبل...

۸۶/۷/۲۰

امروز دیگر از آن روز هاست. این دفعه دوست متین بهم گیر داده بود. پسره بی تربیت، می خواست بهم شماره بدهد! شماره اش را گفت ولی یادم نماند. اسمش زوبین بود. نمی دانم چرا وقتی بهش گفتم: ایش... پسره پررو، برو رد کارت... دوباره از زور خنده نمی توانست روی پاهایش بایستد. در هر صورت دوست ندارم با او ازدواج کنم. بالاخره آدم در امر ازدواج بعضی از گزینه ها را رد می کند. نمی شود که همه را قبول کند. تازه موهایش را هم شانه نکرده بود. ژل زده بود و همین جور درهم و برهم روی سرش بخش کرده بود. من دوست ندارم شوهرم شلخته باشد. باید تمیز و منضبط باشد. این شرط اول ازدواج من است.

۸۶/۷/۲۱

امروز اصلا حالم خوب نیست. باز هم جمعه شد و این پسره دیوانه دوباره زنگ زد ولی من باز حرف ازدواج را وسط کشیدم. داشت کم کم متقاعد می شد که مادرم رسید. بنابراین مجبور شدم قطع کنم  وگرنه می خواستم شماره خانه مان را بهش بدهم تا درباره ام تحقیق کند و بعد هم آدرس خانه مان را بپرسد که به سلامتی بیایند خواستگاری. شوهر من باید در مورد حرفهایی که من می زنم متقاعد شود! این شرط اول ازدواج من است.

۸۶/۷/۲۲

امروز باز به لطف الناز به یکی دیگر از شیوه های جذب شوهر یا به فول الناز دلبری پی بردم. نقاشی صورت. بعد از کلاس صبح با هم رفتیم یکی از این مغازه هایی که مواد اولیه می فروخت. من هم یک ساعت قبل از کلاس بعد از ظهر شروع کردم به مالیدن. از اون هایی که باید به مژه ام می زدم از همه سخت تر بود. همه اش یا می رفت داخل چشمم  یا می مالید به پلکم. ولی پشت چشمی را دوست دارم. نه برس داشت نه فرچه. بنابراین مجبور شدم انگشت بکنم داخلش. حیفی همه اش حرام شد. رفت زیر ناخن هایم. خلاصه برای خودم دلبری شدم. همه به من نگاه می کردن. تازه دارم می فهمم که چرا الناز می گفت: دختر دانشجو بدون آیینه، مثل سرباز بدون تفنگه! این زوبین خدا نشناس هم باز تا من را دید نتوانست از زور خنده روی پاهایش باستد. در هر صورت به نظرم شوهرم باید اجازه بدهد تا من همیشه  و  همه جا آرایش کنم. این شرط اول ازدواج من است.

۸۶/۷/۲۳

امروز عجب روزی است. همایش ازدواج و جوان گذاشته اند. الناز نیامد ولی من رفتم ردیف اول نشستم. بعد که تمام شد دیدم علی و زوبین و متین هم هستند ولی از این مهرداد خرخوان نشسته بود درس می خواند. همایش جالبی بود. خیلی طرز فکرم را عوض کرد. الان فکر می کنم که شوهرم فقط باید من را دوست داشته باشد، همین...! این شرط اول ازدواج من است.

۸۶/۷/۲۴

امروز من off ام!!!

۸۶/۷/۲۵

امروز چه حالی کردم من. وارد دانشکده شدم دیدم متین با پای گچ گرفته، همین جور وسط دانشکده می لنگید و آه و ناله می کرد. من هم به تلافی متلکی که بهم گفته بود ، با شجاعتی مثال زدنی، عینهو تو فیلمها بهش گفتم: گربه نره کجا می ری؟ ولی اصلا محلم نگذاشت. خوشم نیامد. من دوست ندارم شوهرم حرف دلش را به من نگوید. حتی اگر از من ناراحت می شود باید به من بگوید. این شرط اول ازدواج من است.

