اکسیژن دانشجویی

کاری از (Bomber Boys Band (3B

اکسیژن دانشجویی

کاری از (Bomber Boys Band (3B

چرا نیستیم؟!

یه چند وقتی بود نویسنده های این وب تنبل شده بودن..

فقط پرستیژ مونده بود و حوضش!

تا اینکه آدمیزاد که اصلا معلوم نیس پسره یا دختر اومد .من خیلی خیلی ورودشو تبریک میگم.

دروغ گفتم اگه بگم به خودم و اون ۲ تا (مشکوک و رسوا) حق میدم چون درس و مشغله های خفن فکری امونمون رو بریده بود!

اما خوب تایپ فارسی یه نمه برا من سخته.

به هر حال الآن اومدم و سعی می کنم دفعه ی بعدی اینقدر دیر نشه!

 

امضاء: زنده

دختر با کلاس..!

سلامی چو بوی خوش ماهی که امروز غذای سلف بود. البته ماهی بود ولی مزه خورشت لیمو میداد...(خودم تا حالا خورشت لیمو نخوردم)

راستی یادم رفت به آدمیزاد سلام کنم و خوشامد گویی کنم البته نیازی هم نیست چون از خودمونه...!

این دخترا همیشه باید یه کاری یه ادایی بکنن تا حال ما پسرا رو به هم ببزنن..! میگین چکار کردن؟ الان میگم: امروز صبح یه دختر باکلاس(؟) که چشم مارو هم گرفته بود  تو تاکسی (از نوع ون) -که بطرف دانشگاه میومد- تو ردیف ما نشسته بود که وسطای راه حالش بهم خورد و بالا اورد... درست همون جایی که همه باید پیاده شن کثیف کاری کرد.. حالا بیا و درستش کن! فکر کنم صبح هویج و تخم مرغ خورده بود... ما که از تو ماشین یه جوری اومدیم پایین و  بقیه دانشجویا هم با کلی غر زدن خودشونو نجات دادن.... حالا بماند از فحش دادنای راننده.... بگذریم ... خاطره کثیفی بود...

نتیجه اخلاقی: اگه یه خانم باکلاس اومد تو تاکسی کنارتون نشست اول صبر کنین تا به مقصد برسین بعد بهش یشنهاد آشنایی بدین... وگرنه تو همون تاکسی حالی به کلاستون می ده...!

امضاء: رسوا  

اندر احوالات سرویس دانشگاه

 

سلام

عرضم به حضورتون روزایی که ما کلاس ها رو نمی پیچونیم ، کلاس ها ما رو می پیچونن. آخه ما با سرویس دانشگاه داستان هایی داریم. یه روز سرویس می یاد، دانشجوها نمی یان، یه روز دانشجوها می یان ، سرویس نمی یاد، یه روز نه سرویس می یاد نه دانشجوها!، یه رو دانشجوها تصمیم میگیرن نرن دانشگاه به جاش با سرویس برن پیک نیک! تازه دانشگاه میگه سرویس به ما ربطی نداره! چند روز پیش هم فقط 3 نفر بودیم که قصد عزیمت به دانشگاه رو داشتیم ! و مجبور شدیم نصفه راه رو با یه مینی بوس بریم و بقیه راه رو با وانت! تازه آدم از اون جا حرصش میگیره که اتوبوس ها مسافر هم نداشتن اما نگه نمیداشتن. به خدا داستانی داشتیم که همه مطلب در این پست نمی گنجه! بعد هم که رسیدیم دانشگاه ، تربیت بدنی داشتیم. مثلا قرار بود بدن هامون رو تربیت کنیم . تازه بی تربیت تر شدن ! آخه استاد بدون نرمش دادن ما رو وادار به دویدن کرد.که هنوز بعد از گذشت روزها پاهام درد می کنه و قادر به بالا رفتن از چند تا پله هم نیستم!

موقع برگشت هم اول که آواره بیابون بودیم و بعد از مدت ها یه آدم خدا ترس! پیدا شد ما رو برسونه خونه.طرف هم دامادشون فوت کرده بود اعصاب نداشت و سرعتش خدا کیلومتر بود و ما به کمک امدادهای غیبی به خونه رسیدیم.!

حالا هی بگید علم بهتر است یا ثروت!

 

امضاء: آدمیزاد

زندگی ادامه داره

سلام به همه دوستای خوبم

واقعا نمیدونم چی بگم... یه کم برام سخت شده نوشتن. ولی خب واسه اینکه این وبلاگ از رونق نیفته و محبت دوستای گلم بی جواب نباشه گفتم بیام تا بازم شروع کنم...

خب همیشه اعتقاد داشتم زندگی ادامه، حتی اگه منم نباشم زندگی برای دیگران ادامه داره، پس نباید کم آورد و پا عقب گذاشت و باید ادامه داد.

به نظر من اینا همه امتحانات الهیه و خوشا به حال اونایی که روسفید از این امتحانات بیرون میان و هیچ وقت از رحمت خداوند ناامید نمیشند...

گفتم امتحان یاد میان ترم فردا افتادم... چیز زیادی نخوندم، ولی بازم خدا رو شکر یه خرده بلدم!!

خدا به استاد اقتصاد کلان خیر بده که امتحانش  رو انداخت واسه دوشنبه هفته آینده... وگرنه من بیچاره بودم!

خبر خاصی هم نیست جز اینکه کارتهای الکترونیکی خرید کتاب رو یه مدتیه دارن میدن. حتما دیگه همه دانشجوها خبر دارن ولی واسه غیر دانشجوها میگم که شبیه کارتهای عابر بانکه، برای هر دانشجو ۲۰هزار تومن توش هست و هرکس هر مبلغی توش بریزه به اندازه دو برابرش بهش اعتبار خرید کتاب میدن. (فرضا اگه ۳۰هزار تومن بریزی توی کارت، ۶۰هزار تومن به اضافه ۲۰ هزار تومن دائمی رو بهت میدن)

واسه شروع کافی بود...

از همکار عزیزم آدمیزاد ممنونم که وبلاگ رو خالی نذاشت و ممنون از محبتش...

از محبت دوستای خوبم: یلدا ، محمد ، مینا ، مریم ، یاس ، قاصدک ، ستاره دنباله دار ، باران ، آیدا و بقیه دوستام که لطف کردن و تسلیت گفتند.

ایشالله که هیچ وقت غم هیچ عزیزی رو نبینند...

 

امضاء: پرستیژ

مدیریت!!!

به یک دانشجوی مدیریت و یک دانشجو فیزیک و یک دانشجو ریاضیات، هرکدام 150 دلار دادند و از آنها خواسته شد که با استفاده از این پول، ارتفاع یکی از هتل های شهر را که دانشگاه در آن قرار داشت. بادقت محاسبه کنند. سه دانشجو با اشتیاق فراوان برای انجام این محاسبه دنبال تهیه ملزومات رفتند. دانشجوی فیزیک اول به یک مغازه ساعت فروشی رفت و یک کرونومتر خرید و بعد، از یک فروشگاه چند گوی فلزی به اندازه های مختلف خرید و سپس به یک لوازم التحریری رفت تا یک ماشین حساب بخرد و آخر سر هم چندنفر از دوستانش را خبرکرد تا در این کار به او کمک کنند. این دانشجوی فیزیک زمانی را که هریک از گوی ها را از پشت بام هتل به زمین رسیدند اندازه گرفت و بعد با محاسبه زمانهای سقوط گوی ها و فرمول های فیزیکی، ارتفاع هتل را به دست آورد.

 

دانشجوی ریاضیات منتظرشد تا خورشید کمی پایین برود و بعد، زاویه سنج و شاقول و متری را که خریده بود از کیفش درآورد طول سایه را اندازه گرفت، زاویه خطی که نوک پشت بام هتل را به نوک سایه آن متصل می کرد محاسبه کرد و بعد با استفاده از فرمول های مثلثات ارتفاع هتل را تعیین کرد. واضح است که با این همه کار، آنها دیگر فرصت نکردند برای امتحان فردایشان به اندازه کافی مطالعه کنند و همین باعث شده بود تا زیاد سرحال نباشند. روز بعد این سه دانشجو یکدیگر را در دانشگاه دیدند، درحالیکه سرحالی دانشجوی مدیریت باعث تعجب دو دانشجوی دیگر شده بود. آنها طریق محاسبه ارتفاع هتل را از هم پرسیدند و وقتی توضیحات دانشجوهای ریاضیات و فیزیک به پایان رسید دانشجوی مدیریت با قیافه حق به جانب روش خود را به این شکل توضیح داد:

 

کاری نداشت! من پیش مسئول پذیرش هتل رفتم یک دلار به او دادم و پرسیدم ارتفاع هتل چندمتر است بعد با 149 دلار باقیمانده باقی روز را حسابی خوش گذراندم.