۸۶/۷/۲۶

امروز بالاخره اتفاقی که باید می افتاد،افتاد. طلسم شکست و اولین خواستگار محترم آمد خانه مان. وقتی از کلاس برگشتم فهمیدم.  ولی اصلا نتوانستم حدس بزنم کیه. تا آمدم در ذهنم خواستگار ها را مرور کنم که امیده، آرشه، کیوانه، متینه، زوبینه، محمود سوپریه، علیه، مهرداده یا پسر عمو حسین؟ بابام گفت کیه،اصلا فکر نمی کردم. پسر دوستش بود.  تا حالا من را ندیده بود من هم او را ندیده بودم. حتی تا وقتی که رفتیم با هم صحبت کنیم نمی دانستم اسمش چیست! ولی شرط اول ازدواج من را داشت: یعنی پدرم موافق بود. با این حال انتخاب کامبیز از بین این همه خواستگار واقعا مشکل بود. قرار شد تا سه روز دیگر جواب بدهیم. حالا فعلا تا سه روز دیگر فقط به کامبیز فکر می کنم. اگر به نتیجه مثبتی نرسیدم می روم سراغ بقیه!

۸۶/۷/۲۷

امروز واقعا برای من روز بدی بود. چون به نتایج مثبتی نرسیدم. علتش حرف های آرش بود. دوباره زنگ زد. این دفعه بهش گفتم: دیگر زنگ نزن چون تو قصد ازدواج با من را نداری ولی کسی پیدا شده که می خواهد با من ازدواج کند پس برو گمشو...! این را که گفتم حسابی عصبانی شد و با داد گفت: تقصیر منه که از اول باهات صادق بودم. گقتم که نمی خواهم ازدواج کنم. اگر مثل این یکی خرت می کردم بهت قول ازدواج می دام باهام حرف می زدی. دیگر بهم فرصت نداد و قطع کرد. رفتم تو فکر. واقعا کامبیز قصد ازدواج با من را دارد؟ به نظرم اگر کسی آمد خواستگاری باید همان روز بریم عقد کنیم، تا خیالم راحت شود. این شرط اول ازدواج من است.

۸۶/۷/۲۸

امروز همه چیز برام روشن شد. اصلا فکر نمی کردم جریان به این صورت باشد. اول صبحی که مهتا زنگ زد و گفت که آن کتاب را نامزد امیر برایش گرفته و جون امیر بسته به آن کتابه...! باورم نمی شد امیر نامزد داشته باشد ولی واقعیت داشتو جریان کامبیز و اینکه می ترسم قصد ازدواج نداشته باشد را هم برایش تعریف  کردم پ، گفت اگر این طور بود آنقدر سریع جواب نمی خواست...!

دانشگاه که رفتم شنیدم زوبین و متین را کمیته انضباطی توبیخ کرده. ظاهرا خیلی اوضاع درامی داشته اند. علی را هم با یه دختر در حال قدم زدن دیدم. مهرداد هم به قول الناز با کتاب و جزوه عقد بسته. سرم واقعا درد می کرد. برای همین کمی زودتر به خانه برگشتم. سر راه محمود سوپری را دیدم که بچه به بغل ایستاده بود. نگو از بس که زن و بچه اش را دوست دارد، خانمش روزی یکبار بچه اش را می گیرد و می آید به شوهرش سر می زند.

وقتی هم رسیدم خانه کارت عروسی دخترخاله ام  روی میز بود. وقتی بازش کردم فقط شانس آوردم که سکته نکردم. اسمه کیوان روبرویش بود. آخر شب هم عمویم تیر خلاصی را زد. پسر عمو حسین تا دو هفته دیگر از ایران خارج می شد. مثل اینکه قراره با دختر رئیسه کارخانه شان ازدواج کند و با هم به فرانسه، آنجا ادامه! تحصیل بدهد. مامان می گفت برای اینکه چشمشان نزنند تا حالا صدایش را در نیاورده اند. آرش هم که از اول تکلیفم را مشخص کرده بود. بدبخت مثل اینکه راست می گفت. ظاهرا قصد ازدواج ندارد. ماند همین کامبیز مادر مرده...! مهتا می گوید با این توصیفاتی که تو از کامبیز میکنی باید پسر خوبی باشد. الکی ردش نکن. شب هر کاری که کردم خوابم نبرد. فردا کامبیز زنگ می زند و جواب می خواهد. نزدیکی های صبح به این نتیجه رسیدم که تا پشیمان نشده است بهتر است همان دفعه اول بله را بگویم...!

۸۶/۷/۲۹

امروز دل تو دلم نیست. چون تا به کامبیز جواب مثبت دادم گفت باید عقد کنیم. بیچاره واقعا قصد ازدواج داشت. خاموادگی رفتیم محضر عقد کردیم. کامبیز واقعا پسر خوبی است. باید بگویم که به نظر من، "ازدواج" اولین شرط "زندگی موفق" است......!

۸۶/۷/۳۰

نتیجه گیری: اگه تا 30 روز اول ترم اول ازدواج کردین که کردین، اگه ازدواج نکردین... خودتون میدونین دیگه......

امضاء: رسوا

سال متفاوتی میخوای؟ اینو بخون...!

سلام. چیه؟ چرا دعوا میکنی؟ تقصیر من که نیست، آخه رفته بودم مسافرت، نتونستم on بشم...! تازه فکر کنم دوباره بریم مسافرت .اون هم طرف شیراز تا اگه بشه این خواجو ی کرمانی رو از تو غربت آزادش کنیم، و بیاریمش شهرمون تا اون بدبخت، تو غربت، این قدر زجر نکشه،(دانشجو هایی که تو غربت درس می خونن حرفهای منو خوب درک میکنن)....!

اینقدر حرف هست که یادم رفت عید نوروز رو به همتون تبریک بگم. امیدوارم همیشه سالم ، سربلند و سالی پر از معجزه برای دختران ترشیده باشه تا اوناهم به آرزوشون برسن! البته من یه پیشنهاد به دختران ترشیده دارم : توی یکی از روزنامه های محلی کرمان یه ستونی باز شده به نام ستون "مهر"...! خانوم های محترم می تونن با این روزنامه تماس بگیرن و شوهر مورد علاقه خودشون رو انتخاب کنن، (البته اگه شوهر مورد علاقه شما، تو انبارشون موجود باشه).

یادم رفت از تمام دوستانی که محبت می کنن مارو از نظرات محبت آمیز(؟) خودشون،آگاه می کنن، تشکر کنم. خیلی ممنون، خیلی تشکر...! 

یه پیشنهاد برای اونایی که می خوان سال 87 سال متفاوتی باشه دارم،(البته اگه اجرا کنین واقعا جواب می گیرین) : تمام هدف ها، امید ها ، آرزو ها ، کار هایی که می خواین تو این سال انجام بدین و تمام چیزهایی که می خواین بدست بیارین(حتی یه شوهر خوب)،به صورت مکتوب بنویسین.  رو یه کاغذ بنویسین و هر از چند گاهی یه نگاهی بهش بندازین، ببینین به کدوم اهدافتون رسیدین؟!! اگه دوست داشتین اضافه کنین ولی حذف نکنین! مطمئن باشین آخر سال 87 به 90% اهدافتون می رسین! جدی میگم. امتحان کنین، موفق میشین(امیدوارم)! با آرزوی سالی سرشار از موفقیت...!

امضاء: رسوا

دعا کنید

سلام به همه

بچه ها، پدر مشکوک عزیز حالش چندان خوب نیست و الان یکی دو روزه توی بیمارستان بستریه...

واسه سلامتیشون دعا میکنیم که توی این ایام که همه شاد و خوشحالن زودتر به خانواده اشون برگرده و نگرانی و اضطراب رو از مشکوک و بقیه دور کنه...

به امید بهبودی همه بیمارها و سلامتی همه ایرونی ها...

نوروز چه روزیست؟

حتما دیگه همه تا الان حاج آقا شهاب مرادی رو میشناسن؟ همون روحانی روشن فکری که روزهای دوشنبه توی برنامه مردم ایران سلام راجع به جوونا و ازدواج صحبت میکرد و انصافا که چقدر حرفای قشنگ و به درد بخوری میزد....

خدا حفظش کنه.... اما این مطلبی که در ادامه براتون مینویسم به نقل از ایشونه (یعنی من از ایشون شنیدم). حتما بخونینش واقعا جالبه.....