لینک مطلب: www.owl.blogsky.com /

آدمیزاد

پ.ن

درگذشت عموی بزرگوار پرستیژ رو بهش تسلیت میگم...

 

 

رفت

روز سه شنبه، ساعت ۱۶:۲۰ ، عموی من با بوق ممتد دستگاهی که بهش وصل بود، از همه خداحافظی کرد...

به همین سادگی.... خیلی زود... خیلی سخت... خیلی راحت!

رفت و زنش رو با یه بچه دو ساله و یه بچه ۷ ساله تنها گذاشت... رفت و برادرهای بزرگترش رو تنها گذاشت... رفت و همه ما رو با این عذاب وجدان تنها گذاشت که چرا قدرش رو ندونستیم؟؟

رفت پیش بابا و مامان و خواهرش...

گفته بودم کسی تحمل این یکی رو نداره... ظرف ۵ ماه، عمه ی ۵۰ ساله ام و عموی ۴۵ ساله ام ما رو تنها گذاشتند....

کی میتونه به پسراش بفهمونه که بابا دیگه نمیاد خونه؟؟ با دست پر از خوردنی و اسباب بازی!

پسرش بی خبر از همه جا مدرسه بود و ما داشتیم باباش رو خاک میکردیم.... چه دنیاییه به خدا...!

کی باورش میشه؟

خانواده دارن از تهران و مشهد و یزد میان... بازم واسه عزا... مثل ۵ ماه پیش...

کی جرات میکنه به برادرش تو امریکا بگه؟؟؟ تک و تنها، توی غربت.... به خدا دق میکنه...

کی میتونه به من بفهمونه که الان عموم تک و تنها، زیر یه خروار خاک خوابیده؟

تنهای تنها....... بازم من نمیتونم برم پیشش...

لعنت به من...

امضاء: پرستیژ

تسخیر پاتوق

سلام دوستای خوبم

قبل از هرچیز، از همه شما ممنونم که با محبت و درکتون، چیزی بیشتر از اونچه که انتظار داشتم بهم دادید.... واقعا ارزش دوستای خوب اینجور جاها معلوم میشه...

امیدوارم برای هیچ کدومتون هرگز چنین مشکلی پیش نیاد و من فرصت جبران محبتهاتون رو از طریق دیگه ای داشته باشم....

ما توکل کردیم به خدا و دعا میکنیم که هرچه زودتر عمو برگرده خونه.... فعلا چیز بیشتری نمیگم تا بعد ایشالله...

از اونجایی که زندگی ادامه داره و ما هم برای زنده بودن باید ادامه بدیم، و به اعتقاد من هر مقوله ای جایگاه جداگانه ای برای خودش داره، اومدم تا توی محل کار فعلیم (این وبلاگ) مطلب بدم.

 

آدمیزاد ارسال جالبی داشت! (اگه نخوندید برید پایین تر و بخونید) اتفاقا مشابه همین اتفاق واسه یکی از دوستان نزدیک ما هم افتاد! البته با یه فرق، اونا ترم اول دچار این وضعیت شدند! دیگه از پیامدهای این ماجرا بگذریم که فکر کنم خودشون هم فهمیدند که یه کم زود بود واسه محدود شدن (البته منظور بدی از محدود شدن ندارم، خودتون که میدونید... هرچند اعتقاد دارم که این دونفر برای هم ساخته شدند، ولی شاید اگه چند سال دیگه ازدواج میکردند بهتر بود)

بگذریم....

امروز استاد محترم اقتصاد کلان، حدود ۶۰ صفحه از کتاب رو ظرف یک ساعت درس داد! اونم درسی که میشد برای هر سرفصلش نیم ساعت وقت گذاشت! میدونید چرا؟ چون ۲ جلسه قبل تهران بودند و کلاس نیومدند و حالا ما باید جور بکشیم!

نکته جالبی که هست کتاب ما (مدیریت بازرگانی) با بچه های اقتصاد یکیه. اونا تا صفحه ۷۰ این کتاب خوندند و ما حالا باید تا صفحه ۱۲۴ فقط میان ترم بدیم!! در حالیکه این درس تخصصی اونهاست نه ما!!

تازه امروز که ازش سوال کردیم میان ترم کی میگیرید استاد؟ گفت: ۲ روز قبلش میگم!!

اتفاقا این همون درس و استادیه که قرار بود یه امتحان بگیره که چه میدادیم چه نمیدادیم یه نمره از پایان ترممون کم میشد، یادتون که هست؟؟ (که عده ای از دوستان عنوان کردند: «اگه برید امتحان بدید احتمالا مغزتون رو خر گاز زده!» و انصافا هم راست میگفتند!)

از اتفاقات اخیر، دیگه اینکه سر کلاس یکی از عجیب ترین اساتید قرن (که توضیحاتش بماند برای روزی که حوصله بیشتری داشتید!) صدای لرزش موبایل روی چوب اومد (موبایل روی ویبره و احتمالا روی یکی از صندلی های کلاس بود) صدای خیلی بلندی بود طوری که من (که طبق معمول ردیف جلو بودم) گفتم: این لودر مال کیه؟

نگاهم با نگاه پرسشگر استاد تلاقی کرد که با حالتی مایوسانه به من خیره شد و دستش رو برد روی میزش و موبایلش رو برداشت و جواب داد!!!! (دیگه تصور حال من در اون لحظه با خودتون)

حرف آخر هم اینکه به مناسبت هفته فرهنگ و هنر، Love Street توسط کانون های فرهنگی دانشگاه تسخیر شده!!

مثل سالهای پیش، نمایشگاهی از دستاوردها و فعالیتهای (!) کانونهای فرهنگی در پاتوق ما راه افتاده که باعث در به دری ما شده.... خداییش زور داره، دانشگاهت یکی از بزرگترین دانشگاه های خاورمیانه باشه، اونوقت بیان صاف وسط پاتوق تو، نمایشگاه راه بندازند...

میخواستم براتون عکس از Love Street بذارم، که فعلا توسط دزدان دریای فرهنگی تسخیر شده! حالا شاید صحنه هایی از این آشوب فرهنگی براتون گذاشتم!

با عرض معذرت از همه دوستای خوبم که واقعا نرسیدم بهشون سر بزنم، توی اولین فرصت مزاحمشون میشم...

 

امضاء: پرستیژ

 

پ . ن:

۱ـ به التماس دوست عزیزمون قسمت دوم یک داستان واقعی رو نمینویسیم! (جهت جلوگیری از ریزش برخی آبها!!)

۲ـ از پی نوشت نوشتن خوشمان آمده، زین پس مینویسیم!!

ازدواج دانشجویی

سلام

غرض از مزاحمت این بود دوتا از دانشجوهای کلاسمون می خوان با هم ازدواج کنن!

به سلامتی ! چند روز پیش هم پسره مادر و پدرشو اورده بود دانشگاه! اما یکی نیست بهشون بگه بی جنبه ها شما تازه 2 ترمه اومدید دانشگاه، آخه هم دیگه رو شناختید؟ حداقل هم دیگه رو یه مدت زیر نظر میگرفتید! پسره که خیلی بچه هست! اصلا از قیافش گوش درازی می باره! نمیدونم اخه توی کلاسی که 40 تا دختر هست 10 تا پسر چطوری این دختره رو پیدا کرده؟! شاید هم دختره ، پسره رو پسندیده!

شاید اصلا اینا اومده بودن دانشگاه تا همسر پیداکنن! بهتره الان دیگه ترک تحصیل کنن!

به هر حال به نظر من اینا سال اول عاشق شدن، سال دوم ازدواج میکنن، سال سوم بچه دار میشن و سال چهارم پشیمون!

 

امضا:آدمیزاد

 ------------------------

پ.ن

ممنون از پرستیژ عزیز، امیدوارم حال عموشون هرچه زود تر بهتر بشه

خدا نگهش داشته...

سلام به همه

شاید جای این حرفا اینجا نباشه... ولی باید یه کم خودم رو خالی کنم.... ولی سعی میکنم خلاصه بگم تا وقت کسی رو نگیرم.

یکی از عموهای من که فقط ۴۶ سالشه و ۲تا پسر کوچیک داره (یکی ۳ ساله و یکی ۷ ساله) ده سال پیش غده تیموسش رو که متاسفانه بزرگ شده و حالت سرطانی گرفته بود عمل کرد.

از اون موقع تا امروز داروی های مختلفی میخوره که بعضی از اونها باعث ضعیف شدن سیستم دفاعی بدنش شده... حالا با کوچکترین بیماری (مثل سرماخوردگی) از پا می افته و چاره ای هم جز مدارا کردن نیست...