 

معلى بن خنیس گوید: در روز نوروز بر امام صادق علیه‏السلام وارد شدم، ایشان فرمودند که آیا این روز را مى‏شناسى؟
عرض کردم: فدایت گردم این روز، روزى است که ایرانیان آن را گرامى داشته و به یکدیگر هدیه مى‏دهند، امام صادق، علیه‏السلام، فرمودند: قسم به خانه عتیقى که در مکه هست این ( نوروز ) ریشه طولانى و قدیمى دارد و برایت آن را توضیح مى‏دهم تا از آن مطلع شوى...‌‌‍‍‌‌
حضرت فرمود: اى معلى! نوروز، روزى است که خداوند در آن از بندگان خویش میثاق گرفت که جز او را عبادت و پرستش نکرده و به او شرک نورزند و به فرستادگان و پیامبرانش و نیز ائمه هدى ایمان بیاورند...
نوروز روزى است که کشتى نوح بر کوه جودى کناره گرفت و... 
و درست در همین روز است که پیامبر اسلام، حضرت على را بر شانه خود گذاشت تا او بتهاى قریش را از بیت الحرام پایین کشید و آنها را درهم شکست.
نوروز روزى است که پیامبر به اصحابش دستور داد تا در مورد خلافت و ولایت مؤمنان با حضرت على علیه‏السلام بیعت کنند....
و نوروز روزى است که حضرت على علیه‏السلام، بر اهل نهروان پیروز شد و ذوالثدیه را کشت و نوروز روزى است که قائم ما در آن روز ظاهر مى‏گردد
و بالاخره نوروز روزى است که قائم ما در این روز بر دجّال پیروز مى‏شود و او را بر زباله‏دان کوفه آویزان مى‏کند و
« ما من یوم نـیـروز إلاّ و نحن نتوقّع فیه الـــــفـرج، لانّه من ایامنا وایام شیعتنا »
و هیچ نوروزى نیست مگر آنکه ما در آن روز انتظار فرج (ظهور و پیروزی امام مهدی «عج») را داریم چرا که این روز، از روزهاى ما و شیعیان ما است که ایرانیان آنرا گرامى داشته ولى شما (اعراب) آنرا ضایع نمودید ...

 

حاج آقای مرادی حرف بی حساب کتاب نمیزنه، مطمئن باشین که واسه این روایت هم اسناد معتبری داشته که گفته...

پس حالا در کنار افتخارات قدیمی نوروز مثل کهن ترین جشن دنیا، زیباترین و به موقع ترین موعد تغییر سال، انجام اعمال پسندیده مثل دید و بازدید و برگزاری مهمونی و هدیه دادن و هدیه گرفتن و شادی و خنده، میتونیم این افتخارات اسلامی رو هم اضافه کنیم....

فکر کنم از حالا دیگه نوروز رو جشن گرفتن یه لذت دیگه ای داشته باشه نه؟؟

یه خرده به عظمت این اتفاقهایی که همشون توی این روز افتاده (از بین ۳۶۵ روز سال، همین امروز دقیقا) فکر کنین...

نظرتون چیه؟

امضاء: پرستیژ

تبریک و تشکر

بازم سال نو مبارک....

توی پست قبلی اینقدر عجله داشتم که سر موقع ارسال داشته باشم که وقت نشد از دوستای گلم تشکر کنم و بهشون عید رو تبریک بگم... (یه نگاهی به ساعت ارسال پست قبلی بندازین متوجه موضوع میشین)

حالا اگه اجازه بدید اول به دوستای قدیمیم مثل قاصدک عزیز، نازی جان و آرام عزیز تبریک میگم که هنوزم افتخار میدن و به ما سر میزنن... آزی و آرمین و هستی و بقیه دوستای عزیزم که خیلی وقته ازشون خبری ندارم، عید شمام مبارک ایشالله هرجا هستید سالم و شاد باشید...

دوستای عزیزی که تازه باهاشون آشنا شدم مثل نگار خانم، مینا خانم، یاس خانم، ساناز خانم و آقا وحید و مرتضی عزیز و مرد بارانی و البته دوست کاملا جدیدی که خودشو نی نی معرفی کرده و تازه امروز با هم آشنا شدیم (شاهزاده یخ)

و خلاصه به همه دوستای گلم تبریک میگم... ایشالله که سالی پر از شادی و برکت و سلامتی و ایمان و قدرت در پیش داشته باشید و یادمون نره که سرنوشت دست خود ماست! پس اون چیزی که لیاقتش رو داریم بسازیم....

راستی اگه میخواین شاهکار حفظ اصالت و افتخار ایرانی بودن و قدرت ایرانی رو ببینین حتما یه سری به گوگل بزنید تا متوجه زیبایی ایرانی بودن بشید که توسط امید کردستانی عزیز برای همه ایرانی ها دنیا نمایش داده شده... امیدجان با اینکه میدونم هیچ وقت این مطالب رو نمیخونی ولی واقعا بهت خسته نباشی میگم و ازت تشکر میکنم عزیز (سال پیش هم در مصاحبه ای که با امید داشتم افتخار ایرانی بودنش رو کاملا احساس کردم)

از طرف دیگه هم از علیرضای عزیز (که واقعا کارش درسته) و میکی و شهرام و مهران (به توان ۳) و حمید و ویدا و شیرین و سولماز و کاپیتان سعید و شهروز و علی و رضا و ... (خیلی زیادن دیگه اسم نمیبرم!) تشکر میکنم، عید رو بهشون تبریک میگم و یه خسته نباشید جانانه بهشون میگم به خاطر اینکه بازم با برنامه های فوق العاده شون یه عید خاطره انگیز دیگه واسه همه ایرانی های دنیا رقم زدن....

خب دیگه فکر کنم کسی از قلم نیفتاد، اما اگه اشتباها کسی از یاد رفت ازش معذرت میخوام و عید رو هم بهش تبریک میگم!

امضاء: پرستیژ

نوروز مبارک!

سلامی به تازگی شکوفه های بهاری و طراوت عطر دل انگیز سیب سرخ

نوروز مبارک

امیدوارم سالی پر از: شادی، سلامتی، برکت، امید، محبت، همت و آرزوهای بزرگ داشته باشیم. سالی سرشار از حضور خداوند، در تک تک لحظات ۱۳۸۷

چرخ بر هم زنم گر بر غیر مرادم گردد

من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک

نمیخوام حرفای تکراری بزنم، چون همه چیز جدیده، نوروز جدید، سال جدید، زندگی جدید، آدمای جدید...

تا جایی که دست خداست، داره همه چیز رو نو و تازه میکنه، همه چیز داره تغییر میکنه، بدون هیچ ترس و واهمه ای.... اما وقتی که این روند طبیعی (کاملا طبیعی)، وقتی این سنت الهی، به انسان میرسه، خیلی هامون جا میزنیم.... میترسیم از تغییر، حتی بدون اینکه این رو بدونیم!

خدایی امروز صبح که از خواب بیدار شدید، بیدار شدنتون چه فرقی با دیروز داشت؟ اگه یه ایرونی واقعی باشین حتما میگین میدونستم امروز عیده... یه شادی خاص ته دلم بود و احتمالا یه خرده دلشوره.... غیر از اینه؟

حالا فردا صبح که از خواب بیدار شدید خودتون به احساستون فکر کنید، ببینید بازم یادتون هست که سال عوض شده؟ یه بهار جدید و تازه اومده؟

اصلا حواستون هست که این شکوفه هایی که از سرشاخه های خشک درختا بیرون میان، واسه اولین باره که پا به این دنیا میذارن؟ جوجه هایی که بهار امسال پرواز می کنن، واسه اولین باره که پرواز کردن رو یاد میگیرن و امتحانش میکنن؟ غنچه های گلی که باز میشن، واسه اولین باره که حتی خودشون بوی عطر وجودشون رو احساس میکنن؟

پس اگه حتی تا همین الان (همین الان که حدود ۲۰ دقیقه تا تغییر در همه چیز باقی مونده) کاری نکردیم، بذازیم شکوفه های قدرت و اراده امون واسه اولین بار از سر شاخه های خشک دلمون قد بکشن، بذاریم پرنده کوچیک تلاشمون واسه اولین بار پرواز رو یاد بگیره، بدون ترس از افتادن که همیشه یکی هست، که مواظبمونه، بذاریم غنچه های امید و آرزومون باز بشن و عطر ایمان و باورمون رو توی هوا پخش کنن، باور کنین حتی خودمون هم نمیدونیم چه عطر دل انگیز درون همه ما نهفته است....