اما چند وقت پیش، سینوسهاش پر از چرک شد و خیلی سریع چرک به ریه هاش ریخت... باید سریع عمل میشد، اما عفونت به خونش نفوذ کرد و مجبور شدند که تعویض خون و پلاسما فریز رو شروع کنند (تصور کنید تعویض خون بدن یعنی چی؟؟) تا بشه راهی برای عمل و خالی کردن چرکها پیدا کرد.

سه جلسه از پلاسما فریز گذشت که ظرف چند روز عمو از این رو به اون رو شد و حسابی از پا دراومد... یه حساسیت فصلی عجیب (در کنار ضعف سیستم دفاعی بدن) باعث شد تمام بدنش جوش های بزرگی شبیه تاول بزنه، زبونش خشک بشه و نتونه حرف بزنه....

قرار شد ببریمش تهران برای عمل، تمام کارها انجام شد، هماهنگی های لازم با دکترها و بیمارستانها. حتی یکی از مشاوران آقای قالیباف (که از دوستان بابام هستند) هرکاری لازم بود انجام دادند تا کمترین اتفاقی نیفته، بلیط هواپیما برای فردا ظهر رزرو شد و با پرستار هواپیما هماهنگ شد...

امروز ظهر رفتیم خونه اشون، پسر کوچیکش (اشکان) رو که دیدم دلم کباب شد... خدا میدونه این بچه چقدر شیرینه.... هربار نگاش به نگات میفته، یه خنده ناز میکنه و چقدر این بچه باهوشه....

پسر اولش (سینا) سعی میکرد خودش رو بی تفاوت نشون بده، ولی وقتی که منو دید برگشت و با اشکی که توی چشماش حلقه زده بود، گفت: بابام فردا میره تهران.... نمیدونید به چه بدبختی گفتم: آره ولی زود میاد... خودم میخواستم گریه کنم.....

رفتم اتاق عموم، بهش اکسیژن وصل بود و به سختی نفس میکشید... ولی بازم خودش رو شاد نشون میداد و به مریضیش بد و بیراه میگفت...

بچه ها رو نمیخواستن ببرن تهران، وقتی که برگشتم توی حال، یکی دیگه از عموهام اومده بود که بچه ها رو ببره.... وقتی زن عموم کیف مدرسه سینا و ساک لباسای اشکان رو بهشون میداد، داغ دلم تازه شد... سرشون رو انداخته بودند پایین و یه غم عجیبی توی رفتارشون بود... خیلی آروم و بدون هیچ اعتراضی قبول کردند... به خدا خیلی سخته واسه بچه هایی به این سن... دوری از مادر به کنار، دوری از بابایی که تا بوده همیشه باهاشون میگفته و میخندیده و کشتی میگرفته، بابایی که این مدت از تختش پایین نیومده، بابایی که داره میره که معلوم نیست کی برگرده.....

دلم میخواست گریه کنم....

الانم دلم میخواد...

عصر گوشی بابام زنگ خورد، تلفن کوتاهی بود. بابا سریع بلند شد و به ما گفت: عمو رو بردند بیمارستان......

مثل برق گرفته ها شدم... همین چند ماه پیش بود که همین جمله رو از خواهرم شنیدم اما راجع به عمه ام (که اونم فقط ۵۰ سالش بود) و دیگه عمه از بیمارستان برنگشت.......

رفتیم بیمارستان، زن عمو بیرون داشت گریه میکرد.... داشتم سکته میکردم، فقط آرزو کردم این دفعه دیگه دیر نرسیده باشم.... اما میلیونها بار خدا رو شکر که عمو رو دیدم، روی تخت اورژانس که دورش هفت هشت تا دکتر و پرستار جمع بودند...

نگهش داشتند... واقعا خدا خواست که بمونه.... عموی دیگه ام که بالای سرش بود، بعدا تعریف کرد برامون که اگه متخصص بیهوشی همون لحظه (به طور کاملا تصادفی) توی بیمارستان نبود، شاید محمد دیگه الان زنده نبود...

دفعه قبل (همون ۱۰ سال پیش) عمو با سومین شک الکتریکی برگشت.... ایندفعه با سرعت عمل دکترها...

ولی هردوبار خدا خواست....... خدا نگهش داشت.....

به درگاه همون خدا براش دعا کنید که حفظش کنه.... دیگه هیچ کس توی خانواده طاقت این موضوع رو نداره به خدا.....

دیگه نمیتونم بنویسم

ببخشید اگه ناراحتتون کردم...... ولی محتاج دعاییم... گفتم اینجا بگم تا دوستای با محبتم برای عموم دعا کنند....

هم اسم پیامبر خداست.... محمد.... ایشالله که خانم فاطمه زهرا شفاش رو از خداوند بگیره...

 

امضاء: پرستیژ

 

پ . ن:

۱ـ عمو الان توی ICU و تحت مراقبتهای ویژه است. به دعای همه احتیاج داریم...

۲ـ به خدا اینقدر گیجم یادم رفت، اما ورود عضو جدید، دوست خوبم، آدمیزاد رو به جمعمون تبریک میگم... ایشالله در کنار هم و با تلاش همه، روز به روز وبلاگ بهتر و مفیدتری داشته باشیم.

عضو جدید!

سلام

آدمیزاد هستم عضو جدید این وبلاگ به اصطلاح گروهی!

 

پاتو که تو سرویس دانشگاه می ذاری، می بینی اول صبح دختر خانومای محترم! مشغول آرایش کردن هستن و صحبت از مارک کرم و ... کم کم که گرم می شن میرن توی بحث احضار روح و جن گیری  و فال قهوه... بعدشم معرفی فالگیر و تعریف از کارش و این که چقدر بهش اعتقاد پیدا کردن چون حرفاش راست بوده!

ولی همین خودت چطور به خدا اعتقاد پیدا نکردی ؟ خدایی که حرفایی که توی قرآن زده اینقدر راست در اومده ؟ (البته من ادعایی ندارم که خدا رو اون جوری که هست شناختم)

بعدش هم که خواستگاراشون و نامزداشون(!) رو به رخ هم میکشن. ...

از حرفاشون خسته می شی ... سرتو می چرخونی به یه طرف دیگه ، می بینی آقایون مشغول اس ام اس (پیامک!) بازی هستن!

توی دانشگاه که وضع بدتره ، وسط محوطه ی دانشگاه دختر خانوما با شیلنگ آب دارن به هم آب می پاشن!

میگم من شک کردم دانشگاه یه مکان فرهنگی باشه!

آخه اینه وضع روشنفکرای جامعه؟

یعنی ما می خواهیم آینده مملکت رو بسازیم؟....

 

امضاء: آدمیزاد

کوتاهتر؟؟؟

سلام

دوستان تقاضای ارسال کوتاه کردند. اینم از ارسال کوتاه

کلاس ساعت ۹، رفتم پای تخته (جایی که هیچ کس جواب سوال یادش نبود!) استاد خواست براش یه نمودار بکشم، کشیدم. پرسید بالای نمودار چی مینویسند؟ گفتم: نام سازمان؟ گفت: قبلش؟ گفتم: تاریخ؟ گفت: نه قبلش؟ گفتم: به نام خدا؟؟  (کلاس رو هوا بود!)

کلاس دومی هم پیچید، که خب البته حتما راه دیگه ای نداشته طفلک!

خونه رسوا بودیم، از صبح ساعت ۱۱ به مدت ۸ ساعت! حالی داد اساسی، جاتون خالی!

اما بارفیکس اتاق رسوا کنده شد و من از روش افتادم، لبم از تو پاره شد و نیم ساعت از اون ۸ ساعت داشت خون میومد!

استقلال با درخشش وحید طالب لو برد، داداش گلم سه تا پنالتی گرفت!

تموم شد!

امضاء: پرستیژ

 

پ . ن:

چطور بود؟؟ با کدوم تریپ بیشتر حال کردید؟ ارسال قبلی یا این یکی؟

پیچ تو پیچ!

سلام با غلظت شرمندگی

راستش ننوشتن من یکی دو علت داشت... اول اینکه خواستم ببینم این همکاران عزیزم التفات نموده و توجهی مبذول وبلاگ مثلا گروهی می کنند، که همه با هم مشاهده نمودیم خیر! اگه این پرستیژ بیچاره نباشه باید در این وبلاگ رو تخته کنند!

دوم هم اینکه خدایی حرفی واسه گفتن نبود که بیام اینجا بنویسم و بخوام وقت شما رو هم بگیرم... (تریپ فرهنگ اومدم!)

اما حالا جونم براتون بگه از این یکی دو روز.....