آرزو کنیم دوستای خوبم، بدون ترس از اینکه شاید آرزوی ما برآورده نشه....

شک نکن، میشه.... پس با خیال راحت چشمامون رو ببندیم و هر چی آرزوهای قشنگ و بزرگ که هست از خدا بخواییم....

آدمای بزرگ، بزرگ فکر میکنن، بزرگ آرزو میکنن و بزرگ عمل میکنن...

نگران هیچ چیز هم نباشیم که یکی هست، اونی که همیشه بوده، هنوزم هست و تا ابد خواهد بود.... چه ما باشیم، چه نباشیم، چه صداش کنیم، چه نکنیم، چه از حضور و قدرتش استفاده کنیم، چه نکنیم....

و همیشه داره ما رو نگاه میکنه.... چه ما حواسمون باشه، چه نباشه......

یا مقلب القلوب و الابصار

یا مدبر اللیل و نهار

یا محول الحول و الحوال

حول حالنا الی احسن الحال

نوروزتان پیروز ... هر روزتان نوروز

 (اشاره: زمان تحویل سال ساعت  ۹ و  ۱۸ دقیقه و  ۱۹ ثانیه)

امضاء: پرستیژ

بازگشت در کنار ۴شنبه سوری!

سلام به همه دوستای خوبم!

به خاطر غیبتی که داشتم از همه معذرت خواهی میکنم، اما خداوکیلی این دفعه به خاطر تنبلی و بی حوصلگی و افسردگی و این جور چیزا غیبت نکردم. اینقدر کار داشتم که نمی رسیدم بیام مطلب بنویسم. اتفاقا خیلی حرفام موند که دیگه حالا تاریخ مصرفشون گذشته (چون حرف هم به نظر من تاریخ مصرف داره. هرچند بعضی حرفا تا ابد جای مصرف دارن)

نه نه نه! ازم نپرسین کجا بودم و چی کار میکردم که شرمنده ام! آخه یه سوپرایزه واسه همه! خصوصا واسه همه دانشجوها.... پس بذارین سوپرایز بمونه.... ایشالله توی سال جدید خبراش به گوشتون میرسه... هرچند فعلا به نقص فنی برخوردیم وگرنه قرار بود از اول فروردین شروع کنیم....

بگذریم!

از همه دوستای خوبم که این مدت سر زدن و کامنت دادن یا سر زدن و کامنت ندادن یا سر نزدن و کامنت هم ندادن (اسم نمیبرم که درگیری پیش نیاد!!) تشکر میکنم. از رسوا و مشکوک هم که توی غیبت من وبلاگ رو خالی نذاشتن تشکر میکنم.... راجع به دستنوشته های این دو همکارم هم من چیزی نگم بهتره! خودتون کم کم دارید با افکارشون آشنا میشین..... در مورد مشکوک هم زیاد نگران نباشین حالش خوبه... البته ما دیگه به این به اصطلاح بیماریش عادت کردیم هرچند من اصلا قبول ندارم که بیماری باشه چه برسه به اینکه خطرناک هم باشه!

از این به بعد سعی میکنم بیشتر بیام و مطلب بدم... تا بالاخره نوبت اون سوپرایز خفن برسه! هرچند میدونم الان همه درگیر کارهای خونه تکونی هستن.... ولی به لذت عیدش می ارزه، پس بچه ها ناامید نشید!!!

به قول جولیوس سزار (که توی فیلمی با همین عنوان که توی محاصره با افرادش گیر کرده بود در نامه ای خطاب به زنش میگه) : وقتی که سربازانم گرسنه هستند غذایی ندارم که بهشون بدم، وقتی که تشنه هستند آبی ندارم که بهشون بدم، ولی وقتی که ناامید میشند، امیدم رو باهاشون تقسیم میکنم... امیدی که هرچقدر بیشتر تقسیمش کنم، بزرگتر و قویتر میشه...