الان داشتم برنامه ۹۰ رو نگاه میکردم، بازی استقلال رو نشون داد... خب همه میدونند که استقلال این هفته هم دوباره باخت! ولی خدایی من هیچ شکایتی از بازیکنان یا مربی ندارم. چون واقعا احساس کردم بچه ها همه تلاششون رو کردند... این مهمه واسه طرفدارها.

اصلا به نظر من همیشه و همه جا مهم اینه که تلاشت رو بکنی، حالا یا میشه یا نمیشه! به قولی مهم نیست که دنیا چه پاداشی بابت کارهای ما به ما میده، مهم اینه که وقتی کارمون تموم شد بتونیم با خیالت راحت فریاد بزنیم: من همه تلاشم رو کردم!

هیچ وقت یادم نمیره، زمان امیرقلعه نویی (ژنرال همیشگی استقلال) فینال جام حذفی، استقلال جلوی ۹۰هزار تماشاگرش، ۲-۰ به سپاهان بازی رو باخت... ولی انصافا قشنگ بازی کردند و همه تلاششون رو کردند، آخر بازی استادیوم یک صدا فریاد میزدند: بچه ها متشکریم یا استقلال دوستت داریم...

حالا بگذریم از این بحثهای فوتبالی، ولی منظورم از این حرفا، تلاش کردن همیشگی آدمها بود که اقلا دو روز دیگه جلوی خودمون شرمنده نباشیم که ای بابا! میشد اینجوری نباشه ها... (البته این نکته رو الان به خودم بیشتر از شما دارم میگم... گرفتار یکی دوتا مسئله شدم که واقعا باید نهایت تلاشم رو به کار بگیرم تا ایشالله موفق بشم.)

اما یه چیزی، خداییش شرایط هم تاثیر زیادی روی عملکرد آدم داره... مثلا در مورد یه موضوعی، من خدایی نمیدونم که کار درستی هست یا نه، پس چطور میتونم همه تلاشم رو بکنم؟

داشتیم میگذشتیم، حالا دیگه کاملا بگذریم!

این هفته، از لحاظ درسی تا اینجاش هفته جالبی بوده!! چندین و چند کلاس رو به اتفاق برخی از دوستان (که دیگه خودتون میشناسید!) پیچوندیم! حالا سرزنش نکنید بابا بذارید توضیح بدم براتون!

شنبه صبح ساعت ۷ کلاس اخلاق داشتم، از اونجایی که صبحهای زود من اصولا آدم خوش اخلاقی نیستم (خصوصا زمانهایی که شبها تا دیروقت بیدارم!) تصمیم گرفتم که کلاس نرم تا واسه استاد و بچه ها بداخلاقی نکنم!! (البته بعدا شصتم خبردار شد و خبرش رو سریع به من گفت که چه میرفتم و چه نمیرفتم باید برم این درس رو حذف کنم چون غیبتام تمامیده بود! پس خدا رو شکر که خوابیدم!!)

بعدش ۹ کلاس داشتیم که با مقادیری تاخیر مواجه شدم ولی استاد لطف کرده به جمله: کلاستون ساعت چند شروع میشه آقای ... ؟ اکتفا نموده و بنده با لبخندی مشابه لبخند ژکوند پاسخ دادم!

بعدش تا ۱ بیکار بودیم که طبق معمول رفتیم پاتوق یعنی Love Street... دیگه همه به حضور مداوم و پررنگ ما توی این ناحیه از دانشگاه عادت کردند! خب تقصیر ما هم نیستا، اومدن این مکان فرهنگی (!!) رو درست پشت بخش ما ساختند، شما قضاوت کنید این تقصیر ماست؟؟

پس از صرف ناهار (که من به تنهایی توی سلف قرمه سبزی خوردم و سایر دوستان به اتفاق هم ساندویچ مهمون بوفه بودند) بازم رفتیم پاتوق که یه دفعه افکار شیطانی اومد سراغمون! زمزمه هایی مبنی بر پیچوندن کلاس به گوش رسید و نهایتا ۳ نفر از جمع ۴نفره فریب خوردیم و تنها رسوا زیر بار فشارهای همه جانبه ما دووم اوورد و آخرشم رفت سر کلاس! داشتیم تصمیم میگرفتیم بپیچونیم و بزنیم بریم آلاچیقهای جاده هفت باغ (توضیح: نرسیده به شهری در اطراف کرمان به اسم ماهان که جای باصفاییه و پاتوق تریپ جوونا!) یه خرده کار خلاف کنیم (فکر بد نکنید، کار خلاف اونجوری نه، اینجوری!! آخه کی تا حالا از پسران بمب گذار کار خلاف اونجوری دیده؟) آخرشم یه بیلیار بزنیم و برگردیم کرمان که با جدا شدن رسوا همه نقشه ها نقش بر آب شد!!!

این کلاس پیچید و ما تمام مدت توی Love Street نشستیم و به مورچه درخت و سنگریزه های زمین و لکه های نیمکتها خندیدیم ولی هرگز کسی رو دست ننداختیم، دختری رو فیلم نکردیم، به تیپ و خصوصا موهای پسری نخندیدیم و از هیچ استادی هم بد نگفتیم!!

سر کلاس بعدی به علت گیر بودن استاد و کاهش ناگهانی اندوخته غیبتهامون، سروقت حاضر شدیم. اما جالب اینجا بود که شخص استاد قراری داشتند و کلاس رو بعد از حل یک تمرین و بدون حضور غیاب، به دست خدا سپردند و ما که حسابی زورمون گرفته بود اصرار کردیم که استاد کلاس باید تا وقت قانونیش ادامه داشته باشه و چرا حضور غیاب نکردید و چرا این مسئله رو کامل حل نکردید و چرا امروز هوا ابریه و حتی چرا زنگ موبایل شما ایتقدر مزخرفه؟ اما گوش استاد بدهکار نبود و ما حسرت اینو خوردیم که چرا سر این کلاس حاضر شدیم در جایی که میتونستیم هزاران کار مفیدتر انجام بدیم!!

خلاصه اون روز با گشت و گذاری توی خیابونهای مثل همیشه شلوغ شهر به پایان رسید و شد یکشنبه! ساعت ۳ کلاس داشتیم، از حوالی ۲ من رفتم دانشگاه و یه راست رفتم Love Street جایی که بچه ها از صبح ساعت ۱۱ (چون کلاس داشتند) زنبیل گذاشته بودند و جا گرفته بودند! بازم نشستیم (و البته در زمانهایی هم که لازم بود بلند شدیم یا حتی راه رفتیم) و بمبهای کوچک و بزرگ گذاشتیم، حتی یه بار عملیات انتحاری کوچکی انجام شد که خوشبختانه کسی آسیبی ندید! (از ذکر جزئیات معذوریم! شاید زمانی دیگر)

خلاصه ساعت ۳:۲۵ رفتیم سمت کلاس و بازم یه دفعه یکی از همراهان گفت: من اصلا حوصله این کلاس رو ندارم!! من بلافاصله اضافه کردم: منم! مشکوک با تاخیری قابل توجیه، افزود: بزنیم بریم خداوکیلی؟؟ و سه تایی هجوم بردیم به سمت رسوا که داشت کیفش رو میذاشت توی کلاس که کجای کاری؟ کلاس پیچید؟ و در عین تعجب دیدیم که رسوا از ما مشتاق تره!!

از قضا و بر حسب اتفاق (که ما اصلا و به هیچ عنوان قبلش نمیدونستیم!) رسوا وسیله نقلیه ای داشت که بلافاصله روانه خیابانهای شهر شدیم و ................ متاسفانه بازم از ذکر جزئیات معذوریم!

نهایتا رفتیم خونه!!! (خیلی تابلو سر و تهش رو هم آوردم نه؟؟؟)

شد دوشنبه، از صبح ساعت ۱۰ بچه ها خونه ما بودند و تا دلتون بخواد چرند گفتیم و خندیدیم و از اونجا که کسی نبود فیلمش کنیم، خودمون رو فیلم میکردیم! (خب اینم راهیه دیگه!) البته یه سری مسابقات فوتبال مجازی چهارجانبه هم برگزار شد که ادامه مسابقات به روزهای آینده موکول شد... ولی خدایی جای همه خالی که خیلی حال داد!

ساعت ۵ کلاس داشتیم بازم از ۳ پاتوق همیشگی بودیم و تا ۵ چرخیدیم توی دانشکده های مختلف که چون بدموقع ظهر بود همه خواب بودند و توی هیچ بخشی، پرنده پر نمیزد....

ساعت ۵:۲۰ دم کلاس بودیم که دیدیم یکی از بچه ها با نگاه های غضب آلود برگشت گفت: خیلی نامردید شماها!!! ما که جا خورده بودیم منتظر ادامه صحبت طرف شدیم تا ببینیم واقعا نامردیم یا نه؟ که ادامه داد: دیروز میدونستید کلاس تشکیل نمیشه، خودتون قبلش جیم زدید؟ چرا به بقیه نگفتید؟؟؟؟

هیچ کس باور نکرد!!! ما مثل فنر پریدم از یکی دو نفر دیگه پرسیدم: دیروز استاد نیومد؟؟؟؟ و نمیدونید چه حال عجیبی داشتم وقتی جواب منفی شنیدم...... از خوشحالی توی پوستم جا نمیشدم!! (آخه تنها نگرانی ما بابت غیبتهامون بود) و ناگهان جشن و پایکوبی وسط سالن دانشکده ریاضی برپا شد که تنها شرکت کنندگانش من و رسوا و مشکوک و اون دوستمون بودیم!

بازم زمزمه هایی مبنی بر پیچش کلاس به گوش رسید که: بابا ما باید دیروز یه غیبت میخوردیم که نخوردیم!! بیایید الان بزنیم بریم غیبت دیروز رو امروز بخوریم خب!!!

اما نهایتا شرافتمندانه موندیم و صبر کردیم تا استاد بیاد که......

این کلاس دچار خود پیچ شده و استاد گرامی تشریف نیاوردند!!!!

و ما بازهم حالی به حولی، زدیم رفتیم پاتوق!

بعدشم دوباره رفتیم چرخیدیم (البته این دفعه دیگه تریپ مجردی نبود!! ولی بازم حال داد) آخرشم یه هات داگ اساسی پیش یکی از دوستامون خوردیم و بعدشم اومدیم خونه و الانم که من در خدمت شمام!!

راستی امروز یکی از همسترهام، انگشت دوستم رو گاز گرفت نافرم! یهو دیدیم خونه از انگشتت زد بیرون و داد از گلوش!!  (حالا اینو چرا گفتم خدا میدونه؟ شاید فقط میخواستم صفحه حوادث هم مطلبی داشته باشه!!!)

آهان راستی یه چیز دیگه، دیروز رفته بودم سیب زمینی بخرم، دیدم هرچی سیب زمینی هست، کوچولو و ریزه میزه و فسقلیه! با خودم گفتم: واقعا چرا نمیذارن اینا یه خرده بیشتر بمونن زیر خاک تا یه کم بزرگتر بشند؟؟ (باز اینم نمیدونم چه ربطی داشت!)

نکته آخرم اینکه به تازگی یه ترانه رپ فارسی شنیدم (که هنوز نمیدونم کی خونده) که موضوعش  نامه ای به رئیس جمهوره.... فوق العاده بود! اگه گیرش آوردم میذارمش واسه دانلود...

درود بر ایرانی....

امضاء: پرستیژ

 

پ . ن:

با این مطلب طولانی و حوصله سر بر، ببینم دوستای خوبم که منتظر ارسال جدید بودند، بازم میگن چرا آپ نمیکنی؟؟؟

۲ نکته در وبلاگ گروهی!!

میگم به نظر من این وبلاگ فقط اسمش گروهیه!!

خودتون نگاه کنید همکارای من هر کدوم چندتا ارسال داشتند؟؟؟ زنده که با دست پر اومد گفتم احتمالا حداقل یه همکار پیدا کردم ولی مثل اینکه اونم بلافاصله تنش خورد به مشکوک و رسوا!!

نظر شما چیه؟

راستی وضعیت نظرات رو هم از حالت تاییدی درآوردم چون مثل اینکه واسه بعضی از دوستام مشکل ایجاد کرده بود... البته فکر کنم این مشکل مال بلاگ اسکای باشه...

نکته دیگه هم اینکه کسانی که با قالب وبلاگ مشکل دارند (یعنی بک گراند سفید براشون باز نمیشه و خوندن مطالب براشون سخته) لطف کنن خبر بدن که اگه تعداد زیاده قالب رو عوض کنم... آخه قالبش خیلی قشنگه حیفه! ولی اگه شما با مشکل قرار باشه بخونید که انصاف نیست!

دیگه همین!

مثل همشیه:

امضاء: پرستیژ

زور نیست؟

سلام

الان یه نگاهی به نوشته های قبلی انداختم دیدم از  ۳شنبه ارسالی نداشتیم...

البته بعضی از دوستها از آپ کردنهای زود به زود ما شاکی بودند که اونم به خاطر لطفشون بود چون میخواستند همه ارسالها رو بخونند و نظر بدند که اینجوری براشون سخت بود...

به هر حال

روز سه شنبه کلا دانشگاه نرفتم در نتیجه از موضوع خاصی خبر ندارم، چهارشنبه هم یه کلاس داشتم و رفتم و برگشتم وبازم از خبر خاصی اطلاع نیافتم، چون همیشه توی دانشگاه ها خبرهای جالب هست ولی ایدفعه از گوشهای ما گرخیدند!!

اما روز ۵شنبه ساعت ۷:۳۰ کلاس داشتم که بازم برام خیلی زوووور داشت بیدار شدن!! تازه شبش هم ساعت حدود ۱ خوابیدم که دیگه بیدار شدنم رو سخت تر کرد! با این اوصاف ساعت ۶ بیدار بودم اما نیست یه خرده ریلکس تشریف دارم  ساعت ۷:۴۰ رسیدم دانشگاه!!!

با عجله داشتم میرفتم به سمت کلاس که از دور یکی دوتا از بچه ها رو دیدم که بیرون وایسادن و فهمیدم که استاد هنوز نیومده.... خلاصه ۷:۵۰ تقریبا، استاد اومد و به نکته جالبی اشاره کرد: «من خودم رو تا ۸ میرسونم به هر حال! شما کلاس رو تعطیل نکنید هیچ وقت!»

منم از خدا خواسته گفتم: «خب اجازه بدید استاد کلاس رو کلا از ۸ تشکیل بدیم تا ۹:۳۰ که هم شما راحت برسید هم ما!!!»

ولی استاد خیلی راحت گفت: «نه اصلا.... همون ۷:۳۰ شما باید سر کلاس باشید!»

جالب بود نه؟؟؟ خودش ۸ بیاد ولی ما ۷:۳۰!!!  زور نیست؟

خبر خاص دیگه ای هم نیست... این هفته درست و حسابی دانشگاه نبودیم که اتفاق خاصی رو رخ بدیم یا اینکه شاهد باشیم!!

آهان راستی یه اتفاقی افتاد که من یادم رفت بگم!! ما یه درس داریم که یه جلسه حل تمرین داره. استاد حل تمرینمون خودش دانشجوئه و زیاد توانایی کنترل کلاس رو نداره... دفعه قبل هم حضور غیاب نکرده بود. من ردیف جلو نشسته بودم، موقعی که کلاس شروع شد تقریبا ۲۰ تا پسر سر کلاس بودند (دخترا به کنار) وقتی که کلاس تموم شد و من بلند شدم که برم، در کمال حیرت مشاهده نمودم که فقط ۶ پسر توی کلاس حضور دارند!!!!!! (بازم دخترا به کنار!) و تازه اون موقع فهمیدم که چرا استاد حضور غیاب کرده بود!

اون امتحان جالبی هم که قرار بود گرفته بشه و به هر حال یک نمره از پایان ترم ما کم بشه (!!) خدا رو شکر گرفته نشد و تنها هدف استاد این بود که بچه ها برند بخونن که البته در این هدف هم چندان موفق نبود!

توی این پست هم بازم هوس کردم از این شکلکها استفاده کنم! راستی نظرتون رو نگفتید، استفاده بکنم یا نه؟؟؟؟؟

درساتون رو بخونید که میان ترمها نزدیکن!

 

امضاء: پرستیژ

گاو را بکش

روزی مرد فرزانه ای با عده ای از یارانش از دیاری میگذشت... به مزرعه ای رسیدند، گرسنه بودند و تشنه پس در خانه مزرعه دار را کوبیدند. مردی میانسال در را گشود و تقاضای ایشان مبنی بر دریافت مقداری غذا و نوشیدنی را با لبخندی به گرمی پاسخ داد.

مرد فرزانه و یارانش را به داخل خانه دعوت کرد و دقایقی بعد با ظرفی از نان و لیوانهایی از شیر تازه نزد ایشان بازگشت. ایشان در کمال تشکر، غذا و نوشیدنی را خوردند و در همین بین صاحب مزرعه نیز از خشک شدن و بی محصولی مزرعه اش گفت. یکی از یاران مرد فرزانه پرسید: این شیر تازه را از کجا آوردی؟ مرد پاسخ داد: گاوی دارم که از شیر همین گاو امرار معاش میکنم و راضی ام به رضای خداوند.