راستی امیدوارم دیشبم به همه خوش گذشته باشه... به من که خدا رو شکر حسابی خوش گذشت... اولش رفتیم باغ یکی از اقوام حوالی شهر... دور آتیش نشستیم و گفتیم و خندیدیم و آش خوردیم و یخ کردیم (چون آتیش خاموش شد) و برگشتیم!

وقتی هم که برگشتیم نوبت به مراسم هر ساله کوچه خودمون رسید.... البته امسال که بگیر بگیر و کنترلها خفن بود، طبق شنیده ها کوچه ما یکی از بهترین مراسم ها و جشن ها رو برگزار کرد!

از استاد دانشگاه خودمون و سرهنگ ارتش گرفته تا دختر پسرای تریپ خفن و فشن و ماشین های چند ده میلیونی شون در کرده.... همه با هم زدیم و خوندیم و حرکات موزون انجام دادیم و از آتیشی که گاهی اوقات از قد منم بلندتر میشد پریدیم و خندیدیم و جنگیدیم (جنگ دختر پسرا با تشویق بزرگترها و سایر حضار! همون کل کل همیشگی اما ایندفعه با حضور سیگارت و فشفشه!) و جیغ زدن (دخترا) و خندیدیم (پسرا) و داد زدیم (پسرا) و خندیدن (دخترا) !!!! و نهایتا ساعت ۱۲ متفرق شدیم!!

البته قبل از رفتن یه مراسم آتیش بازی فوق العاده قشنگ هم داشتیم که آسمون پرستاره محله (که البته یه خرده ابری بود دیشب) با فشفشه هایی با رنگهای فوق العاده قشنگ نوربارون شد... همزمان با آتیش بازی آسمون روی زمین هم فشفشه های زمینی مشغول هنرنمایی بودن...

خداوکیلی یه مراسم کاملا بی خطر ولی حسابی شاد و پر انرژی داشتیم... من که اعتقاد دارم باید این جور مراسم هایی سنت بشه، به جای توی خیابون راه افتادن و ترقه و بمب و آرپی جی به در و دیوار خونه مردم کوبیدن و تلفات های سنگین دادن!

نظر شما چیه؟؟؟؟

راستی اگه دوست داشتین خوشحال میشیم از خاطرات ۴شنبه سوریتون برامون بگید....

فعلا دیگه حرف خاصی نیست...

منتظر پستهای دیگه ام باشید....

امضاء: پرستیژ

بیماری خطرناک

سلام

جواب سلام واجبه ولی مثل اینکه کسی یادش نیست

دانشگاه تعطیله حالم گرفته شده, هوا گرم شده,درسام جمع شده(بچه مثبت بازئ) نمیدونم چیکار کنم فکر نکنم واسه عیدم برنامه ای داشته باشم نمیرم خوبه. زندگی سخت شده, زمان دیر میگذره میخوام یه کاری بکنم ولی نمیدونم چی فکر کنم اون بیماری قدیمیم داره اذیتم مئ کنه اره من از بچگی یه مریضی داشتم که هیچکس نفهمید چیه تا اینکه بعداً خودم کشفش کردم

 excitement shortage

یعنی کمبود هیجان شاید شما هم دچار چنین بیماری شده باشد اما این بیماری در بعضی افراد به صورت حاد ودر دوره ی زمانیه نا مشخصی بروز می کند اعلائمه تابلویی داره اعصابت تخیلی میشه و به عالم و ادم گیر میدی میشی مثله گل پیچ هرچی میبینی می خوای بهش بپیچی حتی حوصله ی بازی مورد علاقتم نداری ,اگه یکی به شام دعوتت کنه ممکنه نری خلاصه اوضات خیلی ستم میشه .درمان این بیماری:خدا میداند و بس.تا حالا درمان قطعی برای این بیماری کشف نشده من تنها درمانی که برای این بیماری سراغ دارم گذره زمانه ,حالاچقدر باید بگذره بستگی به اون شخص داره در یک گزارش غیر معتر اعلام شده که 90درصد مبتلایان به این بیماری متولدین مرداد بوده اند.واکسن که نداره ولی تجربه نشون داده دور نبودن ازجمع به مدت زیاد میتونه خیلی کمک کنه,الان اعصابم خرابه حوصله ی نوشتن ندارم برم یکم موزیک گوش کنم

مشکوک .یا حق