صاحب مزرعه شب را نیز به آنها سرپناهی برای استراحت داد و سپیده دم که مردان قصد عزیمت داشتند، آنها را با لیوانی شیر و قرص نانی بدرقه میکرد که مرد فرزانه از او پرسید: گاوت را کجا نگه میداری؟ صاحب مزرعه به اتاقکی در کنار خانه اش اشاره کرد. مرد فرزانه رو به یکی از شاگردانش کرد و گفت: آنچه میگویم بدون معطلی و پرسش سوالی انجام میدهی. همین الان برو و آن گاو را بکش!!

صاحب مزرعه که از حرف مرد برآشفته و متعجب شده بود، هراسان پرسید: مگر من چه بدی در حق شما کرده ام که تنها دارایی مرا از من سلب میکنید؟ بدون آن گاو من چگونه گذران زندگی کنم؟

پاسخش تنها سکوت بود و شاگرد نیز دستور استادش را اجرا کرد...

زمانی که مزرعه را ترک میکردند شاگردان در میان گریه های صاحب گاو مرده، به استاد خود گفتند: او که جز خوبی به ما نکرد، به ما غذا و سرپناهی برای استراحت داد. چرا پاسخ خوبی را با بدی دادید استاد؟

و مرد فرزانه گفت: به خدا سوگند که پاسخی بهتر از این نمیتوانستم به خوبی های آن مرد بدهم.

اما شاگردان چیزی از حرفهای استاد خود نفهمیدند و دیگر سوالی نیز نکردند.

سالها بعد بر حسب اتفاق گذر عده ای از شاگردان آن پیر فرزانه به همان مزرعه افتاد. اما از دور خانه ای با شکوه و مزرعه ای سرسبز و باغهایی آباد دیدند که عده زیادی مشغول کار در آنها بودند... از یکی از آنها سراغ صاحب این مکان را گرفتند و نهایتا مردی را در لباسهای فاخر و گرانبها یافتند که با محبت به عده ای یتیم غذا میداد.

از او پرسیدند: سالها پیش ما به همراه استادمان از این مزرعه میگذشتیم و مردی در اینجا زندگی میکرد که تنها یک گاو داشت. استاد از ما خواست تا گاو او را بکشیم اما ما علت را نفهمیدیم. اینک آمده ایم تا از او حلالیت بطلبیم. آیا او را میشناسید؟ کجا میتوانیم او را پیدا کنیم؟

مرد لبخندی زد و گفت: به خدا سوگند که او نیز تازه خودش را پیدا کرده! البته به لطف استاد فرزانه شما که درود خداوند بر او باد. دوستان! آن مرد، خود من هستم و آنچه امروز دارم مدیون همان خواسته دیروز استاد شماست.

و در پاسخ نگاههای متعجب مردان ادامه داد:

روزی که گاو رو کشتید و رفتید من از هراس نابودی به فکر یافتن راه چاره ای برای نجات زندگی ام افتادم. مدتی نمیدانستم چه بکنم تا با فروش وسایلی از خانه محقرم، مقدار کمی دانه های سبزی خریدم. آنها را در باغچه کوچکی کاشتم و محصول ناچیزش را فروختم و دوباره با پولش مقدار بیشتری دانه خریدم و اینبار درختچه های گوجه نیز داشتم.

هربار به انواع و مقدار محصولاتم اضافه میکردم و چون از تمام نیاز و با کمال دقت به باغچه های کوچکم میرسیدم محصولی با کیفیت عالی داشتم که به زودی مشتریان زیادی پیدا کردم.

و آنقدر پیش رفتم تا امروز به اینجا رسیدم که مزرعه و باغهای سرسبز و خانه ای باشکوه دارم و در ازای لطف آن مرد بزرگوار همیشه ثروتم را در راه خیر خرج میکنم...

سپاس خدای را که من از تغییر میترسیدم اما او به واسطه دستان استاد شما مرا وادار به تغییر کرد.......

............................................

اینو واسه دوستایی نوشتم که هنوزم از تغییر میترسند... به خدا قسم دوستای خوبم که تغییر سرمنشا تمام پیشرفتهاست و سکون دلیل تمام شکستها.

اصلا یکنواختی موجب کسالت و بیهودگی میشه و تغییر و تبدیل، به جریان زندگی شکل و انرژی خاصی میده... آخه تا زمانی که تغییر نباشه، به نظر شما میشه تکاملی در کار باشه؟

ما به دنیا اومدیم برای کامل شدن، همونطور که یه کلاس اولی با بزرگ شدنش و رفتن به کلاسای بالاتر کامل و کاملتر میشه، ما هم در مسیر زندگی باید جوری باشیم که لحظه مرگ به اوج تکامل برسیم و هیچ راهی جز تغییرهای مداوم (و صد البته به جا) وجود نداره.

کسی هست که بتونه یه مثال، فقط یه مثال از سکون و یکنواختی در طبیعت نام ببره؟ تا کی قراره تا به این آیه های زنده خداوند بی توجه باشیم؟

بهتر نیست قبل از اینکه وادار به تغییر کردن بشیم، خودمون تغییرات رو شروع کنیم؟

 

امضاء: پرستیژ

امتحان جالب!

سلامی چو بوی خوش میان ترمها!!

به قول مسعود خان شصت هفتادچی، به به، به به!!! نزدیکی میان ترمها رو به بر و بکس دانشجو تبلیت میگم (ترکیبی مرکب مرخم تصنعی متضاد الزامی از تبریک و تسلیت! تبریک واسه اینکه بالاخره قراره درس بخونیم و تسلیت برای اینکه قراره درس بخونیم!) یهو هوس کردم از این شکلکها توی پستم استفاده کنم. نظر شما چیه؟

کوتاه میگم که دوستان حوصله اشون بذاره بخونن (شایدم وقتشون)

دیروز دانشگاه خبری نبود! یعنی بود ولی چیزی که قابل بیان در این پایگاه اطلاع رسانی باشه نبود! چندتا اتفاق باحال افتاد که متاسفانه به دلیل خصوصی بودن بیش از حد از بیان اونها معذوریم! قرار بود یه کوئیز داشته باشیم که با ضایع شدن استاد به دلیل عدم توانایی در حل یکی دو تمرین کتاب (اونم به خاطر گیرهای وحشتناک من و دوتا از دوستانم سر کلاس ) بیخیال کوئیز شد. خدایی ما درست میگفتیم و تمرینها مشکل داشتن ولی استاد قبول نمیکرد و آخرشم گیرید!! شما حساب کن یه تمرین درست یک ساعت و پنج دقیقه وقت برد تا حل شد و دقیقا سه بار تخته کامل پر شد و پاک شد!

بعدشم رفتیم Love Street و اونجا جای همگی حسابـــــــــی خالی! دلی از عزای خنده درآوردیم (حالا نیست ما در کل کم میخندیم اونجا خواستیم تلافی کنیم!!!)

امروزم با اجازه همه دوستان دانشگاه تشریف نبردیم که در نبود ما پسران بمبگذار (که به اشتباه یکی از دوستان بمب افکن نام برده بودند! که این دو خیلی تفاوت داره: بمبگذار از روی زمین و بین جماعت بمبش رو میذاره و احتمال داره خودشم زخمی بشه ولی بمب افکن از بالا، جایی دور از جماعت بمبش رو ول میکنه و میره و احتمال آسیب به خودش خیلی کمه! لذت کار به ریسکشه... یه کم به عمق مسئله فکر کنید متوجه منظورم میشید، هرچند میدونم این دوست خوبمون شوخی کرده بود  ولی من خواستم خیلی کلی اشاره ای به علت نامگذاری اسم گروه بکنم که امیدوارم موفق بوده باشم!) خلاصه در نبود ما، یکی از اساتید لطف نموده و فرموده اند که فردا امتحان میگیرم ازتون و هرکس سر جلسه نیاد یک نمره از پایان ترمش کم میکنم و تازه هرکس هم که سر جلسه بیاد بازم یک نمره از پایان ترمش کم میشه!! حالا میگید چه جوری؟ عرض میکنم خدمتتون.

ایشون فرموده اند که برای آشنایی با سوالهای امتحان پایانی یا میان ترم، این امتحان رو میگیرن و در پاسخ به سوال یکی از بچه ها مبنی بر اینکه: استاد اگه جزوه خودتون رو بخونیم میتونیم به سوالات جواب بدیم، فرموده اند که خیر! اگه جزوه رو بخونید، کتاب رو هم بخونید تازه باید فلان کتاب و فلان کتاب خارج از برنامه رو هم مطالعه کنید تا شاید بتونید به بعضی از سوالات پاسخ بدید!!

پس با این حساب پر واضحه که چه بریم سر جلسه چه نریم، یک نمره از پایان ترممون کم میشه!

حالا گروه در حال بررسی نقاط ضعف و قوت این امتحانه تا تصمیم گیری کنه آیا فردا بریم کتابش رو بخریم و یه خرده بخونیم و نگاهی به جزوه ها بندازیم یا نه ارزش نداره واسه نمره ای که قرار نیست بگیریم تلاش کنیم؟!!

نظر شما راجع به این امتحان جالب چیه؟ دانشگاه های شما هم از این خبرها هست؟؟؟؟

راستی روز شنبه یکی از خدمه دانشگاه از طبقه اول یکی از ساختمونها افتاد پایین که خدا رو شکر چیز خاصی نشد ولی بچه ها مثل اینکه زود زنگ زده بودند اورژانس که اتفاقا سریع هم آمبولانس اومد و بردنش واسه معاینه های بیشتر... ایشالله که اتفاقی براش نیفتاده.

دیگه همین دیگه!!

درود بر ایرانی...

امضاء: پرستیژ

اخلاقای بد و بی عدالتیها!

به نظر من آدما اخلاقای بد زیادی دارند... خب البته اگه بنا باشه نیمه پر لیوان رو هم نگاه کنیم، میبینیم که اخلاقای خوب زیادی هم دارند.....

برای مثال، آدما خوبی هایی رو که در حقشون میشه خیلی زود فراموش میکنند، ولی از بدیهایی که بهشون میشه به این راحتی ها نمیگذرند.....

حالا اینا به نظر شما اخلاقای خوب بودند یا بد؟ یا نصفیش خوب نصفیش بد؟؟

بگذریم....

ورود همکار و عضو افتخاری وبلاگ (زنده عزیز) رو هم تبریک میگم... و خوشحالم که با دست پر وارد صحنه شدند.... ایشالله همین جور ادامه بدند...

امروز صبح ساعت ۷ کلاس داشتم که به ۲ دلیل نرفتم! اول اینکه خواب افتادم، دوم اینکه دیشب ساعت ۱:۱۰ بامداد، میخواستم بازی منچستریونایتد رو نگاه کنم (که البته اخرشم موفق نشدم! که خوشبختانه هم برد و بازم روی این تیمهای ایتالیایی رو کم کرد ایشالله بارسلونا رو هم میبریم تا اسپانیایی ها رو هم ساکت کنیم!!)

شاید این دو دلیل تقریبا یکی باشند ولی وقتی خوووب دقیق بشید میبینید که با هم متفاوت هستند!

اتفاق خاص دیگه ای هم نیفتاد..... جز اینکه فهمیدم اکثر دخترها و بیشتر پسرها دقیقا مثل خیلیهای دیگه اشون تقریبا شبیه بقیه اشون هستند!!!!! (شما چیزی فهمیدید از این چیزی که من فهمیدم؟؟!)

واسه روز شنبه هم کلی تمرین واسه نوشتن و تحویل استاد دادن داریم که من به جرات میتونم بگم که نصفیشون رو اصلا نمیفهمم چه برسه به اینکه بخوام حل کنم!!

راستی تا حالا از بی عدالتی هایی که در حق بچه های دانشکده مدیریت شده براتون چیزی گفتم؟ پس بذارید از امروز شروع کنم! برای مثال تمام رشته های دیگه برای خودشون ساختمان و بخش دارند و تقریبا اکثر کلاساشون توی بخش خودشون تشکیل میشه. ولی بخش ما اصلا کلاس نداره و فقط دفاتر اساتید بخشمون توش هست. اینه که ما همیشه آواره بخشهای دیگه و مضحکه بچه های رشته های دیگه دانشگاه هستیم!! هر ترم باید مثل این عشایر کوچ کنیم به دانشکده های مختلف!! ترم پیش بیشتر کلاسامون توی بخش مهندسی (ساختمان S) برگزار شد و این ترم تقریبا همشون توی بخش ریاضی (ساختمان I)... حالا ترمهای قبلو یادم نیست و ترمهای بعد رو هم خدا میدونه!!!

نکته جالب دیگه اینکه تقریبا تمام اون دانشکده های دیگه که خدمتتون عرض کردم برای خودشون سایت دارند که نه تنها در اختیار تمام بچه های بخش خودشون قرار میگیره، بلکه از بخشهای دیگه هم میتونند برند اونجا و از سیستمها و اینترنت استفاده کنند..... نه اشتباه نشه، بخش ما هم سایت داره، ولی سایتش فقط و فقط اختصاص داره به بچه های ارشد که برن اونجا واسه خودشون تم موبایل و آهنگ جدید دانلود کنند به بهانه تحقیق و مقالات علمی! (حالا بازم خدا خیرشون بده چت نمیکنند!!) و ما کارشناسی های بیچاره (که تعدادمون ۱۰۰ برابر اوناست) بازم باید آواره سایت بخشهای دیگه باشیم!!!

تا حالا به صد جور هم اعتراض کردیم ولی کو گوش شنوا؟؟؟ اصلا کی براش اهمیت داره؟؟

با همه این اوصاف ما بچه های دانشکده مدیریت (که شامل مدیریت، اقتصاد و حسابداری میشه) با معصومیت و جدیت فراوان و بدون توجه به نبود امکانات کافی و تجهیزات لازم همیشه آپولوها هوا میکنیم (!!) که نمونه اش میتونه همین وبلاگ و گروهی باشه که مقابلتونه (گروه پسران بمبگذار)...... و تازه انجمنهای علمی مون هم همیشه جزو انجمنهای برتر دانشگاه هستند...... حتی از لحاظ ورزشی هم تیم دانشکده امون از مسابقات حذفی بالا اومد و رفت توی لیگ برتر دانشگاه!

به کوری چشم بعضیا!

ببخشید امروز اعصابم یه خرده خرد بود!

امضاء: پرستیژ

به همین سادگی...!

امروز مثل همیشه خندان وارد دانشگاه شدم. در محوطه ی شلوغ دانشگاه هوای بارانی بهار همه را به وجد آورده بود...همه میخندیدند و من خندان تر شدم.

چمن ها را هم تازه کچل کرده بودند و این دیگر آخرسوژه بود!   

وارد سالن دانشکده که شدم، تعدادی انسان در گروه های چند نفره ایستاده یا نشسته بودند. عده ای سخت درخیال خوشتیپی شان فرو رفته، کنجی نشسته بودند. بعضیها انگار نگهبان درب سالن بودند و ورود و خروج افراد را چک می کردند.

در این میان دیگرانی هم بودند که کتاب به دست، با چهره ای معصوم و بی ادعا، در گوشه ی دیگری حضور به هم رسانیده بودند.

به آنچه در مخیله ی هر کدام از این سه قشر بود که فکر کردم نتوانستم خنده ی خودم رو کنترل کنم. خدا رو شکر توی کلاس همه آشنا بودند و وقتیکه پقی زدم زیر خنده، گذاشتند به حساب مست و ملنگی همیشگی ام!

امروز استاد بیراهن آبی نفتی پوشیده است. این استادمان بسیار چهره ی فلک زده ای دارد. از ته چاه هم حرف می زند. به طوریکه من و 95% از بچه ها سر کلاسش خواب می رویم. جالب اینجاست که با این همه انگیزه ی بیداری (!) که به آدم می دهد، حتی نمی گذارد پلکی بر هم بزنیم!

همین که لحظه ای قلم هامان از حرکت بایستد یا حواسمان پرت شود، با نگاهی اسید آلود و ادبیات منحدم کننده با مخ می کوباندمان به دیوار. حتما تجربه کرده اید که این کار چه تنوع و جذابیتی به فضای کلاس می دهد؟

پس از پایان کلاس دوستان کمک می کنند از دیوار کنده شوی و آنها را تا بوفه همراهی کنی...

در بوفه ما بستنی می خواهیم و من مثل هر روز بستنی نسکافه دایتی سفارش می دهم.

به طور کلی از آن دسته آدم هایی هستم که وقتی وارد کفش فروشی می شوم کفشم را نشان فروشنده می دهم و می گویم:آقا، از همین کفشها دارین؟!

بوفه شلوغ است و فروشنده ها اصلا ما را نمی بینند. می دانیم که کلاس بعدی تا 4 دقیقه ی دیگر شروع می شود و تصور دیر رسیدن به کلاس، وقتی همه با نظم و ساکت سر جاهای خودشان نشسته اند، لحظات شاد و مفرحی را برایمان فراهم می آورد. حرص خوردن دوستان هم که دیگر خوراک خنده ی 3 روزمان را تامین می کند!

امروز هم بعد از اتمام کلاس ها در حالیکه نفس راحتی می کشیدیم، جلوی در دانشکده ایستادیم و به هم خندیدم.

وقتی زیاد به هم می خندیم خیلی خوش می گذرد.

حتی وقتی زیاد بهمان می خندند هم خیلی خوش می گذرد.

اولش می ایستیم و مقداری ایستاده به فیلم کردن یکدیگر می پردازیم. کم کم خسته می شویم و در بیشتر مواقع من که از هر مکانی برای نشستن استفاده می کنم، استارت نشستن را میزنم و بقیه هم یا می نشینند یا نمی نشینند.

نیم ساعت بعد از هم جدا شده و راهی خانه می شویم.

امروز هم تا سر در پیاده رفتیم و در راه سعی کردیم هوای بهاری را قورت بدهیم!

چقدر این سردر دانشگاه جای خوبی است...

می نشینی و منتظر اتوبوسها می مانی. ما باغملی را می خواهیم.

مشتاق...مشتاق....مشتاق...آزادی...مشتاق....آزادی و...بالاخره باغملی می آید.

خیلی منتظر ماندیم ولی آنقدر انتظار برای اتوبوس را دوست داریم و آنقدر خوش می گذرد که گذر زمان اهمیتی ندارد.

سوار اتوبوس هم که می شویم تا خود باغملی می خندیم.

نمی دانم چه حکمی است که حتی دلمان نمی خواهد اتوبوس به مقصد برسد!

امروز همان کارهای هر روزم را کردم. حالا یه مقدار کم و زیاد دارد اما در اصل موضوع خللی ایجاد نمی شود.

پس یعنی من همیشه اینقدر شادم و به اندازه ی 10 دانشجوی عادی در روز می خندم؟

آره، من همیشه اینقدر شادم و به اندازه ی 10 دانشجوی عادی در روز می خندم!

اگه تو هم دلت می خواد شاد باشی فقط کافیه همه ی اون چیزهایی که نمی گذارن بخندی رو نبینی و بعد فقظ زندگی کنی.

به همین سادگی...

 

امضاء: زنده!

من اومدم...

    الان که این مطالب رو می نویسم اشک توی چشمام جمع شده و صفحه ی مونیتور رو مواج  می بینم . نمی دونم چطوری احساسات خودمو نشون بدم...

از وقتی بچه بودم آرزو داشتم وقتی بزرگ شدم توی این وبلاگ بنویسم یا حتی فقط نویسنده هاشو از نزدیک ببینم. پس بهم حق بدین که ۳ دور ختم صلوات نذر کرده باشم که اونا منو بپذیرن! (هر ختم صلوات شامل ۱۴ هزار صلوات می باشد) 

قول میدم تا آخرین نفس خودم تو این وبلاگ بنویسم تا شما قبولم داشته باشین.نمی خوام دوباره آواره‌ی خیابونا بشم.

خواهش می کنم بذارین اینجا بمونم......................خواهش می کنم....!   

 

امضاء: زنده!

کاش اینجوری نبود!

با سلام

قبل از هر چیز میخوام سالروز دستیابی ایران به انرژی هسته ای، روز افتخار و اقتدار ایرانی رو به همه ایرانیهای عزیز در سرتاسر جهان تبریک بگم. به امید روزی که ایران در سایه الطاف الهی و با تلاشهای اندیشمندان و دانشمندان ایرانی به جایگاه اصلی خودش در جهان برسه و بازهم تبدیل به ارباب دنیا بشیم... (البته اگه منافقان و مزاحمان و مغرضان اجازه موفقیت به ما بدهند!)

و اما یه سوال... چندبار تا حالا از دیدن صحنه ای توی خیابون تحت تاثیر قرار گرفتید به طوری که اشک توی چشماتون جمع بشه یا قلبتون همچین فشرده بشه که از درد روحتون، لبخند تلخی روی لباتون بشینه و آهی عمیق بکشید که ایییی خدا... شکر!

روز عید بود، خوب یادمه... عمه من چند ماه پیش به طور ناگهانی مریض شد و متاسفانه فوت کرد، داشتیم با خانواده میرفتیم سر خاک ایشون و البته بقیه اموات... توی راه ترافیک سنگینی بود طوری که توی یکی از خیابونای اصلی شهر (شریعتی) ماشینها خیلی خیلی آروم حرکت میکردند... من ماشینا و آدمها رو نگاه میکردم که با لباسای رنگارنگ و چهره های شاد و خندون، پیاده یا سواره به سمت مقصدشون میرفتند و حتما دلیلی برای بیرون اومدن (حدود ۲ ساعت بعد از سال تحویل) داشتند...

همین موقع بود که نگاهم افتاد به مردی که توی پیاده رو خیلی آروم راه میرفت، سرش رو با حسرت کج گرفته و با چشمایی که از سنگینی درد و اندوه، افتاده و بی احساس به جلو خیره بودند، بقیه رو بی تفاوت نگاه میکرد... لباسهای ساده و تقریبا کثیف همیشگیش رو پوشیده بود و با اینکه شاید بیست و چند سال بیشتر نداشته باشه، بی نهایت پیر و شکسته به نظر میرسید... بله، خوب میشناختنمش... مردی که خیلی وقتها دیده بودم کنار خیابونا مینشست و با کاراش و حرفاش ملت رو میخندوند، گاهی جلوی مطب دکترها میشست و خودش رو بلند بلند دکتر معرفی میکرد و شروع میکرد به توصیه های مثلا پزشکی واسه بیمارهای اون دکتر...

مردی که بهش میگفتند دیوونه... تازه اگه خیلی بهش احترام میذاشتند!

و اون روز، جایی که همه شاد بودند و شادی میکردند، روز اول بهار، روز عید، اون هیچ کس رو نداشت... خسته و تنها فقط توی پیاده روها راه میرفت تا شاید شاید کسی دلش به حالش بسوزه و چیزی برای خوردن بهش بده... وقتی همه لباسای نو و رنگی رنگی پوشیده بودند، لباس ساده و خاک گرفته اش حسابی به چشم میومد... وقتی همه واسه دلیلی بیرون اومده بودند، اون بی هیچ دلیلی از سرپناهش (که فقط خدا میدونه کجاست) بیرون اومده بود و هیچ مقصدی نداشت...

از اون خیابون رد شدیم و دیگه مرد رو نمیدیدم ولی دلم واقعا گرفت... عید بهم زهر شد و تصویر اندام خمیده و چشمهای غمگین اون مرد از جلوی چشمام کنار نمیرفت......

فقط خوشحالم از اینکه، خداوند جای حق نشسته و ناظر بر تمام این بی مهریهای ما به بنده های نیازمندش هست!

اتفاق دیگه همین دیروز رخ داد. کنار خیابون خواستم از ماشین پیاده بشم که یه دفعه یه پیرمرد (که فکر کنم با پسرش بود) خواست از پلی که از خیابون به پیاده رو راه داشت رد بشه... پل یه کم بالاتر از سطح خیابون بود و به نظر پیرمرد اصلا متوجه این موضوع نشده بود... همون لحظه خانمی هم قصد داشت که از پیاده رو وارد خیابون بشه و از عرض خیابون رد بشه که همون موقع بنده خدا پیرمرد پاش به لبه پل گیر کرد و بدجوری زمین خورد......... پسری که همراهش بود حتی جلو هم نیومد!!! اما پیرمرد (که لباس خیلی ساده و تا حدی مندرس هم به تن داشت) با اینکه قطعا دردی رو احساس میکرد، لبخندی زد، دستش رو روی زمین گذاشت و بلند شد و سریع به خانمی که از این اتفاق جا خورده بود و دقیقا کنارش خشکش زده بود، گفت: ببخشید خانم، حواسم نبود.... و بعد خیلی آروم رفت ....

نمیدونم توی دلم یهو چی شد! هم دلم گرفت، هم یه شادی خاص داشت، لبخندی زدم ولی گفتم: خدا حفظت کنه مرد، که مرد شریف به تو میگن... و براش با تمام وجود آرزوی سلامتی کردم.....

نکته بدی که وجود داره و حتما شما هم بهش پی بردید اینه که........

منم مثل بقیه آدمایی که توی این ۲ تا صحنه حضور داشتند، فقط تماشاچی بودم......

بازم شرمنده خدا و بنده های خدا شدم......

ولی واقعا کاش اینجوری نبود، کاش همه مثل هم بودند، همه همه چیز داشتند، هرچیزی که لازم داشتند... کاش کسی مریض نبود، کاش کسی محتاج نبود و ..... ولی بازم میگم که خداوند جای حق نشسته و شک ندارم که همه روزی به تمام چیزایی که حقشون بوده میرسند...

اما بد نیست ما هم یه کم فکر کنیم... به کارهامون و نتایجشون و مقایسه کنیم، خودمون رو، نحوه زندگیمون و روشهای برخوردمون رو با دیگرانی که اتفاقا اونها هم بنده های همین خدا هستند......

 

امضاء: پرستیژ